ای کاش من هم ازدواج نکرده بودم!
میگویم: «داری چیزی را در ازای چیزی از دست میدهی که هیچ ارزشش رو نداره. چشمت رو باز کن و ببین داری با زندگیات چه کار میکنی.» او میگوید: «از اولش میدونستم ما برای هم ساخته نشدیم. از اولشم اون با من همراه نبود.» میگویم: «مگر نگفتی که خیلی دوستش داشتی؟ که دلت میخواسته ازدواج کنی و سر خانه و زندگیات بروی. آن موقع نظرت این نبود» و میگوید: «همون اولش باید این رو میفهمیدم. همون موقع که به من گفت نباید سر کار بری. از همون موقع معلوم بود میخواد محدودم کنه. همونجا باید تمومش میکردم.» میگویم: «اینکه تو سر کار نری، تصمیم مشترکتون بود. اجباری در کار نبود. خودت هم همین رو میخواستی، چون فهمیده بودی شرایط کار آسون نیست. الان نظرت عوض شده و هیچ اشکالی هم نداره. میتونی این خواستهات رو مطرح کنی.»
- «از بچگی دلم میخواسته برم دانشگاه و درس بخونم. اگه به خاطر اون نبود، الان شاید من هم به خیلی جاها رسیده بودم.»
- «الان هم میتونی درس بخونی. هیچکس جلوت رو نمیگیره. اگر خودت بخواهی، میتونی.»
- «همه دوستام رفتن دانشگاه، لیسانس و فوقلیسانس گرفتنو برای خودشون کسی شدن.»
- «تو هم ازدواج کردی و خانواده تشکیل دادی. این هم کم دستاوردی نیست.»
- «دوست صمیمی دوران بچگیم دانشگاه قبول شد و اومد تهران. الان هم براش نامه فرستادن و میخواد بره یه دانشگاه خارجی درس بخونه. تازه تو دوران مدرسه درسش هم از من بدتر بود.»
- «تو هم همسری داری که همدل و همراهته و حاضره برات هر کاری بکنه. شوهرت مرد زندگیه!»
- «دختر همسایه روبروییمون چند هفته پیش جشن فارغالتحصیلی گرفت. کسی به دختره نگاه هم نمیکرد؛ ولی الان بیا ببین چه برووبیایی راه انداخته با یه مدرک دکترا.»
- «نوش جانش. زحمتی کشیده و الان داره لذت دستاوردش رو میبره. تو هم برای زندگیت زحمت و سختی کشیدی و اون رو ساختی. تو هم باید الان بنشینی و کیف کنی از نتیجه تلاشی که برای زندگیت داشتی؛ از دیدن دخترت که آدم حظ میکند از تربیتش.»
- «کاشکی من هم ازدواج نکرده بودم و خودم رو اسیر شوهر و بچه نمیکردم. دخترای مجرد رو میبینم، همیشه یه پاشون توی سفر و گشت و گذاره. هر کار دلشون بخواد میتونن بکنن. اینا دارن زندگی میکنن، نه ما. کسی بالای سرشون نیستو فارغ از غم دنیا، برای خودشون خوشن.»
- «هر کسی راهی رو برای زندگیش انتخاب میکنه. تو راه خودت رو انتخاب کردی و الان خانوادهای صمیمی داری. بچهای داری که مایه دلخوشیت هست و تنها نیستی. او دخترای مجرد راه دیگهای رو در پیش گرفتن که اون هم مزایا و معایب خودش رو داره.»
- «میخوام منم بتونم برم یه جای دور که هیچکس به من دسترسی نداشته باشه. میخوام از همه چی بکنم و برم برای خودم زندگی کنم. خانوادهم رو دوست دارم، ولی دیگه خسته شدم از اینکه بند یه جا باشم و نتونم زندگی واقعی رو تجربه کنم. میخوام من هم رها باشم.»
- «هر راهی رو که انتخاب میکنیم، هزینههای خودش رو داره. یکی دشواریهای ازدواج و تشکیل خانواده رو به جون میخره و ترجیح میده عمرش رو کنار خانواده و عزیزانش سپری کنه و با اونها به زندگیاش معنا و گرما بده. یکی هم مجرد میمونه و راه زندگی مستقل و تنها، اما آزاد رو به خودش هموار میکنه. یکی دنبال رنج تحصیل میره و یکی دنبال سختی تربیت بچههای خوب. مهم نیست که هر کدوم از ما توی کدوم مسیر قرار میگیریم؛ اما مهمه که بپذیریم هر راهی، پستی و بلندیهای خودش رو داره. ما توی دنیای ایدهآلی زندگی نمیکنیم که بشه هم خدا رو داشت و هم خرما رو.»
فقط اگر ازدواج نکرده بودم ...
اولین باری نیست که این حرفها را میشنوم. بانوان زیادی را دیدهام که مثل «ملیحه» با دیدن کسانی که مجرد هستند و به قول او دارند خوش و خرم زندگی میکنند، از زندگی خودشان ناامید میشوند و فکر میکنند اگر ازدواج نکرده بودند، الان همه چیز خوب بود و شاد و آزاد در حال گذران یک زندگی ایدهآل بودند. خیلی از این افراد، شاید خودشان زندگی نسبتا خوبی داشته باشند یا در زندگیشان با مشکلاتی روبهرو باشند، اما فارغ از همه اینها، باز هم انگار این ذات ما آدمهاست که مرغ همسایه را غاز ببینیم!
نکته جالب این است که این سکه دو رو دارد. از آن طرف، افراد زیادی را هم میبینم که از مجردماندن خودشان راضی نیستند؛ از اینکه این همه وقت و انرژی و سرمایه خرج درسخواندن، اپلایکردن، مهاجرت، کار یا گشتوگذار فارغ از غم دنیا کردهاند، اما درنهایت خودشان ماندهاند و حوضشان و راضی نیستند و حسرت زندگی همانهایی را میخورند که راحت ازدواج کردهاند و الان خانواده و بچه و زندگی دارند.
ملیحه بیستونه ساله است. از زندگی ده سالهاش با «امیرعلی»، یک دختر هشت ساله آرام و دوستداشتنی دارد. به گفته خودش، او همیشه دوست داشته درس بخواند یا سر کار برود تا «مستقل» باشد. منظورش از مستقلبودن این است که دستش توی جیب خودش باشد، شان و منزلت بالایی داشته باشد، دستش جلوی شوهرش دراز نباشد و چیزهایی شبیه این که از خیلیهای دیگر هم شنیدهام. بعد از دو بار ردشدن در کنکور، ازدواج میکند و قبل بهدنیاآمدن «مریم»، پیش یکی از بستگان مشغول کار میشود که بعد از مدت کوتاهی به خاطر نداشتن نیاز مالی و دوری راه، آن را رها میکند.
زندگی مشترک برای ملیحه، مثل خیلی از زوجهای دیگر، سختیهایی به همراه داشته است. حالا بعد از زحمتهایی که او و همسرش برای ساختن یک زندگی خوب کشیدهاند، دیگر به ثبات رسیده و زندگی آرامی دارند. حالا و در آستانه ورود به سی سالگی، سنی که بسیاری از ما در آن نگاهی به عقب میاندازیم و عملکردمان را در دههای که گذشت، مرور میکنیم، ملیحه دچار حالتی نیمهبحرانی شده و طی یک تصمیم ناگهانی، میخواهد شهر و خانوادهاش را رها کند، به تهران بیاید، نزد همان دوست قدیمی که دارد برای تحصیل به خارج از کشور اقدام میکند، بماند و او هم درس بخواند.
ضربتیبودن و عجیببودن این تصمیم من را به این فکر میاندازد که آن را به بحران سیسالگی و آرزویی نسبت بدهم که سرکوبش کرده و حالا، با ارتباط مجدد با بعضی از دوستانش که در شرایط متفاوتی زندگی میکنند، دوباره سر برآورده است. ملیحه مدتی است که افسرده شده است، خیلی به گذشته فکر میکند، خودش را با همسنوسالها یا دوستان قدیمیاش مقایسه کرده و احساس میکند عمرش به پوچی گذشته است. همه اینها تاییدی بر حدس من درباره بحران سی سالگی است.
گذر از بحران سی سالگی
بحران سی سالگی ممکن است برای خیلی از ما پیش بیاید؛ البته برای بعضی کمرنگتر و برای بعضی پررنگتر. برای ملیحه این بحران شدیدتر بوده است، چون:
- در دهه بیست زندگیاش درگیر مسائل زندگی مشترک بوده و فرصت زیادی برای فکرکردن به فلسفه زندگی، گذشته و آینده، تصمیمات مهم و ... را نداشته است.
- تصمیم بزرگی مثل ازدواج را تا حدودی زود گرفته و با فاصله اندکی پس از ازدواج، بچهدار شده است.
- جنبههای مهمی از رویاهایش را دنبال نکرده و آنها را مسکوت گذاشته است.
- به ناگهان با افرادی روبهرو میشود که دقیقا همان جنبههای نادیدهگرفتهشده زندگی او را تمام و کمال در حال زندگیکردن هستند.
- زندگی او بیشازاندازه آرام شده و نیاز او به تفریح، رشد و پیشرفت و کسب تجربیات جدید برآورده نمیشود.
بحران سی سالگی (یا هر بحران مشابه دیگری در زندگی) کاملا طبیعی است، اما بهشرطی که عبور از آن بهدرستی صورت بگیرد. ملیحه برای خلاصی از دست این بحران و همچنین افسردگیاش، نیاز دارد با خودش بنشیند و خوب به زندگیاش فکر کند، جنبههای ناکاممانده آن را بشناسد و برای به کمالنزدیکشدنش، هدفگذاری و برنامهریزی کند. اما در عین حال، از گرفتن تصمیمات ناگهانی و نسنجیده بپرهیزد، دست از کمالگرایی بردارد و همه جوانب زندگی را در کنار هم ببیند.
چیزی که برای من بیش از همه ارزش دارد، این است که ملیحه به فرایند مشاوره پایبند است و با علاقه آن را دنبال میکند. این مسئله در کنار همکاریهای دلسوزانه و درک عمیق همسرش از شرایط، میتواند گام بلندی به سوی عبور سالم از بحران سیسالگی باشد. در پایان جلسات، ملیحه لیست جالبی از موضوعات اصلی جلسات برای عبور سالم از بحران سیسالگی تهیه کرده است تا برای همیشه در خاطرش بماند:
- برای تجربه بخشهای سرکوبشده زندگیات نیازی نیست به همه چیز پشت پا بزنی. فقط سعی کن آن بخشها را هم به زندگی فعلیات بیاوری.
- بازی و تفریح یادت نرود. این را خیلی جدی بگیر! هر وقت احساس کردی زندگیات ملالآور شده و دوست داری همه چیز را بگذاری و بهدنبال زندگی تازهای بروی، بدان که فقط لازم است کمی چاشنی تفریح و تجربیات جدید و جذاب به زندگیات اضافه کنی.
- خودت را با هیچکس مقایسه نکن. هر کسی سفر زندگی خودش را دارد و سرمایههایی متفاوت که باید آنها را خوب بشناسد تا بتواند به بهترین شکل از آنها استفاده کند.
- احساس افسردگی، مثل تب، یک نشانه است که به تو میگوید یک جای کار میلنگد. به جای تصمیمای انتحاری، بشین و فکر کن که کجای زندگیات نیاز به رسیدگی دارد.
- قدر داشتههایت را بدان و نقاط قوتت را با خودت مرور کن. هر چیزی را هم که نداشتی، ولی دلت میخواست که داشته باشی، بهجای غصهخوردن و بدخلقیکردن، سعی کن حداقل مقداری از آن را بچشی تا عطش تو باعث خرابی زندگیات نشود.
- همیشه در زندگیات هدف داشته باش و گاهی هم هدفهایت را بازبینی کن و آهسته و پیوسته به سمت آنها حرکت کن. مطمئن باش که تو میتوانی!
نوجوانی و هویتیابی
شما زمانی بهتر یاد میگیرید که کمتر یاد بگیرید
6 فیلم، 6 جهان
مدیریت رابطه با خودشیفتهها
ندا
1401/11/14
دوستان عزیز خاطره ای یادم افتاد از همین جمله، ای کاش ازدواج نکرده بودم ...در تکمیل صحبت های قبل برای شما عزیزانم بگویم ، در مراسم عقد یکی از دوستان شرکت کردم و چون ازدواج نکرده بودم و مثل همیشه در ابتدای مراسم همه دوستان به من توصیه کردند که چرا ازدواج نمیکنی و تو هم ازدواج کن دیگه دیر شده و ازین صحبتها که برای همه گفته میشه تقریبا ، و من هم مثل همیشه ناراحت شدم که چرا به خودشان اجازه میدن که در خصوصی ترین مسئله زندگی آدم ها دخالت کنند ، خلاصه در حین مراسم مدام به من میگفتند که زودتر ازدواج کن و برای خودت تشکیل خانواده بده و همه یه جوری میخواستن به من نشون بدن که ببین ما چقدر خوشبختیم و متاهل بودن چقدر خوبه ، خلاصه تا انتهای مراسم که دیگه تقریبا شب شده بود و همچنان دوستان به من از خوبی های ازدواج میگفتند و مدام تکرار میکردند، ناگهان یکی از دوستان با شوهرش دعوا کرد و مجلس لحظاتی به سکوت فرو رفت و من در اتاقی رفتم که دلداری بدم به دوستم که حالا ناراحت نباش و خونسرد باش و دوستم را آروم کنم ، بقیه دوستان متاهلم هم آمدن و باورتون نمیشه یهو همه آنهایی که مرا مرتب مورد مواخذه قرار دادن ساعتی پیش که چرا ازدواج نمیکنی ، هر کسی منو نگاه میکرد میگفت خوشبحالت که ازدواج نکردی و ای کاش ماهم ازدواج نمیکردیم و شروع کردن به بدی از زندگی شون تعریف کردن و ...، من در آن لحظه فهمیدم که این ما آدم ها هستیم که میتونیم با تصمیم درست و عاقلانه زندگی خودمان را به بهترین صورت مدیریت کنیم و این فکر که ای کاش ازدواج نمیکردم رو الان دیگه به زبان نیاوریم وقتی در آن شرایط قرار داریم لذت همان زندگی رو از صمیم قلبمون داشته باشیم و برای نگاه و دید مردم زندگی نکنیم ، چطور میشه وقتی ابتدای زندگی با چشمانی باز شرایط خود رو ببینیم و انتخاب کنیم بهترین تصمیم زندگی رو بگیریم که نخواهیم با یک اتفاق ساده نظرمون رو ۱۸۰ درجه تغییر دهیم ، پس درست انتخاب کردن و عاقلانه درنظر گرفتن همه شرایط باعث میشه این ای کاش ها رو نگوییم حتی برای لحظاتی در یک جشن ، سپاسگزارم از شما دوستان عزیز
ندا
1401/11/14
سلام
رضا
1403/4/5
اخر ازدواج پشیمانی است دختران دنبال کیف پولن نه شوهر
ندا
1401/11/13
سلام با تشکر از شما عزیزان ، من هم مثل همه ملیحه ها بودم با همین فکر و با همین چالش هایی که به دست خودم بوجود آورده بودم و مدام شکایت از زمین و زمان میکردم که چرا به اهدافم نرسیدم و یا به کسی یا چیزی که دوست داشتم ، مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا اینو ندارو و اونو ندارم و درعین حال گذر زمان و لذت بودن در کنار عزیزانم را فراموش کرده بودم ، در عین همه مشکلاتی که همه دارند و من هم یکی از آنها بودم ، ناگهان پدرم فوت کرد و تازه فهمیدم که این همه تنش هایی که خودم بر سر خودم آورده بودم با غم از دست دادن پدر چیزی نبود و حالا چقدر عمیقا نبود پدر مشکل بزرگتری است که من داشتنش رو توجه نکردم و خودم را با غم هاو فکرهای بیهوده مشغول کرده بودم ، دوستان لذت واقعی در کنار عزیزانی چون پدر و مادر هست و هرآنچه هست ما خودمون بزرگش کردیم و آن را چالش بزرگی بر سر سفره زندگیمون آورده ایم ، با خودمان مهربان باشیم و خودمان را دوست بداریم ، دنیا ارزش این همه نامهربانی با خود را نداره، دوست دار شما ندا از اصفهان