خواب مقدر
دلش میخواهد بخوابد، خوابی ابدی. خوابی که هیچ بیداریای پشتش نباشد. نگاه از سایههای سرد لرزان میگیرد و از حنجره، که آن هم سایهای خاکستری و لرزان است، و باز میرسد به چشمهای یخی و منجمد نگاه میکند. حالا آن دو تیلهی شیشهای زرد و سرخ، به نظرش براقتر هستند. مثل دو چراغ یخزده... احساس میکند هرچه میگذرد، مدام دارد از خودش دورتر میشود. و باز دچار همان حسی میشود که همیشه داشت. انتظار ... انتظار مبهمی که کسی میآید... کسی که...