زندگی را زندگی کن!
تحلیل روانشناختی فیلم «پیش از طلوع»
فیلم «پیش از طلوع» با صحنه قطار در حال حرکت آغاز میشود. قطار از مناظر مختلف و زیبا عبور میکند و سهم ما از این مناظر، تنها تماشای برشهایی کوتاه است که به سرعت میگذرند. قطار مسافرانی دارد که هرکدام مشغول کاری هستند و بعضی با همند و بعضی تنها و وقتی به مقصد خودشان برسند، از آن پیاده میشوند؛ بعضی زودتر و بعضی دیرتر؛ درست مثل قطار عمر. شاید این صحنه میخواهد گذرابودن عمر را به ما نشان بدهد؛ مفهومی که در ادامه فیلم، با تماشای مقطعی کوتاه از عمر دو شخصیت اصلی باز هم با آن روبهرو هستیم.
کارگردان: ریچارد لینکلیتر
بازیگران اصلی: جولی دلپی (سلین)، اثین هاوک (جسی)
ساخت: 1995 ایالات متحده
ژانر: درام - عاشقانه
فیلمنامه: ریچارد لینکلیتر، کیم کریزان
عشق در اولین نگاه
«پیش از طلوع» یک فیلم عاشقانه است؛ از آن فیلمهایی که در آن دو بازیگر جذاب روبهروی هم قرار میگیرند و شیفته هم میشوند و باقی ماجرا. شاید اگر این موضوع را پیش از تماشای فیلم به ما میگفتند، تصور میکردیم با فیلمی احساسی و سطح پایین روبهرو هستیم و بهسختی حاضر میشدیم پای آن بنشینیم؛ اما «لینکلیتر» کارش را خوب بلد است. او میداند چطور در لبه پرتگاه ابتذال قدم بردارد؛ بدون اینکه حتی پایش بلغزد.
«جسی» و «سلین» دو مسافر قطاری هستند که صحبتش را کردیم. سلین دختر زیباروی فرانسوی کنار زوجی نشسته که با هم دعوا دارند و سروصدایشان نمیگذارد کتابش را بخواند؛ بنابراین بساطش را جمع میکند و چند صندلی آنطرفتر، درست آن سمت صندلی جسی مینشیند که معلوم است حوصلهاش سر رفته است. آنها متوجه هم شدهاند و دادوبیداد و بیرونزدن زوج دعوایی بهانه خوبی دستشان میدهد تا با هم سر صحبت را باز کنند و این آغاز گفتوگویی است که تا انتهای فیلم ادامه پیدا میکند.
آنها به پیشنهاد جسی با هم برای صرف قهوه به رستوران قطار میروند و همهچیز همانطوری پیش میرود که اغلب ما میدانیم و حتی تجربهاش کردهایم؛ دختر و پسری، دستپاچه از شروع یک آشنایی تازه، همه تلاششان را میکنند تا هم فضا را از این حالت غریبگی دربیاورند و گفتوگو را پیش ببرند و هم طرف مقابل را تحتتاثیر قرار دهند و نگذارند از کف برود و موفق هم میشوند!
پسر خوب بلد است که اول با شناختی که از روحیات دختر پیدا کرده است، بخشهایی از خودش را رو کند که او را جذب شخصیتش کند و چطور خیلی نرم پیش برود و دختر را قانع کند که به ارتباط با او ادامه بدهد و دختر هم (همانطور که بعدا اعتراف میکند) خوب میداند چطور با ظرافت و هوشمندی خاص خودش پسر را بیش از پیش شیفته خود کند تا مسیر رابطه همانطوری پیش برود که او دوست دارد؛ بدون اینکه بهنظر برسد در آن دخالت مستقیم داشته است.
بالاخره اولین دیوانگی آنها، دیوانگی آشنایی که از جوانهای عاشق انتظار میرود، شکل میگیرد. جسی که باید در وین پیاده شود و تا فردا صبح که برای برگشت به کشورش، آمریکا، بلیط هواپیما دارد، در شهر پرسه بزند، از سلین میخواهد با او پیاده شود تا در این مدت بیشتر با هم گفتوگو کنند و اگر دید او آدم مشکلداری است، میتواند با قطار بعدی به مسیر خودش ادامه دهد.
تکنیک او برای قانعکردن سلین هم بینظیر است: «فرض کن الان به ده، پونزده سال بعد بری. ازدواج کردی و زندگی مشترکت یه کمی از اون شور و حال اولیه افتاده. بعد با خودت فکر میکنی اگه با موردای دیگهای که برات پیش اومده بود، ازدواج کرده بودی، چی میشد. خب من یکی از اون موردا هستم! اگه منو بیشتر بشناسی و خوب نباشم، دیگه اون موقع حسرتی نداری و میتونی با خیال راحت زندگیت رو بکنی!» و سلین، ازخداخواسته، پیشنهادش را میپذیرد.
دوراهی دردناک زندگی
جسی و سلین جوانند، ولی اینطور نیست که هیچ چیز ندانند. آنها نوعی خرد دارند که هنوز غبار عمر روی آن را نگرفته است. آنها میدانند که باید قدر لحظهها را دانست؛ که عشق، هر جایی پیدا نمیشود؛ که ادامه ارتباط میتواند شیرینی عشق را به تلخی تبدیل کند. از این دیدگاه، کاری که آنها میکنند، دیوانگی محض نیست، بلکه اتفاقا میتواند خردمندانهترین کاری باشد که کسی در زندگیاش انجام میدهد. اما از جهت دیگر، آنها میدانند که این رابطه نمیتواند فراموش شود؛ که وقتی این لحظههای افسانهای باهمبودن عاشقانه را تجربه کردند، دیگر آن آدم قبلی نخواهند شد؛ که دیگر برگشتی در کار نخواهد بود.
شیرینی اصیل این لحظهها اگر بخواهد برای همیشه باقی بماند، آنچنان شدید است که نمیگذارد هیچ دلخوشی دیگری در زندگی به کام آنها مزه کند و این همان دوگانگی جنونآور است: اگر بخواهی این خاطرههای عاشقانه را همینجا رها کنی تا دستنخورده بمانند، نمیتوانی از باقی عمرت لذت ببری و اگر بخواهی ادامهاش بدهی، مجبوری ریسک خرابکردن آن را بپذیری.
جسی و سلین تصمیمشان را گرفتهاند؛ آنها راه اول را انتخاب کردهاند: «بیا با هم هیچ اطلاعات تماسی ردوبدل نکنیم تا خرابش نکنیم؛ چون همیشه وقتی این ماجراها تموم میشه، دیگه تماسی در کار نیست و همه چیز تباه میشه. ما توی دو تا کشور خیلی دور زندگی میکنیم و هیچکدوم نمیتونیم محل زندگیمونو عوض کنیم. بیا این تنها شب با هم بودنمون باشه و خاطره خوبش تا ابد برامون بمونه. بیا مثل بزرگسالهای منطقی رفتار کنیم»؛
اما این دوگانگی آنها را هم از پا میاندازد. هرچه به طلوع نزدیکتر میشوند، اضطرابشان از لحظه خداحافظی بیشتر میشود؛ ولی بهخاطر قولی که به هم دادهاند و برای حفظ ظاهرشان، تا لحظه جداشدن از هم پای قطار هیچکدام حرفی از خواسته قلبیشان برای ادامه رابطه به میان نمیآورند.
همین است که موقع رفتن به سمت قطار، انگار دارند به چوبه دار نزدیک میشوند! اما درست در آخرین لحظه، با هم قراری میگذارند که نه ردوبدلکردن اطلاعات تماس در آن وجود دارد و نه خداحافظی برای همیشه. آنها قرار میگذارند شش ماه بعد درست همین روز و ساعت در همین ایستگاه همدیگر را ببینند. به خیال خودشان این دوراهی دردناک را دور زدهاند، اما میدانیم که چنین چیزی ممکن نیست.
یک داستان آشنا
نکته جالب در فیلم «پیش از طلوع» این است که همهچیز برایمان آشناست. داستان عشق در اولین نگاه در این فیلم، داستانی بیاندازه ساده و بههمان اندازه ملموس، دوستداشتنی و واقعی است؛ داستانی که انگار جهانی است. بسیاری از کسانی که این نوع عشق را تجربه کردهاند، از هر مملکتی که باشند، با دیدن این صحنهها انگار دارند خاطرات خودشان را مرور میکنند و این حالت تا پایان فیلم با ماست.
گفتوگوهای بین دو شخصیت فیلم درباره زن و مرد، مرگ و زندگی، پدر و مادرها، زن و شوهرها، عشق، آرزوها و خیلی چیزهای دیگر انگار خوانشی بر افکار و گفتوگوهای خود ماست و این فکر مدام از خاطرمان میگذرد که نویسنده این فکرها و حرفهای من را از کجا میدانست؟ و این یکی از عواملی است که باعث میشود سناریوی بسیار ساده فیلم «پیش از طلوع» ما را تا انتها پای آن بنشاند و مسحور خود کند.
این آشنابودن میتواند پیامی برای ما داشته باشد: «در این دنیا همه چیز تکرار میشود». پس از تماشای فیلم احساس میکنیم که انگار این داستان فقط مال من نبود، بلکه خیلیهای دیگر هم چنین چیزهایی را تجربه میکنند. واقعیت این است که هرکدام از ما فکر میکنیم سرنوشت منحصربهفردی داریم و زندگی خودمان را استثنا میدانیم؛ درحالیکه اینطور نیست.
در فیلم «پیش از طلوع»، قطارهای زیادی میآیند و میروند و آدمهای زیادی دیده میشوند. در اولین صحنه فیلم، دختری تنها در راهروی قطار پیش میآید، در یکی از کوپهها را باز میکند و وارد میشود. در صحنه آخر، سلین را میبینیم که دقیقا همین کار را میکند؛ گویی که همه همین داستان را تجربه میکنند؛ گویی که با دیدن این صحنه، داستان دختر قبلی و دختران قبلی را هم فهمیدهایم؛ گویی که داستان همه مردم دنیا را فهمیدهایم!
جسی و سلین هر کدام راه خودشان را در پیش میگیرند و میروند. فیلم با مرور مکانهایی پایان مییابد که این دو این چند ساعت را آنجا گذراندند. این بار اما صحنهها خالیاند: چرخوفلک، کوچه، کافه، پارک، آرامگاه و خیابان. انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش کسی در آنجا این همه خاطرهسازی کرده است. آنها رفتهاند؛ مثل دنیا و همه کسانی که آمدند و مدت کوتاهی را در آن سپری کردند و رفتند. همه چیز تمام شده است؛ به همین سادگی و مرور این صحنهها باز هم به ما یادآوری میکند که زندگی چقدر گذراست و چقدر لازم است مثل بازیگران فیلم، کمی دیوانگی کنیم، سخت نگیریم و قدر لحظهلحظه آن را بدانیم؛
البته این همه زندگی نیست؛ بیرون از این مقطع کوتاه، جهانی بزرگتر وجود دارد که افراد در آن ادامه مییابند. منظرههایی که از پنجره قطار عبور میکند، آن بیرون همچنان هست و افرادی که از قطار پیاده میشوند، باقی میمانند؛ اگرچه هیچکس نمیداند کجا و چطور. سلین و جسی هم همینطور؛ داستان آنها ادامه دارد. ادامه فیلم «پیش از طلوع» را در دو قسمت بعدی از این مجموعه سهتایی با عنوان «پیش از غروب» و «پیش از نیمهشب» تحلیل خواهیم کرد.