شرط عبور موفق از دورهی میانسالی
من یک میانسالم!
با گَردی که هرروز یک تار جدید از موهایتان را نقرهای میکند یا با دیدن اولین چینوچروکهای عمیق اطراف چشمتان، چه احساسی را تجربه میکنید؟ ناامیدی یا حس پختگی؟ افسردگی یا شوق قرار گرفتن در مرحلهای جدید از زندگی؟
بیایید صحبت را با این سوال اساسی آغاز کنیم: «من کیستم؟» جوابهایی که به این پرسش میدهیم، «هویت» ما را میسازد. نکتهی مهمی که باید بدانیم این است که «من کیستم؟» و پاسخی که به آن میدهیم، دو بار در زندگی ما مهم و مطرح میشوند؛ در دو مقطع اساسی در زندگی ما که روند ساخت شخصیت، هویت و زندگیمان تاحدود زیادی مشخص میگردند. یکبار در بحران نوجوانی و اوایل جوانی و یکبار هم در بحران میانسالی. درواقع ما دو بار با این بحرانِ هویتی مواجه میشویم.
بحران جوانی
در بحران جوانی، من میخواهم خودم را در جامعهای که هستم پیدا کنم؛ یعنی بفهمم که مثلا چه رشتهای بخوانم، چه شغلی و چه آرزویی داشته باشم، اعتقاداتم چه باشد، در چه حزبی قرار بگیرم، اینجا باشم یا مهاجرت کنم و... خلاصه که خودم را در جامعهای که در آن دارم زندگی میکنم، پیدا کنم. یکسری افراد این بحران را با موفقیت پشت سر میگذارند، اما برخی هم تا سالها نمیدانند اصلا چه میخواهند! و مدام از این شاخه به آن شاخه میشوند. دهها رویای نصفهکاره و کار نیمهتمام دارند؛ مسیرهایی که چند قدم پیش رفته و بعد بیخیال آن شدهاند.
اما در روی دیگر سکه، اگر ما از این بحران بهخوبی گذر کنیم، اصطلاحا به مرحلهی اجتماعپذیری میرسیم و تکلیف خودمان را در جامعهمان میفهمیم. اینکه خط قرمزهایم کجاست؟ دشمنم و دوستم کیست؟ و... این افراد در اجتماع به موفقیت میرسند (البته بهطور نسبی نه ایدهآلگرایانه). بالاخره یک مسیر را ادامه میدهند و بعد از یکی دو دهه، بهدستاوردهایی دست مییابند.
بحران میانسالی
اما نکتهی مهم اینجاست که بدانیم این موفقیت در اجتماع، بهمعنی پایان بحرانها نیست. خود موفقیت اجتماعی، ما را آبستن یک بحران دیگر میکند که اسم آن «بحران میانسالی» است. اما چرا چنین میشود؟ درواقع تا قبل از این موفقیت نسبی، ما فکر میکردهایم که اگر به فلان هدفمان برسیم، تمام است و خوشبخت خواهیم بود. یک ماشین یا خانهیا ازدواج و فرزندآوری و... حالا به اینها میرسیم، اما میبینیم باز هم احساس عمیق رضایت و خوشبختی را نداریم. تازه بر چالشهای زندگیمان، چالشهایی هم اضافه شده است! اینجاست که وارد بحران میانسالی میشویم.
این بحران، یک بحران معنایی و وجودی (existential) است. فرد یک نشانهی آشکار از احساس «گمشدن» و سرگشتگی داشته و عمیقا احساس میکند نیاز به تغییر در زندگی دارد. البته سن دقیقی هم برای این تجربه نمیشود درنظر گرفت، گرچه خیلیها بازهی 35 تا 55 سالگی را عنوان کردهاند. اینجا دیگر بحث این نیست که من بهواسطهی شغلم، درآمدم، عنوان و سِمَت اجتماعیام، چهکسی هستم. مجددا بحران هویتی و سوال «من کیستم» پررنگ میشود. اما حالا میخواهم خودم را در کل دنیا پیدا کنم و یک مقدار مسئله، معنایی و فلسفی میشود.
استقلال از خانواده
اگر بخواهیم از بحران نوجوانی و جوانی، بهخوبی عبور کنیم، شرطش این است که بند عاطفی خود را از خانواده و والدینمان قطع کرده و منِ مستقلی را تعریف کنیم. پس آدمهایی که هنوز درگیر غر و ناله به والدین خود هستند، یعنی هنوز بهخوبی این بحران را رد نکردهاند. ولی فردی که تاحدودی از این بند رها شده، در جامعه فردی مسئول میشود؛ یعنی به قواعد و قوانین اجتماعی احترام میگذارد؛ یعنی اینگونه نیست که از چراغ قرمز عبور کند، چون از مادرش عاطفهی کافی دریافت نکرده است!
شرط عبور موفق از بحران میانسالی چیست؟
اتفاقا فرد حالا بایستی از جامعه جدا شود؛ یعنی من دوباره تمام ارزشها، عقاید و باورهایی را که از طریق جامعه به من دادهشده، ارزیابی میکنم. آیا اینها درستاند؟ غلطاند؟ یا ... چهبسا برخی از آن باورها را دیگر نتوانم بپذیرم. برای این تغییر احتمالا بایستی هزینه بدهم. شاید داشتم از بخشی از جامعه نوازش دریافت میکردم و حالا اعلام میکنم که من از این به بعد این چارچوب سیاسی، اقتصادی، مذهبی و... را ندارم. نه اینکه با شما مثلا لج کنم؛ نه! بهواسطهی اینکه من میخواهم بروم خودم را در عمق انسان بودن خودم پیدا کنم.
در جوانی ما میخواستیم خودمان را در اجتماع پیدا کنیم، درحالیکه در بحران میانسالی میخواهیم خودمان را نسبتبه کل جهان، مفهوم انسان و در عمق انسان بودن خودمان بیابیم. تعریف من از مرد، زن، خدا، ازدواج، زندگی، انسان، آفرینش، موفقیت، خوشبختی و... چیست؟ شاید بسیاری از اینها تغییر کند. همانطور که سهراب سپهری سرود: «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.» بنابراین تغییرات در بحران میانسالی، بیشتر تغییرات درونی و معنایی هستند، درحالیکه در بحران نوجوانی، کاملا نظر بر بیرون و اجتماع است.
پس ما در هر کدام از این بحرانها یک انقطاع و جداشدن داریم و یک اتصال و وصل شدن. در بحران نوجوانی باید از خانواده جدا شده و به جامعه وصل شویم و در بحران میانسالی بایستی از جامعه جدا شده و به کل و جهان درونی متصل شویم. باید جایگاهمان را در کل هستی، نه فقط آن اجتماع یا طبقهی اجتماعی کوچکی که در آن زندگی میکنیم، بیابیم.
همانگونه که میبینید، این دو بحران هویتی، نقاط کلیدی و عطف در زندگی ما هستند که تمام مسائل ما را شکل میدهند؛ از درآمدمان تا نوع روابطمان، شادبودنمان یا ناکام بودنمان و...
توصیههایی عملی برای عبور موفق از بحران میانسالی
تمام توصیههای مربوط به عبور از بحران میانسالی ررا میتوانیم در سه دستهی کلی تقسیمبندی کنیم: «هنر، فلسفه و خودشناسی»
1. هنر ما را با دنیای کیفی (در مقابل دنیای کمی و عددی) پیوند میدهد. هنر میتواند برای فرد فضایی را ایجاد کند که در آن به خویشتنشناسی، بیان خلاقیت و ارتباط با دیگران بپردازد.
2. فلسفه تاملکردن را به ما میآموزد و نیازهای معنایی ما را برآورده میکند. از فلسفه نترسید و آن را چیز عجیب و غریبی ندانید! آنوقت خواهید دید چقدر خواندن حرفهای اندیشمندانی که سالها دربارهی چرایی موضوعات و جهان هستی تفکر کرده و تفکرات خود را بیان کردهاند، جذاب و جالب خواهد بود. این مورد به استقلال فکری ما کمک شایانی خواهد کرد.
3. خودشناسی کمک میکند با خودمان صادقانهتر روبهرو شویم و زوایای مختلف و گاه پنهان شخصیتمان را ببینیم و بشناسیم. اینکه با فردی مورد اعتماد صحبت کرده و همهی احساساتمان را بازگو کنیم، باعث میشود بتوانیم تشخیص درستتری دربارهی خودمان داشته باشیم و بتوانیم در مسیری صحیح، روی رشد شخصیت و افکارمان کار کنیم.