menu button
سبد خرید شما
تجربه‌ی زیست
موفقیت  |  1402/07/07  | 

زنبورک و شهر عصبانی


تحریریه‌ی موفقیت: روابط بین‌فردی در زندگی خانوادگی و اجتماعی و کاری فراز‌و‌نشیب‌های متعددی دارد؛ شرایط فردی، سابقه‌ی رابطه و بسیاری متغیر‌های دیگر در سازمان‌دهی روابط بین‌فردی ما با دیگری موثر است. نویسنده در این نوشتار با بیانی روایی، مخاطب را درگیر چالش‌های این نوع روابط می‌کند که به صورت دنباله‌دار در مجله موفقیت منتشر خواهد شد.

سمیه کاظمی حسنوند/ نویسنده

وسط ظهر ا‌ست و ایستاده‌ام کنار خیابان. تاکسی‌ها همه پر هستند‌.و بی‌اعتنا از کنارم رد می‌شوند. نور تند و تیز خورشید، توی سرم می‌تابد. بوی داغ آسفالت از خیابان بلند شده ا‌ست. به ساعتم نگاه می‌کنم؛ دوازده‌و‌چهل‌و‌پنج دقیقه ا‌ست. دستم را بلند می‌کنم و یک تاکسی زرد جلوی پایم ترمز می‌کند. سوار می‌شوم. راننده پیر ا‌ست، خیلی پیر. یک مرد با کله‌ی طاس جلو نشسته و کیفش را طوری بغل کرده که انگار یک بچه‌ی کوچک توی بغلش ا‌ست. کنارم هم یک زن چاق و یک دختر‌بچه با موهای بافته‌شده نشسته‌اند. ماشین به راه می‌افتد. جلوتر ترافیک ا‌ست، اما روان.


مردی که جلو نشسته می‌گوید: «توی این ترافیک عمرمون تلف شد.»
راننده با صدای بلند و خش‌داری می‌گوید: «شما داری اینو میگی، پس من چی بگم!»
مرد می‌‌پرسد: «از اول کارتون همین بوده؟»
راننده بوق می‌زند. نور خورشید افتاده روی دست‌های پیر و چروکش که لاغر ا‌ست و رگ‌های بزرگی از روی ا‌ستخوان‌های دستش بیرون زده ا‌ست.
مرد راننده جواب می‌دهد: «نه آقا‌جون! بازنشسته‌ام... بازنشسته‌ی آموزش و پرورش. اما خرجم با دخلم نمی‌خونه و مجبورم با این سن و سال بیام و مسافرکشی کنم.»


دختربچه به مادرش می‌گوید: «مامان! پس کی می‌رسیم؟»
مادرش به ساعت نگاه می‌کند و می‌گوید: «می‌رسیم مامان، یه ذره دیگه مونده.»
دختر با گُل گیسش که شکل یک‌ماهی قرمز ا‌ست بازی می‌کند و دوباره می‌گوید: «تشنمه!» مادر از توی پلا‌ستیک یک بطری آب بیرون می‌آورد و آن را به دخترک می‌دهد.
مرد جلویی سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید: «آقا همه چی خرابه... همه چی!»
توی تاکسی، کنار داشبورد عکس یک زن زیبا‌ست؛ زنی با چشم‌های درشت و مشکی که ماتیک بنفش به لب‌هایش مالیده ا‌ست. پای عکس هم نوشته «شاه‌ماهی هنر ایران.»


یک موتوری با دو سرنشین نوجوان از کنار ماشین ما رد می‌شوند. یکی از پسرهای نوجوان لباس سیاهی به تن دارد و بیخ گوشش عکس یک جمجمه را خالکوبی کرده. جیغ می‌کشند و از کنارمان رد می‌شوند.
مرد نگاهی به پسرها می‌اندازد و می‌گوید: «اینا رو ببینین. اصلا عین خیالشون نیست که دارن از توی خیابون به این شلوغی رد میشن. آقا ما مشکل داریم، فرهنگمون مشکل داره، برخوردهای اجتماعی‌مون مشکل داره. همه‌چیزمون مشکل داره و تازه کلی هم ادعا داریم.»
راننده سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «بله آقا... بله! فقط باید مثل بنده چند روز توی این خیابونا، پشت فرمون بشینی تا دستت بیاد توی این خیابونای وامونده چه خبره.»


ماشین از روی یک سرعت گیر می‌پرد و بطری از دست دخترک چپه می‌شود و روی لباسش می‌ریزد. مادرش دستمال در می‌آورد و زیر لب غرغر می‌کند. نمی‌شنوم که چه می‌گوید. دخترک چشم‌های بزرگ و سیاهش را به من می‌دوزد. نگاهش می‌کنم و برایش بوس می‌فرستم و به او لبخند می‌زنم. لبخند محوی توی صورتش می‌افتد.


مرد جلویی می‌گوید: «بفرما! خود این سرعت‌گیرها هم خرابن و مشکل دارن.»
راننده پیشانی پهنش را می‌خاراند و می‌گوید: «به جان شما نباشه، به جان بچه‌هام، قبلا لنت کُره‌ای می‌خریدم دونه‌ای پنجاه تومن‌، حالا شده دونه‌ای چهارصد‌و‌هفتاد تومن! مگه من چقدر در میارم که این‌طوری خرج این لکنته کنم.»
مرد جلویی می‌گوید: «بله آقا! مشکلات که یکی دو تا نیست.»


یک زنبور عسل روی شیشه جلویی ماشین نشسته و به برف پاک‌کن چسبیده ا‌ست. زن کنار دستم هنوز دارد با لباس خیس دخترک ور می‌رود. با خودم فکر می‌کنم این زنبور بخت‌برگشته توی این گرما، وسط این شهر زشت دود‌زده چه کار می‌کند؟ زنبورک، تو الان باید توی دشت‌ها و کوه‌ها پرواز کنی و روی زنبق‌ها و بابونه‌ها بنشینی. تو باید توی شاخ و برگ درخت‌های گلابی وحشی چرخ بزنی زنبورک بینوای گم‌کرده راه من!
راننده دستش به دکمه برف‌پاک‌کن می‌خورد و برف‌پاک‌کن یک دور عقب و جلو می‌رود و زنبورک را باد می‌برد.

تجربه زیست

مرد راننده می‌پرسد: «جسارتا شغل شما چیه؟»
مرد طاس دستی به کله‌‌اش می‌کشد و جواب می‌دهد: «شغلم آزاده قربان، توی بازارم.»
از توی آینه‌ی بغل ماشین به چهره‌اش نگاه می‌کنم. عینک دارد و ابروهایش مثل یک خط صاف هستند‌.و به روبه‌رو خیره شده ا‌ست.
دخترک توی گوش مادرش چیزی می‌گوید. هرم داغ گرما توی ماشین می‌چرخد.
زن می‌گوید: «آقا من همین‌جا پیاده میشم.»
مرد راننده می‌گوید: «خیر پیش!»زن از توی کیفش دو اسکناس بیرون می‌آورد و به راننده می‌دهد. دخترک دستگیره در را می‌زند و از ماشین پیاده می‌شوند. ماشین سر جایش می‌لرزد. بوی دود توی ماشین می‌چرخد.
راننده از آینه‌ی ماشین به من نگاه می‌کند و می‌گوید: «خانم شما کجا پیاده میشی؟»
می‌گویم: «نرسیده به پل هوایی!»


ترافیک کمی روان می‌شود و دوباره ماشین به راه می‌افتد. کمی جلوتر یک موتوری رفته ا‌ست توی در یک ماشین سمند. ترافیک به‌خاطر این تصادف ا‌ست. راننده‌ی سمند و موتوری در‌حال دعوا هستند‌.و فحش‌های رکیکی را رد‌و‌بدل می‌کنند. چند نفری از ماشین‌ها پیاده شده‌اند و یکی دو نفر هم با تلفن‌های همراهشان فیلم می‌گیرند.
راننده می‌گوید: «بفرما! قوز بالا قوز... بگو شما که زنگ زدید افسر بیاد، دیگه چرا دست به یقه شدید نکبت‌ها!»
مرد جلویی می‌گوید: «آقا من پیاده میشم. کار دارم، خیلی دیرم شده.»
راننده حالا ماشین را خاموش کرده ا‌ست. مرد از ماشین پیاده می‌شود و یک تراول به راننده می‌دهد. راننده از زیر کاور داشبورد، چند اسکناس ۱۰ هزار تومانی بیرون می‌آورد و به طرف مرد دراز می‌کند.
مرد می‌گوید: «نه آقا قابل نداره.»
این را می‌گوید و از لای ماشین‌ها می‌لغزد و می‌رود آن دست خیابان. راننده هم به طرف صحنه‌ی تصادف و دعوا می‌رود. حالا دعوا بالا گرفته و انواع و اقسام فحش‌های ناموسی شنیده می‌شود. به این فکر می‌کنم که واقعا هم ما مردمی عصبانی هستیم؛ شاید عصبانی‌ترین مردم دنیا. اما از دست چه چیزی و از دست چه‌کسی؟ شاید از دست لنت ترمزهای کره‌ای که قیمتشان از پنجاه هزار تومان به چهارصد و هفتاد هزار تومان رسیده. شاید هم از دست گرمای هوا و بوی آسفالت داغ و ترافیکی که باعث می‌شود ماشین‌ها مثل لاک‌پشت حرکت کنند و هی توی جایشان بلرزند.


راننده برمی‌گردد و پشت فرمان می‌نشیند و می‌گوید: «نگاشون کن...می‌خوا‌ستم برم سواشون کنم، مگه می‌ذارن! عین خروس جنگی به‌هم می‌پرن. تا می‌تونین همدیگه رو بزنین خدازده‌ها.»
این را می‌گوید و از زیر کاور داشبورد پول‌ها را در می‌آورد و می‌شمارد. بعد می‌زند زیر خنده و می‌گوید: «خانوم این آقا که الان پیاده شد، یه تراول به من داد. تراولش تقلبیه!»
راننده حالا تراول را جلوی نور گرفته و دوباره می‌گوید: «بعله، تقلبیه. بعد میگه همه چی مشکل داره، آقا جون تو خودت یه مشکل بزرگی! حاتم‌بخشی هم می‌کنه: قابل شما رو نداره!»
می‌گویم: «شاید خودشم نمی‌دونسته.»


راننده سری تکان می‌دهد. پلیس می‌رسد و کمی ترافیک روان می‌شود و ماشین‌ها به راه می‌افتند. راننده‌ی سمند و موتوری همچنان در‌حال چک و چانه هستند‌. راننده ماشین را روشن می‌کند و از کنار آن‌ها رد می‌شود. به چهره‌های عصبانیشان نگاه می‌کنم که زیر نور خورشید سرخ و سیاه ا‌ست.

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background