menu button
سبد خرید شما

مسابقه داستان کوتاه

دوستی

دوستی

موفقیت

مریم روشنی راد

موفقیت

سیه چرده و دیلاق می نمود ، مردی که گفت اطرافیان مرا آپو - به زبان کرمانجی عمو - سلیمانی صدا می‌زنند. پاشنه های زمخت و قاچ خورده اش ، با - دمپایی هایی که زمانی آبی بوده و پاشنه های قاچ خورده‌ی پخش شده - هماهنگی عجیبی داشت .

آپو تنها بود وقتی که ما صدایش کردیم وبی مهابا در نیمه باز استراحتگاه را به درون هل دادیم .‌ ما در راه مانده بودیم . و تا کیلومترها از آب و آبادانی خبری نبود . اتاق آپو کنجی نزدیک در اصلی محوطه بسیار بزرگی بود با سیاه چادرهایی که بطور نمادین گوشه ای از زندگی عشایر را در گذشت‌های نچندان دور را به نمایش گذاشته بود .

اکنون ایام سیر و سفر غاطبه مردم به سر آمده بود. چادرها ، بالهایشان را به هم آورده و در خموشی بیروح گونه در بستر ریگ و شن درحالیکه آفتاب سوزان بر سر و سوز سرد شبانگاهان در دل تا روزهای مناسب دیگر ، آرام گرفته بودند .

گذر اجمالی بر این مکان علارغم گرمی هوا سردی سکوت را می‌پراکند که گاه با صدای پرنده‌ای می‌شکست. آپو سلیمان مارا به درون اتاقش دعوت شاه‌عبدالعظیمی‌کرد، نرفتیم ، در اندک سایه کنار در خودمان را جا دادیم تا از تیزی آفتاب فرار‌کرده باشیم .

آفتاب بی هیچ شرمی با تمام وجودش عریان و سوزان بر پهنه شن ها می‌تابید.

دنبال ماشین قوی تر بودیم تا‌ماشینمان را از عمق دره بیرون آورد. آپو روی خوش نشان نداد و سردی کرد تا پی کارمان برویم اما ما چاره ای جز ماندن نداشتیم.

دقایق کش آمده بودند و به سختی می‌گذشتند . من پا به پا می‌شدم و پشت به دیوار می‌دادم ، تا مرد به ستوه آمد و بی آنکه خطابش شخص خاصی راهدف قرار دهد و چشمانش به چشم خاصی دوخته شود گفت: "طناب وامکانات ندارم" نتوانستم لهجه اش را دقیقا تشخیص بدهم اما فهمیدیم که قصد کمک ندارد .‌پرسید از کجا آمده ایم و جوابمان راشنید ، گفت: "به امداد خودرو زنگ بزنید" و ما هم داشتیم همان کار را می کردیم . تماس ما بی فایده بود هیچ کس پشت خط نبود . آپو که دید نه ، ول کن سایه جلوی درب اتاقش نیستیم و از طرفی تماس ما با امداد خود رو برقرار نمی شود ،‌پرسیداز خود (...) هستید گفتیم نه ما (...) نشین هستیم و ریشه هامان در جای دیگر ، درگیر زمین خداست.

نرمش به صدا رو رفتارش برگشت! گویی آن شخص گوشت تلخ نچسب که حاضر نبود جمله ای را کامل بیان کند و با ها و نه و اشاره‌ی سر ودست بیشتر صحبت می‌کرد رفت و مردی دیگر ظاهر شد که چشمانش با مهر ما را انداز و رنداز می‌کرد‌. لبخندش را دیدیم در حالیکه پوست چرم گون و پنجه کلاغی کنار چشمانش بشدت تو چشم می‌زد .

گفت: "بیایید داخل ما با شما هم دیاریم در گذشته های دور پدران من هم (...) بودند و هنوز هم رگ و از ریشه ها یم آنجا هستند." ‌ یکی‌مان رو آجر کنار در نشست و یکی‌مان داخل‌تر رفت. اتاق آپو مرتب اما پر از مگس بود مرد کتری رویی نیم سوخته از آتش را روی اجاق پیک‌ نیک گذاشت و گفت:" از من بدل نگیرید من از (...) بدی زیاد دیده ام و اگر بفهمم کسی از(...) هست جواب سلامشان را هم نمی دهم . بارها آمده اند روی تختگاهی نشسته اند و خورد و خوراک و خوابشان را کرده اند و دست آخر بدون پول و با دعوا وطلبکار رفته اند .من با خودم عهد بسته ام به (...) رو ندهم .مردمان پررو و بی چشم رویی هستند‌!" آپو سلیمانی بسیار برافروخته وهیجان زده می‌نمود گویی اتفاق همان دیروز رخ داده بود.

ما بار دیگر با امداد خود رو تماس گرفتیم اما باز صدای بوق ممتد ، و دیگر هیچ . آپو چایش را دم گذاشت و گفت: "اجدادما ساکن (...) بودن " گفتیم:" چطور آن دیار سبز و خرم را گذاشتید و در میان شن های تفدیده و این طبیعت خشن زندگی می کنید؟" آپو در حالیکه دو لیوان دسته دار را لبالب از چای را به ما تعارف کرد ، گفت:" شنیدین که می گن تا زن نگرفتی معلوم نیست کجایی هستی ؟ حال و روز من است! من سرباز شدم وبه شهر (...) افتادم و روزی که برای مرخصی و گشت و گذار به شهر رفته بودم با زنم چشم در چشم شدم که باخانواده اش برای کارهایشان به شهر آمده بودند، دیدن همان و آواره کوی لیلی شدن همان .

هیچ کس از پدر و مادر و خویشان حریف من نشد هر چه گفتن و هر چه کردن نتوانستن رای مرا بزنند ، گفتن که پس، دختر را به دیار ما بیار ، که ، شرط پدر و برادارن دختر

این بود که باید ساکن دیار آنها باشم . و من گذاشتمشان و ازشان گذشتم . سال ها گذشت و من گاهی می‌رفتم اما گرمی بین ما نبود ودل از من بریده بودند ! حسرتی عمیق از سینه اش بیرون داد و هییی بلند بالایی گفت. شاید یاد نوجوانی‌اش در دل زمستان که تا زانو در برف به دنبال شکار کبکی در دل کوهستان کرده که چنین آهی از عمق جان بیرون فر ستاده بود. چای رادر هوای خنک داخل نوشیدیم و آپو برای لیوان دوم تعارف کرد که رد کردیم و گرمی هوا را بهانه کردیم . پرسیدیم از فرزند گفت: دارم و همه در روستای (...) هستن و من این جا زمین گیر شدم . نا گفته پیدا بود که اتاق گرچه با لوازم مندرس پر شده بود اما پشت آن همه حضور زن احساس می‌شد. بار دیگر با امدادخودرو تماس گرفتیم که گوشی ریست شد و موفق نشدیم ‌برش گردانیم ناچار آپو به آشناهایش در روستا زنگ زد و آن ها هم جواب درست درمانی به ما ندادند . آفتاب رو به غروب ، و اگر فکری نمی کردیم شب می شد وماشینمان ته دره می ماند . با توجه به فصل بهار و خطر سیل که آن روزها بلای جان مردم خیلی از مناطق شده بود تصمیم گرفتیم که به آشنایی در شهر زنگ بزنیم . ایشان روی ما را زمین نزدند و گفتند برای کمک می آیند . فاصله زیاد بود و باید مدتی منتظر می ماندیم تصمیم گرفتیم که برگردیم سمت دره و دور بر ماشین بمانیم که آپو گفت:" این "عوره تینه " نمی تواند تا آنجا پیاده بیاید تو مردی می توانی زن که قوت ندارد!"حرفش برایمان جالب بود و یاد آور خاطراتی ، لبخند بر لب هامان نشست معنی کلمه" عوره تینه" را هم می دانستیم یعنی چه و هم نمی دانستیم ! گفت:" بمانید تا بیایند پی تان" تازه گرم صحبت شده بود و نمی خواست شنوندگانش را از دست بدهد. دید دو به شک هستیم گفت : "من را بدبخت و بیچاره ندانید که من برای خودم کسی بودم . بخاطر یک خوش خیالی و اعتماد بی جا به خاک نشستم . بر گذراندن روزگار نگهبان این چادرها شدم ." وقتی کنجکاوی و تاسف ما را دید دوبار رشته سخن را بدست گرفت و گفت: "من گله داشتم دویست راس . از بز ومیش و بره ، نر و ماده .آن سال شوم که الهی برود و برنگردد ما به خشکسالی خوردیم و گوسفندانم در خطر تلف شدن بودند . دشت ها خالی از آب و علف شده بود به جگر چند تا از گوسفندانم کرم افتاده بود بخاطر آب گندیده ای که اینجا و آنجا خورده بودن ، مردن . یک شب فهمیدیم که از شهر(...) یکی برای خرید کلی آمده و به قیمت می خرد من هم که چاره ای نداشتم استقبال کردم . همسرم هرچه التماس کرد که تمام گله را نفروشم ، من مصمم تر می شدم و همه را یک جا با دو برگ چک عوض کردم . چک اول مبلغش کم بود و سر موعود بی هیچ مشکلی گرفتم اما چک دوم چند ماه بعد بود رفتم نقدش کنم جایش خالی بود . هر چه گشتیم و پیگیر شدم نه ازآن مرد خبری بود و نه از پول . کلاهم را با نا مردی برداشت .و من خاکستر نشین شدم . زنم مریض شد . قلبش درد می کند . باید عمل شود . می دانم ، بخاطر غصه این طور شده ... من ، شرمنده و این جا پناه گرفته ام که کمتر چشمم به او بیافتد . سخت متاسف شدیم . و خواستیم که کمکش کنیم با بردن همسرش به دکتر و گرفتن دفترچه بیمه روستایی گرچه کارایی زیادی نداشت و ندارد . گفت که زنگ می زند و هماهنگ می کند - که هیچ وقت نکرد -. ما از نشستن و صبر کردن خسته شدیم وبا خدا حافظی راه دره را در‌پیش گرفتیم گرچه آفتاب به طرف غروب شیب برداشت بود و به پشت سرمان افتاده بود اما همچنان گرم بود و حرکتمان کند .می رفیم و گاه می ایستادیم و پشت سرمان را نگاه می کردیم به امید دیدن ماشینی که به سوی ما بیاید ‌‌.نزدیکی های دره بودیم که نشان کمک که همان گرد و خاک بود را دیدیم و بدنبالش ماشین وقتی به ما رسیدند که ما نشسته بودیم و منتظر ،سه نفر بودند با ماشین کمک دار نسبتا قوی. پس لبخندشان آمیزه ای از شگقتی ،کنجکاوی و حس اینکه ما رو از کار و زندگی انداختین ، بود .‌ یکشان پرسید طناب داریم یا نه که ما قبلا گفته بودیم نداریم . از صندوق طناب را آوردند که کشی بود و امکان نداشت ماشین را از عمق دره با شیب تند را بالا بکشد حدسمان درست بود و طناب پاره شد . حالا همه باهم ، کاسه چه کنم دستمان گرفته بودیم ! که یکی از آقایان پیشنهاد داد سر به‌نگهبان چادرها یعنی همان استراحتگاه بزنیم یعنی آپو سلیمانی شاید سیم بکسل داشته باشد . دونفر از جمع با ماشین راهی شدند و مثل برق و باد برگشتند. ۰ماشین با سلام و صلوات شیب تند راگذراند بوی تند لنت سوخته به مشام می رسید وقتی به کفی جاده رسید انگار پیرتر شده بود وحس غریبی به من القاء می کرد . آشنایان، با تشکر ما وسوغات شهر مان که همراه داشتیم بدرقه شدند و ما ماندیم ودره ندیده و سیم بکسل وماشین خاک آلود و سرانجام تصیمیم گرفتیم برگردیم و برگشتیم . سر راه سیم بکسل را با سوغات شهرمان را به آپو دادیم وبرگشیم به شهر و محل اقامت . بعد از ظهر روز بعد بود که در یک اقدام بداهه خودمان را لب دره دیدیم با این تفاوت که ماشیین را دورتر رها کرده بودیم ! سکوت دره وهم انگیز بود جز صدای پا ونفس های خودمان و گاه و بیگاه صدای پرندگان صدایی نبود . از زیبایی ها دره هرچه بگوییم کم است... باید دید، باید حس کرد. دو طرف دره را کوهای کردن کشیده به آسمان را قرق کرده بودند و در جاهایی چنان صورت به صورت هم داده بودند که گویی قصد دیده بوسی دارند

هر چه بیشتر راه می پیمودیم ترس من بیشتر می شد اگر اتفاقی برایمان می افتاد احدی خبر دار نمی‌شد با توجه به سیلاب های شدید و ما هم در عمق دره، بی احتیاطی بسیار بدی بود. می رفت که کنجکاوی بی‌جا، کار دستمان بدهد . رفتیم ، کف دره سنگی بود وحاصل فرسایش . نمی دانم چند دقیقه راه رفتیم که صدای همیشه آشنای آب به گوش رسید .‌ به انتهای مسیرمان رسیدیم ‌،راهی که پیموده بودیم به بن بست رسید. روبرو کوهها ، سر بر آسمان می ساییدند ‌وچپ و راستمان تا جایی که چشم می دید ، دره ای دیگر باز شده - با هزاران هزار لیتر آب گل آلود ، مواج وخروشان که سر بر صخره و سنگ می کوبید و می‌گذشت - درمحاصره بود. خنکای دلپذیر دره بیش از فضای وهم انگیز وترس موهم ما رادر بر گرفته بود . حریص بودیم در بلعیدن زیباییها، پایان روز نزدیک بود . آفتاب رنگ پریده و نازک به نوک کوهای دره رسیده بود .‌وما چاره ای جز بازگشت نداشتیم . بر خلاف رفت ، که ما به شدت جزئی نگر بودیم وسعی می کردیم چیزی از دایره دید و احساس مان خارج نشود ، برگشت آن گونه نبود . گامهای بلند ماسنگهای ریز و درشت مسیر رودخانه را که آن روز خشک و در حاهایی نمدار بود جابحا می کرد ، صدای جیغ و همهمه‌ی پرندگان به گوش می رسید که به آشیان بر می گشتند وما، فقط به این فکر بودیم که قبل از تبدیل فراگیر گرگ و میش به شب ، برگردیم

arrow down icon نمایش بیشتر نمایش کمتر
footer background