مسابقه داستان کوتاه
دوستی
زبیده مهدویان
موفقیت
یکی از خاطرات به یاد موندنی و قشنگی که در ادوار زندگی ام تجربه کردم مربوط به چهار سال پیش هست که با رفیق جانم مهسا به واسطه کلاس آنلاین گویندگی رادیو که توسط بسیج رسانه مازندران برگزار شده بود آشنا شدم. اون اوایل وقتی که ایشون رو توو جلسات ملاقات میکردم پیش خودم میگفتم به نظر می آد خیلی دختر فیس و افاده ای هست. اصلا به نظر می آد ثروتمندم باشه؟ از وجناتش که اینطور پیداست که شاید حتی توی دنیای واقعی آدم رو تحویلم نگیره!! چون هم فوق العاده زیبا بود و هم از صدای بی نهایت فاخر و رویایی ای برخوردار بود که نظر همه رو از جمله استاد معطوف خودش کرده بود . ولی یه حس غریبی بهم میگفت : "دوستش داشته باش و از وجودش بهره مند شو! این دختر خیلی مهربوونه..خیلی !پاکه
وقتی که توی گروه از بابت مطلبی پیام میذاشتم؛ بازخوردهای مثبت ایشون نسبت به پیام هام شگفت زده ام میکرد و خیلی خوشحال میشدم. مدام مینوشتم خانم مهدویان شما شبیه روزنامه نگارها صحبت میکنید لطفا از نوشته هاتون بروشور تهیه بکنید. حیف هست که این نوشته های زیبا از بین بره... تا حدودی باب دوستی ام با ایشون باز شده بود ولی به قول معروف هنوز یخ هامون با همدیگه باز نشده بود.
تا اینکه قرار بر این شد یک کار گروهی انجام بدیم و نتیجه رو برای استاد ارسال بکنیم. من تا اون زمان فکر میکردم ایشون ساکن تهران هستند؛ چون با لهجه غلیظ تهرانی صحبت میکردن. به این دلیل که از شهرهای مختلفی همچون اصفهان تو این کلاس شرکت می کردند.
یکی دو روزی از این ماجرا گذشت. جالبه که اصالتا تهرانی هم .هستند مدام بهم میگفت تو چقدر شبیه گل بهار میمونی! همونقدر زیبا و با طراوت! واسه همین گلبهار صدات میکنم. ایشون فرافکنی میکردن به شیوه مثبتی دقیقا خودشون گل بهار بودند و ماورایی و گویی از بهشت برین به سرزمین ما رهنمون شده بودند. اصلا تکه ی بزرگی از بهشت بود. یادمه روزی که برای اولین بار همدیگه رو کنار باغ هتل معروف شهرمون ملاقات کردیم، هوا بارونی و به شدت سرد بود. انقدر سرد بود که دندونامون بهم میخورد. رفتیم زیر یه آلاچیق چشم نواز نشستیم تا چشم کار میکرد کوههای سبز بود و درختان سربه فلک کشیده ی کهنسال ... اولش کمی خجالت کشیدیم با هم صحبت بکنیم... ولی وقتی هدیه هایی که برای هم گرفته بودیم رو همونجا باز کردیم با شوخی و خنده کلی حالمون رو خوب کردیم. یه انگشتر طلایی خوشگلی براشون خریده بودم که به سرِ ادکلون با زنجیری طلایی رنگ آویزون کرده بودم. وقتی که اونو دید یه جیغ کوتاهی از شادی کشید و اومد بغلم کرد.
تکست رو به بهترین وجه ممکن، با لپ هایی که از سرما مثل لبو سرخ شده بود تهیه کردیم و عجب کار بی نظیری هم از آب در اومده بود. چه بسا برای رسانه مازندران نیز ارسال شده بود!
دوستی منو مهسا از اون دوستی های ناب و مثال زدنی ای هست که دیگه توو کل تاریخ تکرار نخواهد شد! صمیمیت بینمون به اندازه ای عمیق شده که مثل دو خواهر دو قلو می مونیم و حتی رفت و آمد خانوادگی دادیم. و ایشون حتی پدر و مادرم رو مامان جوون و بابا جوون صدا میزنند! جان مون برای همدیگه در میره... . از اونجایی که مهسا خانم در زمینه (دوبله) و صداپیشگی و گویندگی))بی نهایت توانمند و استاد هستند و شاعری به نام. اصلا از هر انگشت شون یک هنر پرافتخاری میباره... ایشون رو در زمینه پیشرفت صداشون در واحد دوبلاژ سیما با کمک یکی از اساتید بزرگوارم یاری کردم چون من ایمان واقعی دارم و مطمئنم ایشون لیاقت افتخار آفرینیهای بی پایانی رو دارا هستند.
مدتی هست که از ایشون خبر ندارم. به مناسبت توولدشون کلی هدیه تدارک دیدم و رفتم درب منزل شون تا سورپرایزشون کنم ولی متاسفانه تشریف نداشتن. تماس گرفتم و حالا قرار هست خودشون همین روزها تشریف بیارن منزل مون تا پس از مدت ها باز هم تجدید دیداری داشته باشیم به پاس تجدید میثاقی که با هم داشتیم.
مهسا جان بهترین و ارزشمندترین و گرونبهاترین و لایق ترین و عزیزترین و مهربوون ترین و
تکرار نشدنی ترین و بی مانند ترین رفیق شفیقی هستند که با وجودِ ارزشمند ایشون من به كل عالم فخر می فروشم و تا همیشه ی همیشه افتخار و مباهات بی نهایت میکنم و به خودم با تمام وجودم میبالم به خاطر داشتن چنین دوست لایق و شایسته ای.