menu button
سبد خرید شما

محصولات فرهنگی

خواب مقدر

خواب مقدر

دلش می­‌خواهد بخوابد، خوابی ابدی. خوابی که هیچ بیداری‌­ای پشتش نباشد. نگاه از سایه­‌های سرد لرزان می­‌گیرد و از حنجره، که آن هم سایه‌­ای خاکستری و لرزان است، و باز می‌­رسد به چشم‌­های یخی و منجمد نگاه می­‌کند. حالا آن دو تیله­ی شیشه­‌ای زرد و سرخ، به نظرش براق­تر هستند. مثل دو چراغ یخ­زده... احساس می­‌کند هرچه می­‌گذرد، مدام دارد از خودش دورتر می­‌شود. و باز دچار همان حسی می­‌شود که همیشه داشت. انتظار ... انتظار مبهمی که کسی می­‌آید... کسی که...

footer background