فرار از مرزهای خیالی
تحلیلی روانشناختی فیلم «لطفا طاقت بیار»
کارگردان: بن لوین
بازیگران اصلی: داکوتا فنینگ (وندی؛ شخصیت اصلی)، آلیس ایو (آدری؛ خواهر وندی)، تونی کولت (اسکاتی؛ روانشناس وندی)
ساخت: 2017، آمریکا
ژانر: درام
فیلمنامه: مایکل گلامکو
همه ما اسیر مرزهای خیالی هستیم؛ مرزهایی که در دنیای واقعی وجود ندارند، اما در ذهن ما یا اطرافیانمان وجود دارند و نمیگذارند ما آنچه را که واقعا هستیم، نشان بدهیم و به آنچه میخواهیم برسیم. شخصیت اصلی داستان «لطفا طاقت بیار» هم اسیر چنین مرزهایی است. تشخیص روانشناسان برای او، بیماری اوتیسم است و معنایش این است که او خیلی از کارها را نمیتواند یا نباید انجام دهد. مثلا نمیتواند از بعضی خیابانها عبور کند، نمیتواند تنها به جاهای ناشناخته برود و نمیتواند از بچههای نوزاد مراقبت کند. این مرزها را خواهر بزرگترش، روانشناس مراقبش در آسایشگاه و مردم تعیین کردهاند. «وندی» همه قوانینی را که برایش تعیینشده است بهخوبی رعایت میکند، چون نمیخواهد بهدردسر بیفتد یا همین فرصتهای موجود را هم از دست بدهد اما خودش آنها را باور ندارد. او میداند که میتواند از پس خیلی چیزها بربیاید و نیازی به این همه مقررات مزخرف ندارد. با اینحال، برای رسیدن به خواستهاش تسلیم آنها شده است؛ خواستهای که درنهایت او را از اسارت مرزهای خیالی نجات میدهد.
بایدها و نبایدهای وندی
وندی دختری 21 ساله مبتلا به اوتیسم، همراه با چندین نفر دیگر که آنها هم مشکلات روانی دارند، ساکن یک آسایشگاه خانگی است. «اسکاتی»، روانشناس مسئول آسایشگاه، زنی مهربان، خبره و در عین حال مقرراتی است. او ارتباط خوبی با ساکنین آسایشگاه دارد و با تکتک آنها دوستانه برخورد میکند. رابطه او با وندی هم صمیمانه است، اگرچه براساس برنامهای که برای بهبودیاش درنظر گرفته، اصرار دارد که وندی موبهمو کارهایی را که او میگوید، انجام دهد و نظم برنامه روزانهاش را بههم نزند. وندی همین کار را کرده و از زمانیکه وارد این آسایشگاه شده، پیشرفت چشمگیری داشته است. اسکاتی معتقد است او توانمندیهای زیادی دارد که در آینده شکوفا خواهند شد و فقط باید او و توانمندیهایش را باور کرد.
شکست تلخ یک رویا
داستان از جایی شروع میشود که «آدری» به ملاقات وندی میآید و وندی از اینکه خواهرش قرار است در جریان پیشرفتها و بهبودیاش قرار بگیرد، هیجانزده است؛ چراکه میخواهد به او ثابت کند که حالش خوب شده و میتواند به خانه برگردد. خانه جایی است که وندی و آدری در آن بزرگ شدهاند. خانه جایی است که مادر وندی با صبوری از او مراقبت میکرده و پس از مرگش، آدری، خواهر بزرگش، مسئولیتش را بهعهده گرفته است؛ اگرچه این کار برایش آسان نبوده و نمیتوانسته مانند مادر در مقابل رفتارهای وندی صبوری کند. بالاخره آدری ازدواج میکند، میخواهد بچهدار شود و با وجود این همه مشغله دیگر نمیتواند از پس نگهداری وندی و کنترل حملههای خشم او برآید؛ بههمین دلیل او را به آسایشگاه میفرستد. او معتقد است حضور وندی ممکن است برای فرزند نوزادش خطرآفرین باشد.
وندی در این مدت همه تلاشش را کرده است تا به سطح قابلقبولی از پیشرفت و بهبودی دست پیدا کند و بتواند به خانه برگردد. او هنوز خواهرزادهاش را که حالا دیگر دارد حرفزدن یاد میگیرد، ندیده است. وندی میخواهد نوزاد را در آغوش بگیرد و باور دارد که میتواند در نگهداری او به آدری کمک کند. آدری بهدلیل مشکلاتش خانه قدیمیشان را بهفروش گذاشته و میخواهد به خانه کوچکتری نقلمکان کند. وندی به او میگوید که حالا سر کار میرود، وضعیتش خیلی بهتر است و علاوه بر این در مسابقه فیلمنامهنویسی برای سریال «پیشتازان فضا» شرکت کرده و اگر برنده شود، 100 هزار دلار جازه میگیرد. با بردن این مبلغ، دیگر نیازی نیست خواهرش خانه را بفروشد و او هم میتواند از پس مراقبت خودش بربیاید و حتی از خواهرزادهاش هم نگهداری کند. اما همه این رویاها با شنیدن پاسخ منفی خواهرش فرو میپاشد: آدری به وندی اعتماد ندارد و نمیتواند این را بپذیرد که او اکنون دیگر همه این توانمندیها را دارد. این پاسخ منفی برای وندی خیلی گران تمام میشود، ولی تلنگری است که او را در دنبالکردن رویایش قاطعتر میکند.
ورود به دنیای ناشناختهها
وندی باید فیلمنامهاش را به شرکتی که فراخوان آن را اعلام کرده است، برساند. او بارها آن را خوانده و ویرایش کرده است. او تمام مهارتش را در نوشتن این داستان به خرج داده و بسیار مصمم است که در این مسابقه شرکت کند. اما تنها دو روز برای رساندن آن بهدست شرکت زمان باقی است و با کمال تاسف این دو روز جزو تعطیلاتی است که پست کار نمیکند. اینجاست که وندی باید به آنچه باور دارد، جامه عمل بپوشاند. او باید از منطقه امنش قدم بیرون بگذارد و بهتنهایی، بدون مراقبت هیچ مادر، خواهر یا روانشناسی، با دنیای بیرون روبهرو شود. وندی همیشه تحت مراقبت بوده است؛ حتی وقتی خودش به محل کار میرود، قدمبهقدم براساس دستوراتی که از اسکاتی دریافت کرده، پیش میرود. بیرونآمدن از آسایشگاه و رفتن بهسمت لسآنجلس، شهری که شرکت برگزارکننده مسابقه در آن قرار دارد، برای وندی که همیشه در چارچوبهای مشخصی زندگی کرده، اصلا کار آسانی نیست؛ اما بالاخره تصمیمش را میگیرد، چون او نمیخواهد به هیچ قیمتی از رویایش دست بکشد.
ورود به دنیای بیرون از آسایشگاه، بهتنهایی و بدون درنظرگرفتن چارچوبهایی که از پیش برای رفتوآمدهای وندی تعیینشده بود، برای او بهمعنای روبهروشدن با دنیایی از چالشها، خطرات، گزینهها و تصمیمگیریهای متعدد است؛ چیزی که وندی بهندرت در زندگیاش تجربه کرده است؛ مانند کودکی که تا الان در فضای امن خانواده همیشه از باید و نبایدهای پدر و مادر و بعضا جامعه خود پیروی میکرده و نیازی به قضاوت و تصمیمگیری نداشته است، اما حالا به بلوغ رسیده و میخواهد خودش در دنیای بیرون گام بگذارد، خودش برای خودش تصمیم بگیرد و طعم آزادی و استقلال را بچشد. او اگرچه همچنان پندهای والدینش را درنظر دارد، اما میداند که گاهی باید با توجه به شرایط تصمیم تازهای بگیرد که لزوما با آنچه به او دیکته شده است، همخوانی ندارد.
مصائب و چالشهای استقلال
استقلالیافتن شیرین است، اما سراسر شیرینی نیست. وندی با ورود به دنیای بیرون با مشکلات تازهای روبهرو میشود. از همان لحظه که از در ساختمان بیرون میآید، سگ آسایشگاه دنبالش روانه میشود و هرچه او اصرار میکند که برگردد، باز هم رهایش نمیکند. درنهایت مجبور میشود این سگ کوچک را درون کیفش بگذارد و با خود ببرد. اما این کمترین مشکل است. هرچه داستان جلوتر میرود، مشکلات بیشتر و جدیتری سر راه او قرار میگیرند و هربار به مخاطب این حس را میدهند که دیگر تمام شد و وندی نهتنها نخواهد توانست نوشتههایش را بهموقع به مسابقه برساند، بلکه خودش هم در خطر جدی قرار دارد و ممکن است بهدردسر بزرگی دچار شود؛ از خرابکاری سگ در اتوبوس و بیرونانداختهشدن آنها وسط جاده بیابانی گرفته تا دزدیدهشدن پول و وسایل وندی، تصادف و راهی بیمارستانشدن، گمشدن بخشی از نوشتهها، نداشتن پول کافی برای خرید بلیط اتوبوس، تعقیبشدن توسط پلیس و حتی خودداری حراست شرکت از قبول نوشتههای وندی به این دلیل که آنها را با پست نفرستاده است. بااینحال، وندی هرگز تسلیم نمیشود. او قاطعانه تصمیم گرفته متنش را به مسابقه برساند و بالاخره هم این کار را میکند.
طعم شیرین پیروزی
اگرچه وندی برای نوشتن فیلمنامهاش تلاش بسیاری کرده و برای رساندن آن به شرکت برگزارکننده بدبختیهای زیادی را متحمل شده است، اما درنهایت نوشته او جزو برندگان نیست و او نامه ردشدنش را دریافت میکند. این یعنی دیگر خبری از آن صدهزار دلار نخواهد بود. او در این مسیر ناکامیهای بسیار زیادی را تجربه کرده است، اما یک چیز هست که کل این ماجرا را برایش به یک پیروزی بزرگ تبدیل میکند: وندی به خواسته اصلیاش، یعنی بازگشت به خانه و در آغوشگرفتن خواهرزادهاش، دست پیدا میکند. او با قدرتی که از خودش نشان داده است به خواهرش ثابت میکند که میتواند از پس خیلی کارها بربیاید و در طول این مسیر هم تجربیاتی بهدست آورده که او را توانمندتر از پیش ساخته است و این یعنی پیروزی واقعی؛ حتی اگر بههمه آنچه از قبل تعیین کرده بود، نرسید.