menu button
سبد خرید شما

مسابقه داستان کوتاه

دوستی

دوستی

موفقیت

پرناز دولت یاری

موفقیت

روی پلی که هزاران سال پیش سربازان جنگ یکدیگر را قتل‌عام کرده بودند، او را دیدم.

الهه روشنایی بر ساعت این شبی که هم‌کلام بودیم حاکم بود، چمدان‌هایمان باز بود و قلب‌هایمان حرکت می‌کرد.

در تاریکی شب پرسه می‌زنیم سایه‌هایمان به هم نزدیک‌تر است و تصاویری از تناسخی هزارساله می‌دهد 

بر گردن و شانه‌اش ریسمانی از شبرق تابیده از شاه‌توتی که شکل زنجیرهای آتشین دوزخ بود، آویزان بود، آن‌ها از اعماق جهنم ریشه دوانده بودند. 

او را در آینه و شاید انعکاس آب‌دیده‌ام، روح او بسیار آشنا بود، شاید همان بخش گمشده خودم بود، ما پیش‌ازاین نیز یکدیگر را ملاقات کرده بودیم، شاید در بعدی دیگر و اتفاق خوب ماجرا این بود که ما بازهم به هم رسیده بودیم.

ملکوت ماتم‌زده، مالک عدالت شب و برقراری صلح با گل‌های سوسن گناهکار صحرا بودند که لباس‌هایشان را بر طناب عشق پهن کرده‌اند.

عمق حقیقی این شب کیهانی به‌اندازه بال‌های جستجوگر امیال سرکش درونی آیه‌هایی عرفانی پلید است و خبر از خدمت‌گزاری لاشخوران در سایه‌ای از کافران و معتمدان دین می‌دهد.

و آیا در امتداد این شب‌ها دوستی هم باقی می‌ماند؟

و آیا این همان مرهم نایاب زخم‌های در نمک خوابیده‌ام است؟ 

و آیا امید معنا یافته است؟ 

جواب این سؤالات را تنها زمانی که فرانرسیده بود می‌دانست. 

او از جنس ابریشم بود، با رنگی سفید، البته نمی‌دانم خوب بودن را به چه رنگ توصیف می‌کنند اما او حتی قابل توصیف هم نبود.

قدمت این دیدار هزارساله برایم باارزش بود مثل شفق قطبی برای گمشده‌ای در  مسیر بازگشت از مرگ.

او شبیه هر اتفاق چندباره‌ای بود که می‌شناختم مثلاً با سه‌گانه جنگ جهانی یاد او افتادم. 

موهایش شبیه به شب‌های اقاقیا بود و پشت پلک‌هایش یاس‌های کبود نفس می‌کشیدند.

دردی که در کنارش فراموش می‌شد همانند ارکیده‌های خونی که دور آتش ماه، پای‌کوبی می‌کردند و با آواز  جیرجیرک‌ها می‌رقصیدند، بود. 

لبخند در استخوان‌هایم رسوخ کرده است و ناخودآگاهم درد و دل می‌کند این احساسات را مغزم کنترل نمی‌کند.

حرف‌هایش به تخریب تمام عقیده‌های گریز از زندگی، خاطرات نابخشودنی و کینه خداوند در قیامت است.

کشتی شکوفه‌ها در چشم‌های پرتلاطم او همانند مقدسات بر ساحل اعتقاداتم لنگرانداخته بود.

هرلحظه آخرین لخته‌های سیاهی شب هم ما را فراموش می‌کردند، حتی ارواح سلاخی شده متحرک هم با صدای او دست‌های یکدیگر را گرفته بودند و با ذهنی برهنه و هاله‌ای مه‌گرفته با پس‌زمینه‌ای از تاریکی با ما به استقبال صبح می‌آمدند.

فریاد این پای‌کوبی را ستاره‌های کم‌سوی هزاران ساله می‌شنیدند و برای موج‌های مهاجر وحشی بر خاکستر بهشتی که سوخت، سخن می‌گوید. 

بدون او شب منجمد می‌شود، خوب می‌دانم که خورشید با شنیدن این خبر چقدر خواهد سوخت. 

او همانند حسرت داشتن سرزمینم بود. 

همانند تکرار معجزه تولد 

و آیا این شب نیز می‌گذرد؟...

حرف‌هایمان را بادهای عصیانگر برای آینده خواهد برد و تنها بهانه من برای حضور در این قاب آینه، ارواحی خواهند بود که قابل‌پرستش هستند مثل رزهای سرخی که در بهشت از اشک مرواریدها روییده‌اند.

امیدوارم دیازپام‌هایی که بر این شب مالیده‌ام به طولانی شدن این خواب زیبا کمک کنند.

arrow down icon نمایش بیشتر نمایش کمتر
footer background