menu button
سبد خرید شما
درباره‌ی تنهایی و انواع مختلف آن
همراز بختیاری  |  1404/07/26  | 

درباره‌ی تنهایی و انواع مختلف آن


تنهایی چیست؟ احساسی به غایت تلخ و وحشتناک که بالاخره روزی ما را می‌کشد یا همان احساس عمیق و اصیلی که ما را زنده نگه می‌دارد؟ از میان این دو جمله کدام عبارت را برای تنهایی انتخاب می‌کنید؟ اینکه چه پاسخی به این پرسش بدهیم به موارد زیادی بستگی دارد اما شاید اصلی‌ترین موضوع این باشد که در حال حاضر در کدام فصل از زندگی‌مان قرار داریم و چقدر با تنهایی پنجه در پنجه درافکنده‌ایم! از دیدگاه من هر دو پاسخ می‌تواند درست باشد و فقط بستگی به جایی که اکنون در زندگی‌مان ایستاده‌ایم دارد! و اگر این را بپذیریم سوال این است که چگونه می‌توان از آن تنهاییِ تاریکِ و فلج‌کننده به احساسی زندگی‌بخش رسید؟


تنهایی، این احساس پیچیده که گاهی مانند یک ابر بزرگ سیاه بالای سر ماست و هرکجا که می‌رویم همراهمان می‌آید چگونه ایجاد می‌شود و چه از جان ما می‌خواهد؟ آیا تنهایی یک احساس طبیعی و عادی است؟

همه شنیده‌ایم که انسان ماهیتا موجودی تنهاست و از این رو احساس تنهایی یک احساس طبیعی است اما چرا گاهی عرصه بر ما تنگ می‌شود و تا مرز خفگی پیش می‌‌رویم و گاهی از این خلوت و تنهایی لذت می‌بریم؟ بخشی از این احساس به شرایط ما و تفسیرِ ما از شرایطی که در آن قرار داریم بستگی دارد 

مثلا در مسیر زندگی روزهایی بوده که در آن چیزی یا کسی را از دست داده‌ایم و احساس تنهایی مطلق داشته‌ایم و کسی هم نبوده که بتوانیم با او کمی حرف بزنیم، آن روزهایی که کم آورده‌ایم و زندگی‌مان پر از موج‌های سهمگین از هر طرف بوده و چون فکر کردیم در یک زندگی عادی نباید این همه غم و تنهایی وجود داشته باشد دوباره غمگین‌تر و تنها‌تر شده‌ایم و به قول اخوان ثالث «آوارِ تخته سنگ‌های بزرگِ تنهایی، ما را در بر گرفت!» درست همان موقع سر و کله‌ی آن ابر تیره پیدا می‌شود و در آن لحظه فکر می‌کنیم هیچ اتصالی با دنیای بیرون نداریم و مانند جزیره‌ای متروک در اقیانوسی رها هستیم.

از آنجایی که همیشه حضور دیگران برای بقاء ما لازم بوده و هست شاید هم حق داشته باشیم که این طور فکر کنیم و این خیلی طبیعی است که در چنین شرایطی احساس تنهایی و ترس از خطر داشته باشیم، چون بدون ارتباط این موجود اجتماعی به سرعت از پای در می‌آید.

در این موقعیت ما ممکن است در یک تله‌ی شایع گیر بیفتیم؛ اینکه فکر کنیم چون همان یک نفر که من می‌خواستم، حالا به هر دلیلی در زندگی من وجود ندارد، پس محکوم به تنهایی‌ام یا مثلا با خودمان بگوییم دیگر هرگز در زندگی‌ام نخواهم توانست آن ارتباط و اتصالی را که با او  تجربه کرده‌ام با دیگران تجربه کنم اما اینها فقط یک ترس هستند و با واقعیت ارتباط چندانی ندارند. اگرچه ذهن به ما می‌گوید نه تنها این‌ها حقیقی هستند، بلکه مهم‌ترین مسله‌ی اکنون ما همین است که او رفت و با خودش خوشبختی ما را برد!

وقتی می‌گوییم این یک ترس غیر واقعیست به این معنا است که ما انسان‌ها غالبا می‌خواهیم دنیا آن گونه باشد که ما می‌خواهیم و تصور می‌کنیم در این شرایط ما خوشبخت و راضی خواهیم بود پس وقتی ما چیزی یا کسی بسیار ارزشمند را از دست داده باشیم در ذهنمان همچنان آن را می‌خواهیم و تصور می‌کنیم که زندگی بدون آن برایمان غیر ممکن است. 

در نتیجه در اثر این نوع نگرش نمی‌توانیم به خودمان و به جریان زندگی اعتماد نمی‌کنیم و بیش از حد به گذشته می‌چسبیم و به این صورت آینده را هم ازدست می‌دهیم و خودمان را در انزوای بیشتری فرو می‌بریم.

آیا لازم است بگویم چطور ما آینده را از دست می‌دهیم؟ این‌گونه که ما در واقع از تک‌تک اقداماتی که در زمان حال انجام می‌دهیم آن را خلق می‌کنیم.


احساس تنهایی


اگر این تله را بشناسیم و از امتداد تنهایی نترسیم، با فرض اینکه ما دوستان و نزدیکان امنمان را در اثر سوگ، مهاجرت، ترک و ... از دست داده باشیم آنگاه بعد از سیر طبیعی غمِ از دست دادن، مسئله‌ی ما این خواهد بود که چگونه ارتباط نو و صمیمی ایجاد کنیم و یافتن پاسخ برای این مسئله خیلی مشکل نیست.

اما این تنها حالت احساس تنهایی نیست، گاهی ما اگر چه با وقایع بیرونی اما به دلایلی درونی احساس تنهایی می‌کنیم. مثلا فکر می‌کنیم تعداد زیادی دوست و آشنا داریم که هیچ‌کدام از آن‌ها ما را به خوبی درک نمی‌کنند؛ یعنی با اینکه در جمع نشسته‌ایم اما تنهاییم! این تنهایی سخت‌تر از تنهایی اجتماعی و بین فردی است، زیرا این تنهایی درون فردی تجربه می‌شود و حالا مسئله‌ سخت‌تر است.

تنهایی درون‌فردی زمان‌هایی تجربه می‌شود که اجزای مختلف وجود ما از یکدیگر فاصله گرفته‌اند؛ همان زمان‌هایی که احساسات و خواسته‌هایمان را نادیده می‌گیریم و به جای آنچه می‌خواهیم باشیم به اینکه چه کسی باید باشیم یا نباید باشیم می‌پردازیم، یعنی اجبار و باید و نبایدهایی که محیط پیرامون به ما القا کرده جای خواسته‌های واقعی و آرزوهای خودمان را می‌گیرد.

اگر ما خود را گم کنیم قمار بسیار بزرگی را انجام داده‌ایم؛ شاید از همین رو باشد که خیلی وقت‌ها در دنیا وقایع جوری رقم می‌خورند که بالاخره هرکدام از ما در جایی تنهایی‌مان را ملاقات می‌کنیم! حالا که انسان این‌گونه تنهایی را به‌عنوان بخشی از خویش ملاقات خواهد کرد چگونه آن را تاب بیاوریم؟

شاید پاسخ این باشد که ابتدا وجود لازم و گاه تلخ و شیرین آن را بپذیریم و سپس توهمِ تصور رابطه بدون تنهایی را از سرمان بیرون کنیم در این صورت در خواهیم یافت که همین صمیمیت‌های ساده و کوچک رابطه را معنادار می‌کند و برای لحظاتی می‌تواند از تنهایی درون ما بکاهد. هر قدر هم رابطه‌هایی عمیق داشته باشیم باز هم در لحظات بسیاری ما احساس تنهایی داریم این بخشی اجتناب ناپذیر از انسان بودنمان است.

هرقدر بیشتر بتوانیم با خودمان صادق‌تر و صمیمی‌تر باشیم شانس بیشتری نیز برای تجربه کردن صمیمیت در دنیای بیرون خواهیم داشت. اگر کسانی اطرافتان دارید که با دیدن آن‌ها این تصور برایتان ایجاد شده که تنهایی‌ای در کار نیست، شاید بهتر باشد از خودتان بپرسید آیا نوبت آن‌ها رسیده؟ شاید هنوز این بخش مهم را ملاقات نکرده‌اند و این حالت دیری نمی‌پاید. شاید هم آن‌ها درد تنهایی را پذیرفته‌اند و می‌دانند که احساس تنهایی تجربه‌ای ضروری برای رشد شخصی است.

به هر روی هیچ گریزی از تنهایی نیست، زیرا که فرار از آن مانند فرار از خودمان است و به راستی از خویشتن کجا می‌توان گریخت؟! تنهایی همیشه مانند سایه‌ای همراه ماست، حتی زمانی که می‌خواهیم احساسش نکنیم و وقتی این احساس سراغمان می‌آید از ترس هجوم آن گاهی به پرسه‌زدن، گاهی به کتاب، گاهی به مواد مخدر، گاهی به رابطه‌ی جنسی، گاهی به شبکه‌های اجتماعی و ... پناه برده‌ایم، اما او باز هم شانه به شانه‌ی ما حضور داشته و در اولین فرصت از زیر تمام لایه‌هایی که رویش کشیده‌ایم بیرون آمده و برایمان دست تکان داده!

فقط زمانی که با تنهایی‌مان دوست شویم از این محنت خلاص می‌شویم و چه خوش گفت راینا ماریا ریکله: «تنهایی‌ات را دوست بدار و با مرثیه‌ای خوش‌الحان دردش را تاب بیاور.»

دانستن این حقیقت که هیچ انسانی همیشه کامیاب نیست و قدم‌هایش، اگرچه رو به جلو باشند اما همیشه او را به تمام هدف‌هایش نمی‌رسانند، ما را از تقلا کردن بیهوده رها می‌کند. اگر بدانیم که همین بودن و طی کردن مسیر است که بخش مهم و اصلی زندگی است دیگر آرام می‌گیریم و هر لحظه فقط همان کاری را که آن لحظه می‌توانیم بکنیم انجام می‌دهیم و اجازه می‌دهیم باقی چیزها تنها با همراهی وجود خویش (تنهایی) که تا لحظه‌ی مرگ همراهمان است، با حیرت مشاهده و تجربه شود و این خود زندگی است.

 

همراز بختیاری / روان‌شناس

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background