مجید قنبری |
1401/08/18 |
داستان ماه
فریاد خاموش
«داستان ماه» بخش تازهوارد مجله موفقیت است که قصهای مرتبط با موضوع پروند هر شماره را نقل میکند. در پایان، دو کارشناس هم از دو حوزه مرتبط، داستان را تحلیل میکنند. داستان پیش رو، ماجرای دختری است که در کودکی شاهد خشونت پدر علیه مادرش بوده است؛ اتفاقی که سالها بعد به بزرگترین چالش زندگی زناشویی خودش هم بدل میشود. این داستان هم از دو منظر حقوقی و رفتارشناسی مورد تحلیل و بررسی گرفته است.- «ساکت میشی یا بلند شم ساکتت کنم؟»این آخرین جملهای بود که معمولا بعد از دعواهای کلامی والدینم، از زبان پدرم شنیده میشد. اگر مادرم به بحثوجدل ادامه میداد و حتی منطقی جواب پدر را میداد، با چند سیلی و توسری همراه میشد. پافشاری مادرم برای اثبات حرفهایش، منجر به دریافت چند مشت محکم به پهلو و سرش با چاشنی لگدهایی مردانه میشد که درنهایت به کوبیدن در خانه و خروج پدر و ناله و گریههای مادر و آه کشیدن و نفرین او منتهی میشد!- «خدا ازت نگذره ظالم! خدا تقاصم رو بگیره ازت بیوجدان!»این زمانهایی بود که من و «راحله» و «امیرعلی» هم گریه کرده و یکدیگر را سفت بغل میکردیم و میلرزیدیم. بعد از خروج پدر از منزل، بغضمان میترکید و تازه جرئت بلندبلند گریهکردن را پیدا میکردیم. راحله که از من و امیرعلی بزرگتر بود، زود خودش را جمعوجور و اشکهایش را پاک میکرد، به سمت مادر میدوید و کمک میکرد سرجایش بنشیند. مادرم که چهرههای وحشتزده و اشکهای ما را میدید، درد خودش را فراموش میکرد و به ما اشاره میکرد که در بغلش بنشینیم. دقایقی را هم با بوی تن مادر گریه میکردیم تا آرام شویم.چند ساعتی که میگذشت. صدای کلید انداختن در قفل در، نشانه بازگشت پدر بود؛ با بوی تند سیگار!چند روز بعد، دوباره همهچیز به حالت عادی برمیگشت و مادرم کجدار و مریز اوقات میگذراند. کارهای خانه را میکرد و کمتر نزدیک پدر میشد. با توجه به علت دعوا که گاهی اوقات مسائل اقتصادی بود، گاهی شیطنتهای عمهها و زنعموها، گاهی مسائل شخصی بین خودشان و ... مدت زمان و علت خاصی نیاز بود تا پدر و مادرم آشتی کنند. ما هم با همین قهر و آشتیها بزرگ و بزرگتر شدیم و پدر و مادر هم به سمت میانسالی و کهنسالی میرفتند. حالا که به قول خودشان پا به سن گذاشته بودند، هیچوقت دعوا نمیکردند؛ نه کلامی و نه فیزیکی. پدرم بازنشسته شده بود و دم به دقیقه قربان صدقه مادر میرفت!راحله ازدواج کرد و بعد از دو سه سال، مادر یک دوقلوی ناز شد و تمام فکر و ذهنش، معطوف آنها شده بود. البته مادرم هم زمانی که حالش مساعد بود، کمکش میکرد، ولی وقتیکه دچار فشار عصبی میشد، میبایست داروی اعصاب مصرف کند و حوصله هیچکس، حتی نوههای دوقلویش را نداشت!امیرعلی مهندس پتروشیمی شده بود و بیست روز در عسلویه میماند و ده روز آخر ماه را به تهران میآمد و کنار ما بود.من هم دانشجوی ترم اول کارشناسی ارشد، دانشگاه شهید بهشتی بودم. روزهای خالیام را در یک شرکت تجاری مشغول به کار شدم و در کنار تحصیل، درآمدی بهاندازه مخارج خودم داشتم. پسری هم در همان شرکت کار میکرد که با نگاهش پالسهای عاشقانه میفرستاد. اسمش «فرید» بود و پسر مودب و خوبی به نظر میآمد. از دوره دانشجویی به تهران آمده بود. حالا هم بعد از تحصیل در تهران مانده و شاغل شده بود و چند ماه یک بار به تبریز میرفت و به خانوادهاش سر میزد. مدتی گذشت. درسم رو به اتمام بود و فقط دفاع از پروژهام مانده بود که تمام تلاشم را صرف اتمام بهموقع آن میکردم. بعد از دفاع پایاننامه، در همان شرکت ماندم و بهصورت تماموقت کار میکردم. ارتباطم با فرید هم بیشتر شد تا اینکه او پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد. با پدر و مادرم صحبت کردم و قرار شد کمی بیشتر مراوده داشته باشیم تا به شناخت بهتری از هم برسیم.دو سه روز یکبار به پارک یا کافهای در نزدیک شرکت میرفتیم و از همهچیز صحبت میکردیم؛ از رسم و رسومات خانوادگی گرفته تا علایق و سلایق شخصی و نگاهمان به آینده! یک روز با هم به کافه «هنر»، حوالی چهارراه ولیعصر رفتیم؛ کافهای باکیفیت که خیلی هم شلوغ بود. یک ربعی منتظر ماندیم تا میز دونفرهای خالی شود. نشستیم و چیزی سفارش دادیم. یک ساعتی نشستیم و کلی حرف زدیم. بعد من به ساعتم نگاه کردم و گفتم:- «آقا فرید، بریم دیگه؛ من باید برم خونه، چون امشب مهمون داریم و باید به مادرم کمک کنم.»فرید با دستمالکاغذی دور دهانش را پاک کرد و گفت:- «بله، حتما؛ بریم.»به سمت در خروجی کافه و صندوق حرکت کردیم. فرید تعارف کرد و گفت:- «بفرمایید شما جلو برید. خانمها مقدم هستن.»لبخندی زدم و راه افتادم. در بین راه، یکی از دانشجویان دانشکده هنر که موهای بسیار بلندی داشت، زمانی که میخواست از کنارم رد شود، شانهاش به شانهام خورد. او عذرخواهی کرد و من هم گفتم:- «خواهش میکنم!»با لبخندی از کنارش رد شدم، ولی صدایی من را متوجه پشت سرم کرد. فرید صورتش را به صورت همان پسر دانشجو نزدیک کرده بود و میگفت:- «مرتیکه! مگه کوری؟ یه کمی از این جنگل روی کلهت کم کن تا چشمای کورت بهتر ببینه!»پسر دانشجو که میخواست جلوی دختری که با هم آمده بودند، کم نیاورد، سر فرید داد زد و گفت:- «چی میگی بابا؟ من سهوا شونهم خورد به اون خانم و ازش عذر خواهی کردم. تو شدی کاسه داغتر از آش؟»فرید عصبانی شد و کشیده محکمی به صورت پسر نواخت. دومی و سومی و خلاصه دانشجوی بیچاره را بست به مشت و لگد! مردم ریختند و جدایشان کردند. صندوقدار پول میز را هم حساب نکرد و به فرید گفت:«فقط از اینجا برید آقا. ما اینجا کاسبیم و چالهمیدون نیست که بزنی زیر گوش مردم!»فرید میخواست با صندوقدار کافه هم جروبحث کند که گفتم:- «شما نمیخواین تمومش کنید؟ مثلا من دیرم شده!»بیرون از کافه از من عذرخواهی کرد و گفت:- «ببخشید یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. اینقدر که روی شما تعصب دارم، نتونستم تحمل کنم که کسی جلوی من بهتون تنه بزنه!»با تعجب نگاهش کردم و گفتم:- «تنه چیه؟ بیچاره داشت رد میشد، دستش خورد به من و عذرخواهی کرد و من هم جوابش رو دادم. اینجوری که نمیشه با مردم رفتار کرد.»آن شب بعد از مهمانی، جریان کافه هنر را برای پدر و مادرم تعریف کردم. پدرمقاه قاه خندید و گفت:- «آفرین! غیرتیه پسره؛ اقتدار داره!»مادرم آبی نوشید و لیوان خالیاش را محکم روی میز ناهارخوری کوبید و گفت:- «غیرتیه؟ اقتدار داره؟ خجالت نمیکشی مرد؟»- «خجالت برای چی؟ مگه چیز بدی گفتم؟»پدرم رو به من کرد و پرسید:- «مهلا جان! من چیز بدی گفتم؟»لبم را گزیدم و گفتم:«راستش بابا ...»مادرم حرفم را قطع کرد و به پدرگفت:- «اولین باری که طعم مشت و لگدهای غیرت و اقتدار رو نوش جان کردم، تازه عروسی بودم که برای پهنکردن لباس رفتم توی حیاط و چند دقیقه چادر از سرم افتاد! یادت رفته؟»بعد شیشه قرصهایش را از کنار دستش برداشت و به پدرم نشان داد و گفت:- «اینها رو ببین! این هم بقایای غیرت و اقتدار که کتک و مریضیش به من رسید و پشیمونیش به جنابعالی که دیگه به هیچ دردم نمیخوره!»بعد هم مادرم با ناراحتی بلند شد و رفت و من ماندم و پدرم. دقایقی با هم صحبت کردیم، بدون آنکه نتیجه مشخصی بگیریم....بالاخره بعد از مدتی با فرید ازدواج کردم و زیر یک سقف رفتیم. دو سه ماه اول خیلی خوب و عالی بود و همهچیز طبق قولوقرارهایمان پیش میرفت. ولی کمکم متوجه حالتهایی از فرید شدم که دیگر سعی نمیکرد از من پنهانشان کند؛ بددهنی و خشونت کلامی، شکستن ظرف و ظروف، کوبیدن در آپارتمان، دادوبیدادکردنهای بیدلیل در اوقاتی که بگومگو میکردیم و ...یکشب بعد از شام، درخصوص موضوع کماهمیتی که در شرکت رخ داده بود، بحثمان بالا گرفت. داشتم حرف میزدم که احساس کردم صورتم سوخت و چشمانم سیاهی رفت. چند دقیقه سر جایم خشکم زد و مثل حیوانات تاکسیدرمی شده بودم! فرید به من سیلی زده بود!با آن سیلی، بیست سال به عقب برگشتم؛ جایی در کنار راحله و آغوش مادری که از درد به خودش میپیچید. به علت بیماری روانی مادرم، چیزی به او نگفتم. بعد از کتکهای بعدی، تصمیم گرفتم به کلانتری و دادگستری و ... بروم، ولی پایم جلو نمیرفت و نمیتوانستم هر بار خودم را از بین انبوهی از مردان که با عناوین مختلفی نظیر متهم، وکیل، نیروی نظامی و امنیتی و ... آنجا بودند، عبور دهم؛ لاجرم به خانه برمیگشتم و به کتکهای فرید هم عادت میکردم.یک روز که حسابی زیر دستوپایش له شده بودم و جای کبودیها روی بازو و زیر چشمم مانده بود، با یک خانم وکیل مشورت کردم و او توصیه کرد بدون فوت وقت به پزشکی قانونی بروم. من هم رفتم و طول درمان و گواهیهای لازم را برای قاضی گرفتم. موقع خروج از پزشکی قانونی، حالم به هم خورد و چند دقیقهای سرگیجه داشتم. خانم میانسال و باتجربهای آنجا بود که سریع یک لیوان آبقند برایم آورد. آخرین جرعه را که نوشیدم، گفت:- «مبارک باشه دخترم.»با تعجب نگاهش کردم و گفتم:- «چی مبارک باشه؟ کتکخوردن از همسرم؟»لبخندی زد و گفت:- «نه مادر جون؛ مادرشدنت! از اینجا رفتی بیرون یه آزمایش بده. من چهار تا دختر دارم و خودم تبدیل شدم به دستگاه سونوگرافی سیار! هیچکدوم رو هم تا الان غلط نگفتم. شک نکن...»انگار که آب سرد ریخته باشند روی سرم! سریع به داروخانه رفتم و یک بیبیچک گرفتم. متاسفانه تست مثبت شد. نمیتوانستم قبول کنم. سریع به درمانگاه رفتم و یک آزمایش خون اورژانسی دادم. بعد از حدود نیم ساعت، جواب آمد و من باردار بودم.بارداریام بهانهای شد برای خداحافظی با شرکت و ازدستدادن شغلم. چون فرید دیگر تمایلی به ماندن من در شرکت نداشت، بهانهاش هم جور شد. رفتارش کاملا تغییر کرد و خیلی مهربان شد. تا زمانی که دخترم «سارا» به دنیا آمد و شیر میخورد، خبری از بداخلاقیهای فرید نبود. تا اینکه بعد از چند ماه، دوباره بدرفتاریهایش شروع شد. سارا که بزرگتر شد، مثل من از فرید کتک میخورد! تا زمانی که دوازده سالش شد. یکشب نامهای برای من و فرید نوشت و برای همیشه از خانه رفت. او از ترس کتکها و فشار فرید، راضی شده بود با مردی 28 ساله ازدواج کند و از تهران برود!
نیلوفر
1401/8/21
خیلی داستان ناراحت کننده ای بود و این ناراحت کننده تره که واقعیت داره در دنیای ملموس بیرون...