menu button
سبد خرید شما
تجربه‌ی بیماری
موفقیت  |  1402/07/05  | 

مطمئن بود قهرمان آسیا می‌شوم


تحریریه‌ی موفقیت: بیماری اختلال دو قطبی از چالش‌هایی است که برخی از شهروندان با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند یا آ‌که کسانی در خانواده‌هایشان گرفتار این عارضه هستند. روایت‌های بی‌واسطه با اختلال دو‌قطبی امکانی را به دست می‌دهد تا مخاطب‌ها بتوانند با بهره‌گیری از تجربه‌های بیماری نویسنده‌ی درگیر با این چالش، مسیر خویش را در شناخت و مواجهه با آن طراحی و پیاده کنند. گزارش از بیماری اختلال دو قطبی به‌صورت دنباله‌دار در موفقیت ارائه می‌شود.

شب‌های تابستان که عطر گلدان‌های یاس لابه‌لای هوای دم‌کرده خودش را جا می‌کرد و بوی خاک آب‌زده از گردن درخت‌های توت و کاج بالا می‌کشید، مرا از این سوی دیوار صدا می‌زد. آن وقت سگرمه‌های مادربزرگم درهم می‌رفت و من پیش از شنیدن غرغرهایش از دیوار کوتاهی که خانه‌ی ما را از خانه‌ی آن‌ها جدا می‌کرد بالا می‌رفتم و می‌دیدمش که توی ایوان روی فرش اسلیمی کوچک سرخش چهارزانو نشسته و منتظر من است.

«بابالی» صدایش می‌زدم. چرایش را نمی‌دانم اما «بابالی» من بود. کنارش می‌نشستم و او از توی بشقاب، گوجه و خیار بر می‌داشت و پنیر را با شستش میان نان بربری فرو می‌برد و بعد لقمه را جوری می‌پیچید تا آب گوجه روی لباسم نریزد و سریع آن را توی دهانم فرو می‌برد. چهار ساله بودم و او دین و دنیایم بود. عادت کرده بودم مثل آدم بزرگ‌ها کنارش چمباتمه بزنم و همین طور که لقمه‌ام را می‌جویدم نگاهش کنم که زل می‌زد به درخت‌های حیاط که در شب رنگ قیر بودند.

او به خاطر من جلوی همه، حتی مادربزرگم ایستاد. می‌خواستم شنا کنم. به همین سادگی. آب مسخم می‌کرد. مثل خوابگردها شده بودم و از هر راهی که می‌رفتم دست آخر سر از استخر در می‌آوردم و آن‌ها، مامان، بابا و مادر‌بزرگ نمی‌گذاشتند. فکر می‌کردند لجبازی می‌کنم. فکر می‌کردند عاقبت جنازه خفه‌شده‌ام را روی آب پیدا می‌کنند. مادربزرگم برایم قصه‌هایی از هیولایی‌هایی می‌گفت که در اعماق آب زندگی می‌کنند و دشمن دختربچه‌های کوچک‌اند. اما او مرا از میانه‌ی ترس‌های دیگران بیرون کشید، شلنگ آب را دور کمرم پیچاند و با دست‌های عضلانی‌اش تا عمیق‌ترین نقطه‌ی استخر مرا با خودش برد و من هیچ نترسیدم. بعدتر روی شانه‌هایش سوار شدم. دستم را دور گردنش حلقه کردم و خوشبخت‌ترین بچه‌ی جهان شدم.

شنا کردن را او یادم داد. مطمئن بود قهرمان آسیا می‌شوم. من هم مطمئن بودم. می‌دیدمش که به مدال دور گردنم دست می‌کشد و بغلم می‌کند. سال‌های بعدتر بیماری امانم نداد. سال‌های بعدترش اتفاقی شوم زمان را در زندگی‌ام خشکاند. سال‌های بعد و بعدتر او را از من گرفتند؛ اما او تنها کسی بود که با من از ترس گذشت و لذت عمیق خواستن و رسیدن را نشانم داد. یک وقت‌هایی مثل همین حالا صدایش را می‌شنوم که داد می‌زند «برای ماندن روی آب دست و پا نزن، فروتر می‌روی. همان جا بایست و سعی کن سرت را بالا نگه داری. فقط سرت را، وقت فرو رفتن در آب، غریزه نجاتت خواهد داد».

خانم صیف سوت می‌زد. من می‌ایستادم. با لبخند رضایتمندی دکمه‌ی کرنومتر را می‌زد. باز هم رکورد دوی استقامت را زده ‌‌بودم. نفس‌نفس می‌زدم، اما هیچ عین خیالم نبود. می‌خواستم بدوم و همه چیز را فراموش کنم. درست مثل وقتی که در عمق استخر باشگاه استقلال شنا می‌کردم و طول آن را دو مرتبه یک نفس می‌رفتم و بعد با درد شدید گوش‌هایم بیرون می‌آمدم. باز هم با درد، چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، نفسم را حبس می‌کردم و می‌دویدم، علوم می‌خواندم، نفس می‌کشیدم، می‌دویدم، اجتماعی می‌خواندم، می‌دویدم، ریاضی را به سختی می‌خواندم، نفسم را دوباره حبس می‌کردم. تاریخ می‌خواندم، نفسم را بیرون می‌دادم، می‌دویدم.

معدل ثلث دومم باز هم در کمال ناباوری دیگران 19 ‌شد. نفس راحتی کشیدم. برای مسابقات منطقه‌ی 2 آماده می‌شدم. مسابقات طاقت‌فرسا شروع شد. من از مسابقه بیزار بودم و بیزارم هنوز. از مقایسه‌شدن بیزار بودم و بیزارم هنوز و از دیده‌شدن میان جمع از هر دو‌ی این‌ها بیزارتر بوده و هستم. سال‌های پیش از این اما این طور نبودم. دلم می‌خواست بازیگر شوم. کفش‌های پاشنه بلند مادرم را که توی پاهایم لق می‌زد، می‌پوشیدم. دنباله‌ی بلند پیراهن مادرم را توی دست‌های کوچکم می‌گرفتم و دور ستون‌های خانه می‌چرخیدم و ادای شخصیت اصلی زن فیلم شعله را در می‌آوردم. آهنگ‌های هندی را حفظ می‌کردم و برای خودم در آینه‌ی سه‌لته‌ی خانه می‌رقصیدم.

آن‌وقت‌ها دلم می‌خواست دیده شوم. نمی‌دانم از چه زمانی دلم خواست پنهان شوم و میان سایه‌ها پناه بگیرم. از زمانی که گوش‌هایم عفونت کرد و نتواستم در مسابقه‌ی غریق نجاتی شرکت کنم؟ از زمانی که تب‌ امانم را برید و توان راه رفتن عادی را از من گرفت؟ یا از وقتی که در اواخر مسابقه‌ی شنا سرم به دیواره‌ی استخر ساییده شد و خون از پیشانی‌ام شتک زد و من دور شدن دو دختر دیگر را دیدم. خودم را دیدم که بی‌حرکت روی آب میان سرخی شناور شده بودم و صداها را گنگ و کِش‌دار ‌می‌شنیدم.

تجربه بیماری

هر چه بود شروع مسابقات ناخوشم کرده بود. مدام صدای سوت خانم صیف و دکمه‌ی کرنومتر بود و من هر بار وقت ایستادن پشت خط آغاز پاهایم سنگین می‌شد و احساس می‌کردم هرگز به نقطه پایان نمی‌رسم و هر بار نفسم را حبس را می‌کردم و صدای بابالی را می‌شنیدم که فریاد می‌زد تقلا نکن. تقلا نمی‌کردم و سعی می‌کردم سنگ‌ها و بندها را از پاهایم باز کنم و یک مرتبه صدای جیغ و شادی هم‌کلاسی‌ها و خانم صیف را می‌شنیدم. بله مسابقه تمام شده بودم و من برای نمی‌دانم چندمین بار اولین نفری بودم که به خط پایان رسیده بود و در نهایت توانستم در منطقه 2 مقام اول را به دست آورم.

یکی از مهم‌ترین و سخت‌ترین تحولات زندگی من دشتان[1] شدن در 11 سالگی بود؛ دشتانی زودرس، دردناک و شوک‌آور. مادرم که تا پیش از این معنای درد در این دوران را نمی‌دانست، اوایل تصور می‌کرد این بازی احمقانه‌ی دختری نوجوان برای جلب‌توجه است و با نهایت بی‌رحمی با من مواجه می‌شد. اما زمانی که اولین بار از شدت درد بیهوش شدم، دیگر باورش شد که این یک بازی نیست؛ حقیقت رنج بدنی‌ست که خودش را از هر دریچه‌ای بتواند بیرون می‌ریزد. در تمام طول این سال‌ها، بارها و بارها در دوران دشتان از شدت درد بیهوش شدم و کارم به درمانگاه و بیمارستان کشید. یک بار وقتی با فشار پنج روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم، برادرم مضطرب پیش مادرم رفته بود و پرسیده بود «مامان، تهمینه داره می‌میره؟» و مادرم مبهوت نگاهش کرده بود.

آغاز مسابقات میان‌منطقه‌ای هم‌زمان با شروع دشتان 10 روزه‌ی من بود. اولین روز مسابقه به سختی سوم شدم. دومی و سومی هم چنگی به دل نزد. در آخرین مسابقه، در آخرین مسابقه‌ی نفرین‌شده، پاهایم سنگین شد، تقلا کردم. نتوانستم سرم را بالا نگه دارم. بیهوش شدم و صدای پاها را شنیدم که از من دور شدند و به خط پایان رسیدند.

روبه‌روی سیاه تلویزیون نشسته‌ای و در سرت در تیتراژ سریال «اوشین» زیر متن موسیقی خوانده می‌شود «زندگی منشوری‌ست در حرکت دوار» و تو معنای این جمله را چه دیر و چه دور می‌فهمی. تو دیر می‌فهمی. وقتی خانم صیف نامش را اولین بار با گچ روی تخته‌ سیاه می‌نویسد تا بچه‌ها با شیطنت با سیفی‌جات به اشتباه نگیرندش و می‌گوید «صیف» با «ص» یعنی شمشیر! تو دیر می‌فهمی که باید شبیه شمشیری بود که همه چیز را می‌بُرد و باید صبر کنی تا از آن خون تازه از آن بیرون بریزد و بعد که زخم دلمه بست، دوباره ادامه دهی.

تو یاد گرفته‌ای باید همه چیز از ابتدا، تمام و کمال باشد. تو باید تمام و کمال باشی. روی خط صاف، بی‌نقص راه بروی، زمین نخوری، خطا نکنی، از دست ندهی، نبازی و همیشه به دست آوری. تو یاد نگرفته‌ای از‌دست‌دادن یعنی دوچندان کردن توان چنگ‌زدن به داشته‌ها. تو یاد نگرفته‌ای از‌دست‌دادن یعنی تلاش دوباره و دوباره برای به دست‌آوردن از راه‌های دیگر. تو تنها راه مستقیم را یاد گرفته‌ای؛ راه صاف و بدون‌ چین و چروک را. برای همین است که با اولین ضربه‌، شنا را رها می‌کنی، با اولین افتادن دست از دویدن می‌کشیدی و با هر اتفاق خودت را مقصر می‌دانی.

زمان بسیاری خواهد گذشت و تو رنج بسیاری را خواهی دید؛ رنج دیگری و رنجی که از آن توست. روزی که در نمور قدیمی زیرزمین از پنجره‌ی کوچک و شکسته، گل‌های عروس روی گاری را که تا افق تلنبار شده‌ می‌بینی که در پیچ کوچه لنگان‌لنگان با صدای چرخ‌ها محو می‌شوند، با عمق جانت خواهی فهمید «زندگی منشوری‌ست در حرکت دوار» یعنی چه. صدای مادر بزرگت را از خیلی دور می‌شنوی که می‌گوید هر آنچه را که دیده‌ای به آب بگو تا تلخی‌هایش را بشوید و ببرد. اشک مردمک چشم‌هایت را پُر می‌کند. لب‌پر می‌زند و روی گونه‌هایت سرازیر می‌شود. یادت می‌رود همه چیز را به آب بگویی. صدای در می‌آید و تاریخ زندگی تو به لحظه‌ی قبل و بعد از باز‌کردن در تقسیم می‌شود.

تهمینه مفیدی/ نویسنده و روزنامه‌نگار

[1] واژه‌ی پهلوی که برای قاعدگی یا حیض زنان استفاده می‌شود.

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background