
یک روز کودکانه
اگر فقط یک روز زمان داشتم که به گذشته سفر کنم، حتما به کودکی برمیگشتم. نه اینکه بخواهم چیزی را از نو تغییر دهم یا کار نکردهای را به سرانجام برسانم و تجربه نداشتهای را از سر بگذرانم؛ من فقط میخواهم یک بار دیگر بودن کنار مادرم را احساس کنم. دلم میخواهد آنقدر کوچک شوم که از دیدن آدم بزرگها احساس غریبگی کنم و از ترس گمشدن در خیابانهای شهر، گوشه چادر مشکی مادرم را محکمتر بچسبم. دلم میخواهد وقتی از جلوی ویترین اسباببازیفروشی رد میشویم، پا بکوبم و از او خواهش کنم که یک ماشین رنگی کوچک برایم بخرد.
دوست دارم روی صندلیهای فلزی و سرد ایستگاه اتوبوس کنارش بنشینم و تا اتوبوس برسد به نیمرخش که به جایی دور خیره مانده، نگاه کنم و النگوهای ظریفش که روی دستان زیبایش آرام و منظم به هم تکیه دادهاند را برای بار هزارم بشمارم. سرم را روی شانهاش بگذارم و به خواب کوتاهی بروم. در خواب هم زمان را اندکی جلو و عقب کنم و به ظهر یک روز زمستانی بروم؛ به وقتی که دلتنگ خانه، با شکمی گرسنه، همراه دیگر بچهها از در بزرگ مدرسه بیرون بزنم و مسیر خانه را دواندوان طی کنم. دستم به زنگ روی دیوار نرسد و از نوع درزدنم به مادرم بفهمانم که منم! حیاط و هال را پشت سر بگذارم و وارد آشپزخانه شوم و مادرم را ببینم که مشغول آشپزی است. بغلش کنم و سنگینی کیف روی شانهام را احساس نکنم.
اتوبوس که برسد، با صدای مادرم از خواب بیدار شوم. دستش را بگیرم و در جایی کنار پنجره بنشینم و تا رسیدن به خانه، پرندههای نشسته بر آنتن خانهها بشمارم. بعد برگردم و لبخند گوشه لب مادرم را ببینم و حدس بزنم که از درست شمردن من خشنود شده است. من در آن فرصت کوتاه یک روزه، حتما با مادرم در اتاق خواب، آلبوم عکس خانوادگی را ورق خواهم زد. در آن لحظه برای بار چندم نسبت آدمهای غریبه در عکسها را با خانوادهمان خواهم پرسید و از کشف یک عموزاده یا دختر خاله یا یک دوست خانوادگی قدیمی ذوق خواهم کرد.
دلم میخواهد در غروب آن روز، وقتی سروکله بچههای محله جلوی در خانهمان برای یک بازی گل کوچیک پیدا شده باشد، بیخبر از خانه بیرون بزنم و گرم بازی باشم تا مادرم از گوشه در با اشاره به پاهای برهنهام، چشمغرهای برود و من با خندهای بچگانه دلش را بهدست بیاورم.
این یک روز، حتما شبی هم دارد و این شب، سفره شامی و جمعشدن همه خانواده کنار هم. من مثل همیشه کنار مادرم بنشینم و منتظر باشم تا وقتی غذای همه را کشید، قابلمه را به من بدهد تا تهش را درآورم! بعد زودتر از بقیه بروم سرجایم و با مرور تمام اتفاقات زیبای این روز، مادرم را صدا بزنم تا مثل هر شب قصهای حقیقی را از دوران کودکیاش برایم تعریف کند. چشمانم گرم شود و میان کلماتش گم شوم، ریتم داستان را از دست بدهم و با آخرین نشانههای بیداری به خودم قول دهم که فردا شب تا آخر آن را گوش کنم. بعد همه جا تاریک شود؛ آنقدر تاریک که کسی مرا در ساعات آخر این سفر یکروزه پیدا نکند و بتوانم برای همیشه در آنجا بمانم.