menu button
سبد خرید شما
زنی با نقش‌های مردانه!
موفقیت  |  1401/09/13  | 
«هیلاری سوانک» چگونه مردبودن را بازی می‌کند؟

زنی با نقش‌های مردانه!


با تابش اشعه‌های آفتابی که تازه در آسمان لس‌آنجلس، طلوع کرده است، از خواب می‌پرد. هر روز صبح، همین موقع، اگر نور خورشید بیدارش نکند، صدای همهمه مردم و ماشین‌هایی که روز کاری‌شان را آغاز می‌کنند، اجازه خواب بیشتر را به او نمی‌دهند. اما دخترک نوجوان، در دلش امید و آرزو رنگ باخته و هرچه به دنیای اطرافش نگاه می‌کند، چیزی نمی‌یابد. زندگی در خیابان‌های لس‌آنجلس، خوابیدن در جایی که سقف ندارد و از همه سخت‌تر، نگاه ترحم‌آمیز مردم، چیزی نیست که هرکس به آسانی آن را تحمل کند. شاید اگر پدر و مادرش از هم جدا نمی‌شدند یا شاید اگر پدرش ترکشان نمی‌کرد، شرایط کمی بهتر بود. او به گذشته می‌اندیشد، همان زمان که در شهر بلينگهام در نزدیکی ونکوور زندگی می‌کرد. او شش سالگی‌اش را به خاطر می‌آورد و پدرش را که با دوره‌گردی پول در‌می‌آورد؛ اما همین که خانه‌ای برای زندگی و اندک پولی برای مدرسه‌رفتن داشت، برایش کافی بود. ذهنش اندکی جلوتر می‌رود: مهاجرت به واشنگتن و دوران ابتدایی و دبیرستان؛ همان موقع که به کلاس ژیمناستیک می‌رفت و همه از استعداد فوق‌العاده‌اش در این رشته، شگفت‌زده شده بودند؛ همان موقع که برای اولین باری که طعم شیرین موفقیت را چشید و نفر پنجم المپیاد دانش‌آموزی واشنگتن در رشته ژیمناستیک شد. صدای خنده‌های بلند چند دختر جوان در سمت دیگر خیابان، رشته افکارش را پاره می‌کند و او را به دنیای تلخ زمان حال بر‌می‌گرداند. خنده‌های از ته دل، با دوستانی هم‌سن‌و‌سال، چیزی است که او مدت‌هاست به دست فراموشی سپرده است. دوست دارد ذهنش را بیشتر درگیر آرزویش کند؛ آرزویی که از کودکی وجودش را پر کرده بود: بازیگری. همیشه در خیال‌بافی‌هایش یک بازیگر مشهور بود که همه آرزو داشتند در کنارش بایستند و با او عکس بگیرند. در کودکی، شیرین‌ترین بازی‌هایش، ایفای نقش به جای بازیگران مشهور بود و این رویا لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. نگاهش را به مادرش انداخت؛ مادری که با آرزوی اینکه به رویای دخترکش رنگ واقعیت می‌بخشد، به لس‌آنجلس آمده است. اما حالا حتی پول جای خواب فرزندش را ندارد! او، از زمانی که از خواب بر‌می‌خیزد تا تاریکی شب، دنبال یافتن کاری است که دخترکش را از خوابیدن در کوچه‌پس‌کوچه‌ها و خیابان نجات دهد؛ دخترکی که آیند‌اش رو به تباهی است و مدت‌هاست به دلیل فقر شدید، درس و مدرسه را به کلی کنار گذاشته است. بالاخره کاری پیدا می‌شود و مادرش یک اتاق کوچک اجاره می‌کند تا شرایط را برای درس‌خواندن دخترش مهیا کند. دخترک در مدرسه پاسادنای جنوبی ثبت‌نام می‌کند، اما دوست ندارد زندگی‌اش را به همین صورتی که بود، ادامه دهد. حالا که ظاهر زندگی‌اش اندکی بهبود یافته است، وقت آن رسیده تا با حمایت‌های مادرش، به دنبال تحقق یافتن رویای قدیمی‌اش باشد. در حال حاضر مدرسه برایش بهترین جایی است که می‌تواند استعدادش را در رشته بازیگری بسنجد. او برای شرکت در نمایش و تئاتر مدرسه ثبت‌نام می‌کند و پذیرفته می‌شود. هر چه بیشتر پیش می‌رود، او بیشتر می‌فهمد که برای این کار خلق شده است. او، به دنبال یافتن راهی برای رفتن جلوی دوربین، بالاخره در اوایل سال 1990، در تست بازیگری سریال تلویزیونی «هری و اندرسون» پذیرفته شد. در تاریکی مطلق آن روزهای «هیلاری سوانک»، ایفای نقشش در این سریال، هر چند کوتاه و ناچیز بود، اما برای او و مادرش حکم چراغی را داشت که راه را برایشان روشن می‌کرد. پیدا‌کردن تهیه‌کنندگان و کارگردانانی که دخترک بی‌تجربه و تازه‌کار را برای ایفای نقش در فیلم‌هایشان بپذیرند، کار سختی بود، اما هیلاری، باید به حسرت گذشته‌اش پایان دهد و به رویای همیشگی‌اش رنگ واقعیت ببخشد. علاوه بر این، تشویق‌های مادر فداکارش که تمام هم و غمش موفقیت دخترکش بود، همانند یک نردبان، هیلاری را به اوج می‌رساند. و بالاخره دیده‌شدن                                               «سایه شب» و «زخم‌های در حال رشد» از جمله فیلم‌هایی بود که با ایفای نقش هیلاری در آن‌ها موافقت شد. تا اینکه روزهای روشن زندگی‌اش با بازی در فیلم «بافی، قاتل خون‌آشام» آغاز شد که در آن به عنوان یک دانش‌آموز دبیرستانی ایفای نقش می‌کرد. این فیلم بیشتر از آثار قبلی‌اش دیده شد و یک گام کوچک برای تحقق هدفش بود. در واقع بعد از ایفای نقش در این فیلم، دیگر هیلاری نیازی به پیدا‌کردن کارگردانان و تهیه‌کنندگانی نبود که به او اجازه ایفای نقش در فیلم‌هایشان را بدهند، بلکه خود آن‌ها به او پیشنهاد می‌دادند و این برای هیلاری، بزرگ‌ترین دستاوردش محسوب می‌شد. او، از ابتدای کارش تصمیم گرفت فقط در فیلم‌هایی ایفای نقش کند که مطمئن باشد بهترین خواهد بود. به همین دلیل، بدون درنگ پیشنهاد بازی در فیلم «پسر کاراته‌کار بعدی» که چهارمین قسمت از سری فیلم‌های «پسر کاراته‌کار» بود را پذیرفت. او می‌دانست که اگر از پس نقش سخت و حساسش در این فیلم بربیاید، بدون شک به شهرت خواهد رسید؛ زیرا نقش اصلی فیلم که در سه سری قبلی در اختیار «رالف ماچیو» بود، اینک به او رسیده بود و اگر از پس این نقش سخت برمی‌آمد، قطعا روزهای تلخ گذشته‌اش را جبران می‌کرد. بازی در نقش اول امروز، اولین روزی است که قرار است جلوی دوربین ظاهر شود. او چهره‌ای کاملا خشن و تلخ به خود گرفته و کمتر حرف می‌زند. برای اینکه بیشتر در نقش اصلی‌اش فرو رود، تمام تمرکزش را روی آن می‌گذارد. علاوه بر این، فنونی که در گذشته و در مدرسه در رشته ژیمناستیک کسب کرده است، ورزیدگی و تبحر بیشتری را برایش به ارمغان می‌آورد. هر چه بیشتر پیش می رود، کارگردان بیشتر خودش را برای انتخاب هیلاری به عنوان نقش اصلی فیلم تحسین می‌کند. او حتی در زمان استراحت هم کمتر می‌خندد و بیشتر با حالتی عبوس، در گوشه‌ای می‌نشیند تا کسی او را از نقش اصلی‌اش دور نکند. روزهای فیلم‌برداری از پی هم می‌گذرند و هیلاری همچنان در نقش اصلی‌اش فرو رفته تا همه چیز در بهترین شکل ممکن به نظر برسد. تا اینکه بالاخره فیلم‌برداری تمام می‌شود و هیلاری یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهایش را در معرض دید همه قرار می‌دهد. هیلاری، نه‌تنها خودش با این فیلم مشهور می‌شود، بلکه باعث شهرت تمام عوامل فیلم هم می‌شود. روزهای درخشان بازیگر جوان سینما از پی هم می‌گذشتند و پیشنهاد‌های درخشان‌تری که شاید آرزوی بسیاری از بازیگران با‌تجربه بود، هیلاری را در رسیدن به رویای همیشگی‌اش کمک می‌کردند. حالا از میان همه پیشنهاد‌هایش، فیلم «پسر‌ها گریه نمی‌کنند» برایش جذاب‌تر است. بازی در نقش یک مرد این فیلم داستان زندگی تلخ «براندون تینا» است که مورد تهاجم گروهی قرار گرفته و به قتل می‌رسد. باید در ظاهر یک پسر جوان در فیلم ایفای نقش می‌کرد و همین دلیلی برایش بود که در مدت فیلم‌برداری، شبیه یک مرد زندگی کند. این نقش تمام زندگی هیلاری را تحت‌تاثیر قرار داد. او، برای اینکه با دنیای مردان بیشتر آشنا شود، ظاهرش را شبیه آن‌ها می‌کرد و همه جا ظاهر می‌شد. هیلاری رفتارهای دقیق مردان را زیر نظر می‌گرفت و سعی می‌کرد شبیه آن‌ها بنشیند، بلند شود، بایستد، راه برود و حتی غذا بخورد؛ کاری که بسیار برایش سخت و طاقت‌فرسا بود، اما باید به بهترین نحو ممکن انجام می‌شد. هیلاری، آن‌قدر در این نقش فرو رفته بود که همسایه‌هایش دیگر او را نمی‌شناختند و گمان می‌کردند که یکی از اقوام هیلاری است، نه خودش! فیلم‌برداری به پایان رسید، اما هیلاری همچنان تحت‌تاثیر نقشش بود و نمی‌توانست آن را از خودش جدا کند؛ به‌گونه‌ای که انگار تبدیل به همان آدمی شده بود که نقشش را در فیلم بازی می‌کرد. اما نتیجه بازی‌اش در فیلم، تبدیل به یک شاهکار بزرگ شد؛ به‌طوری‌که او توانست برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر زن در سال 1999 شود و این اولین جایزه‌ای بود که بیشتر از همه، آن را مدیون زحمات‌ مادر فداکارش می‌دانست.  یکی دیگر از موفق‌ترین فیلم‌های هیلاری، «عزیز یک‌میلیون دلاری» است. او از فیلم‌نامه‌اش فهمید که می‌تواند به بهترین نحو ممکن نقش پیشنهادی‌اش را بازی کند و شاهکاری دوباره بیافریند. نقش او در این فیلم، یک بوکسور آماتور بود و نیاز داشت تا دوره‌ای را به عنوان یک بوکسور زندگی کند. او باید وزنش را زیاد می‌کرد تا بیشتر شبیه بوکسورها شود. به همین دلیل، هر دو ساعت یک بار، یک بشقاب پر غذا و محلول‌های غلیظ پروتئینی می‌خورد و توانست در مدتی اندک، 13 کیلو به وزنش اضافه کند و شبیه همان چیزی شود که می‌خواهد. زندگی‌کردن به عنوان بوکسور، این بار هم برایش دومین جایزه اسکار را به ارمغان آورد. حالا فیلم‌هایی که هیلاری در آن ایفای نقش می‌کند، در مدتی اندک در لیست پرفروش‌ترین‌ها قرار می‌گیرند و این ثمره تحمل و مقاومت در برابر مشکلاتی است که ممکن است خیلی از افراد را شکست دهد. دختری که در آرزوی یک سقف برای خوابیدن بود، حالا یکی از زنان ثروتمند جهان است که همه موفقیت و ثروتش را مدیون زحمات و تشویق‌های مادرش است.

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

footer background