
موفقها چگونهاند؟
این روزها که همه جا صحبت از راه و روشهای موفقشدن است، بد نیست قدری راجعبه آدمهای موفق حرف بزنیم؛ یعنی همانهایی که وقتی همه نیزههایشان را میاندازند، با قدرت بیشتری بلند میشوند و میجنگند.
یکدرهزار!
آدمها وقتی توجه ما را به خودشان جلب میکنند که به نقطهی اوج رسیده باشند. اما خیلی کم پیش میآید که مسیر موفقشدن آنها را دنبال کنیم و بدانیم برای رسیدن به چنین لحظهای، چقدر زحمت کشیدهاند، چه شبهایی بیدار ماندهاند و درنهایت کار و کار و کار کردهاند. شاید برای همین است که این لحظه را دستنیافتنی میدانیم و فکر میکنیم که بخت آنقدرها با ما یار نیست که خودمان هم چنین حسی را تجربه کنیم و این اتفاقها برای آدمها خاص میافتد؛ یعنی کسانی که پیشانینوشت بهتری از ما دارند و شانس بهشان روی خوش نشان داده است.
حتی وقتی داستان آدمهای موفق را میخوانیم یا حرفهایشان را دربارهی مسیری که آمدهاند، میشنویم، باز هم دنبال نشانهای میگردیم که به ما ثابت کند همهی اینها اتفاقهایی است که برای هر کسی پیش نمیآید و اگر خود ما هزار سال هم زحمت بکشیم، باز به این نقطه نمیرسیم. برای اثبات حرفمان، شاهد میآوریم و مثال میزنیم؛ از آدمهایی اسم میبریم که همهی عمرشان دویدهاند و به جایی نرسیدهاند، حقشان خوردهشده یا به هر دلیلی، آنی نشدهاند که دلشان میخواست.
ما با این حرفها از خودمان دفاع میکنیم تا دیگر کسی نوک پیکان انتقاداتش را بهسمت ما نگیرد و نگوید که اگر تنبلی عصارهای داشته باشد، ما صبحبهصبح یک فنجان از آن را دم میکنیم و میخوریم! قبول دارم که قرار نیست همهی ما دانشمند، هنرمند یا ورزشکار نخبه بشویم، اما میتوانیم یک قدم از جایی که هستیم، جلوتر برویم. اگر هر چندوقت یکبار این کار را بکنیم، آهستهآهسته به کسی تبدیل میشویم که جام را بالا برده و جایزه را به خانه میبرد.
یک بار دیگر
اگر بچههای کوچکی دوروبرتان باشند، حتما دیدهاید که آنها از تکرارکردن نمیترسند. برای اینکه بتوانند روی زمین غلت بزنند یا چهاردستوپا راه بروند، بارها و بارها تمرین میکنند، خسته میشوند، دراز میکشند، شیر میخورند و بعد دوباره و چندباره دستوپا میزنند تا بالاخره بتوانند خودشان را چند سانتیمتر جلو بکشند و به اسباببازی محبوبشان برسند.
ما آدمبزرگها، شاید هنوز اشتیاق رسیدن به اسباببازیهایمان را داشته باشیم، اما دیگر حوصلهی تکرارکردن را نداریم. یکی،دو بار سعی میکنیم و اگر نشد، هدفمان را عوض میکنیم. خودمان را هم توجیه میکنیم و راهی را میرویم که دردسر کمتری داشته باشد. فرق آدمهای موفق با ما در همین لحظه است؛ لحظهای که ما رها میکنیم و آنها ادامه میدهند! موفقها از تکرارکردن نمیترسند یا بهتر بگویم، خسته نمیشوند.
حتما شنیدهاید که ادیسون برای اینکه بتواند لامپ برقش را روشن کند یا گراهام بل برای اینکه بتواند تلفنش را کار بیندازد، چند بار تلاش کردند، شکست خوردند و دوباره ادامه دادند. آدمهای موفق آنقدر یک کار را تکرار میکنند تا در آن به استادی برسند. جایی دربارهی دیوید بکهام (که اگر اهل فوتبال باشید، حتما میدانید که ضربهی آزادزن بسیار خوبی بوده است) خواندم که صبح کلهی سحر بیدار میشد و در دو ساعت تمرین، بیشتر از 300 بار توپ را به سمت دروازه شوت میکرد. یعنی من هر چه با خودم فکر میکنم، میبینم حوصلهام نمیگیرد که روزی 300 بار کانال تلویزیون را عوض کنم، چه برسد به شوتکردن یک توپ!
موفقها همیشه آمادهاند تا یکبار دیگر امتحان کنند. اگر ما فقط شنیدهایم که کار نیکوکردن از پرکردن است، آنها این ضربالمثل را سرمشق زندگیشان قرار دادهاند و آنقدر از رویش نوشتهاند که دیگر ملکهی ذهنشان شده است.
پلهپله
آدمهای موفق از کارهای کوچک شروع کردهاند؛ از همین کارهایی که بقیهی مردم هر روز انجام میدهند. با این تفاوت که آنها پلهپله بالا میروند و بقیه درجا میزنند. چرا؟ راستش این آدمهای موفقی که دوروبر من هستند، کارهای کوچک را با دقت ساعتوار انجام میدهند. تمام جزئیات بیاهمیت از دید من، برای آنها مهم است. این عادتشان مثل شرلوک هلمز است. او هم به جزئیات خیلی اهمیت میداد و چیزهایی را میدید که دیدنش برای همکارش واتسون، غیرممکن بود.
یک عادت دیگر آدمهای موفق که به آنها کمک میکند تا از پلکان پیروزی بالا بروند، این است که شوق یادگرفتن دارند؛ برخلاف ما که وقتی آنها را روی سکوی پیروزی میبینیم، گمان میکنیم که دیگر به هر چه که میخواستند، رسیدهاند. آنها خودشان را در مسیری میبینند که هنوز تا رسیدن به انتهایش خیلی راه مانده است. این روحیهی شاگردی و اشتیاق یادگرفتن است که به آنها کمک میکند تا روزبهروز بهتر شوند؛
درحالیکه بعضی از ما برای خودمان یک نقطه متصوریم؛ ساحل آرامش، حاشیهی امن، کعبهی آمال یا هر چه که اسمش را بگذاریم، فرقی نمیکند. وقتی به آن نقطه میرسیم، دیگر دست از رفتن برمیداریم، مینشینیم و استراحت میکنیم. آدمهای موفق، همانهایی که به آنها غبطه میخوریم و آرزو میکنیم که ای کاش به جای آنها بودیم، چنین نقطهای را برای خودشان تعریف نمیکنند. آنها اشتیاق رفتن دارند و برخلاف خیلی از ما، از نشستن در سایه خسته میشوند. فاصلهی ما و آنها از همینجا زیاد میشود؛ آنها آهستهآهسته میروند، درحالیکه ما از دور تماشایشان میکنیم و صدایشان میزنیم تا برگردند و پیش ما بنشینند!
آن روی سکه
موفقیت یک روی دیگری هم دارد؛ روی سختی که همهی ما تاب تحملش را نداریم. قاعده این است که ما برای بهدستآوردن، باید چیزهایی را از دست بدهیم. اگر زندگینامهی آدمهای موفق را بخوانید، میبینید که آنها از خیلی چیزها گذشتهاند تا موفق شوند. راه دیگری را رفتهاند و هزینههایی دادهاند که ما مجبور به پرداخت آنها نبودهایم.
چند روز پیش مصاحبهی یک گروه موسیقی ایتالیایی را میخواندم؛ چندتایی جوان که سبک جدیدی از موسیقی، چیزی بین پاپ و اپرا را ابداع کردهاند و از این راه به شهرت رسیدهاند. آنها میگفتند که به اندازهی کافی در کنار خانواده نبودهاند. عزا و عروسیها را از دست دادهاند، بزرگشدن خواهرزاده و برادرزادهشان را ندیدهاند، از دوستان قدیم فاصله گرفتهاند و زندگی جدید هم به آنها اجازهی پیداکردن دوستان تازه را نداده است. مهمتر از همه، اینها بهاندازهی کافی کودکی نکردهاند و برخلاف باور طرفدارانشان، دور دنیا را گشتهاند، بدون اینکه فرصت دیدن آن را داشته باشند!
شاید برندهشدن، موفقشدن و بهشهرترسیدن نتیجهی یک اتفاق یا بخت باشد، اما موفقماندن سخت است و لازمهاش تحملکردن فشارهایی است که خیلیها را از پا درمیآورد. تجربهکردن قلمروهای تازه جسارت میخواهد. باید از پیلهی گرمونرم روزمرگیهایی که به ما امنیت میدهند، خارج شویم و برای اهداف بزرگی که توی سرمان است، فداکاری کنیم. به زبان ساده، ما گاهی از فرصتهای پیشرفت و تغییر میگذریم، برای اینکه همین زندگی ساده و بیدردسرمان را دوست داریم. دلمان نمیخواهد به چیزی دست بزنیم و از آرامش و امنیت روزگارمان لذت میبریم. برای همین شاید آدمهای مشهوری نشویم یا هیچوقت اسممان روی جلد مجلهای نرود و عکاسها به سراغمان نیایند، اما راضی هستیم و چه چیزی بهتر از همین موفقیتهای کوچک و بیسروصدا و حس رضایت از زندگی؟


هفت نکته برای پایاندادن به اهمالکاری

یک صندلی خالی

موفقها چگونهاند؟
