مسابقه داستان کوتاه
Henri Cartier-Bresson عکس از
موفقیت
خسرو حسيني
یک هفته تمام، از کله سحر تا ده صبح کشیک دادم، صبوری کردم. تا بالاخره موفق شدم، از عشق، عکس بگیرم!
دوچرخه در سراشیبی خیابان باریک سنگفرش شتاب میگرفت و تلق تولوق کنان، به اوج سرعت خود میرسید. از جایی که دوربین را مخفی کرده بودم، از راه پله طبقه دوم ساختمان روبروی سوژه، در زاویهای تنگ، فقط کسری از ثانیه فرصت داشتم که مثل یک تک تیرانداز، شاتل دوربین را بچکانم و آن صحنه باورنکردنی را به صورت نا محسوس ، شکار کنم! با دوربین لایکایی که از پدربزرگ به ارث بردهام، مگر میشود، به چیزی جز گرفتن یک عکس کلاسیک فکر کرد.
روز اول کادر خالی ماند، روز دوم فقط چرخ جلو در قاب بود، روز سوم فقط لاستیک عقب، روز چهارم تصویری مات مثل شبه از دوچرخه و دوچرخه سوار. که البته این ناکامی کمک کرد، نقطه فوکوس مناسب با این دوربین آنالوگ را پیدا کنم.
در حالی که همه چیز مهیا بود و فکر میکردم که در روز پنجم کار تمام است، یک لحظه دستم به سه پایه خورد و لرزید و فرصت از دست رفت. سرعت دو چرخه را باید به شکلی کم میکردم. او از بالای خیابان زنگ دوچرخهاش را به صدا در میآورد تا به این شکل اعلام حضور کند و دختر بفهمد که دارد میآید و بعد شاخههای گل سرخ را مقابل پنجره پرت میکرد و دوچرخه با سرعت دور میشد. یک مانع بتنی بزرگ، در سر راهش میتوانست، کمک کند. جوانک مانع را میدید ترمز میکرد، سرعت دوچرخه کم میشد و من میتوانستم لحظه قطعی را ثبت کنم.
در روز ششم، فقط نیمی از دوچرخه وارد کادر شد، جوان قیقاژ رفت و کار را خراب کرد. باز هم باید سرعت دوچرخه کمتر میشد. وجود یک مانع بتنی دیگر، درست در همان نقطهای که روز هفتم تعادلش را از دست داد و چپ کرد، چاره ساز شد. بدین ترتیب موفق شدم، در حالی که دختر پرده را کنار زده و در قلب پنجره جا شده بود. دست جوان بالا رفته و دسته گل را پرت کرده و غنچهها در هوا تاب مناسبی داشتند، با رعایت دقیق قانون یک سوم، و عمق میدان مناسب، چنان که وقتی چشمهای دختر، از شوق برق میزد، حتی بوکه چراغ سرخ آباژور اتاقش را در بکراند داشتیم، یکی از بینظیرترین جلوههای زندگی را، شکار کنم. درست چند لحظه قبل از مرگ سوژه!
پایان
شهریور هزار و چهارصد و دو
متن پیاده شده سخنرانی نفر اول مسابقه عکاسی کلوزآپ!