مسابقه داستان کوتاه
Robert Doisneau عکس از
بازگشت
سيد حسين مهاجراني
بابام که میرفت لباساش سبز بود. کفشاش سیاه بود؛ یه عالمه بند داشت. ساکشم سبز بود. ساکش مث کیسه بود. کیسهش رو انداخت رو کولش. اول منو بغل کرد. اول منو بوس کرد. صورتش بوی صابون میداد. صابون نمیتونه چشمای بابارو بسوزونه. هیشکی اندازه بابام زور نداره. هواپیماها که میان همه میترسن، بابام اما نمیترسه. منو تو زیر زمین بغل میکنه میگه نترسی! من تو بغل بابام از هیچی نمیترسم. بعد اون دستشو انداخت گردن مامان لپ مامانو بوس کرد. مامان لبخند میزد اما بابا که رفت گریه کرد.
بابام اون صبحی که داشت میرفت گفت برفا که آب شد میام. آب که تو جوب راه افتاد میام. امروز آب داره از تو جوب راه میره. تا ته کوچه رو میتونم ببینم. ماشینا دارن میان، ماشینا دارن میرن، اون آقا پیره هم مث هر روز نشسته رو صندلیش. همیشه دکمههای پالتوش رو میبنده. اونم همهش ته کوچه رو نگاه میکنه. اونم که پسرش میرفت لباساش سبز بود. کفشاش سیاه بود. با یه عالمه بند. بابام شبش که صبح شد رفت، همون شبش به من گفت این دفه برام شیرینی سربازی میاره. من شیرینی سربازی دوست ندارم. فکر کنم بوی خاک میده. مث لباس سبزای بابام که بوی خاک میده. اما هیچی به بابام نگفتم. نامههای بابا که میاد مامان اول بازشون نمیکنه. اول خودشو خوشگل میکنه، اول اون لباس آبیه رو میپوشه که وختی میپوشید بابام همهش میگفت شدی عین عروسک. اول چند دفعه خودشو تو آینه میبینه. مامان وقتی نامههای بابا رو میخونه اول میخنده بعد گریه میکنه بعد منو بغل میکنه سفت بوس میکنه. اشکاش صورت منم خیس میکنه. بابام اون صبحی که داشت میرفت گفت برفا که آب شد میام. آب که تو جوب راه افتاد میام. امروز آب داره از تو جوب راه میره. اون آقا پیره ته کوچه رو نگاه میکنه. پسرش داره نمیاد. بابای منم هنوز داره نمیاد...
بابام وختی بیاد من شیرینی سربازیا رو همهشو میخورم. نمیگم دوس ندارم تا بابا خوشحال باشه.
Powered by Froala Editor