خورشید
خودِ مشاهدهگر کیست؟
چشمان زیبایش را به زمین دوخت. با دیدن من، پشت سر مامانش پنهان شد. دستان کوچکش لباس مادرش را چنگ زده بود و چهره اش با آن گونههای گلگون از شرم، همانند «خورشید» بود. مادرش گفت: «ببخشید خجالتیه!». خورشید پنج ساله در حین گفتوگوی من و مادرش دیگر پیدایش نبود و کاملا پشت مادرش پنهان شده بود. گفتوگوی من و مادر به اتمام رسید، بدون آنکه اسم دخترک را بدانم! همانطورکه از من دور میشدند، من به تمامی آن موقعیتهایی فکر میکردم که قرار بود دخترک که من اسمش را خورشید گذاشته بودم، به جای اسمش با صفتی که مادرش به او داده بود، معرفی شود.
روی نیمکت پارک نشستم، چشمانم را بستم، دست خورشید کوچولو را گرفتم و با هم وارد تونل زمان شدیم. توی حیاط مدرسه بودیم و خورشید تنها روی یک نیمکت نشسته و به بازی بچهها نگاه میکرد. باز هم چشمانم را بستم و وقتی باز کردم، خورشید بزرگتر شده بود. توی اتاقش بودم وقتیکه قرار بود با دوستاش به جشن فارغالتحصیلی دبیرستان برود. وقتی قرار را کنسل کرد، نگاهم بر روی قطرات اشک گونههایش خیره مانده بود.
باز هم چشمانم را بستم و این بار همزمان با گفتوگوی او و استادش چشمانم را باز کردم. او با التماس به استادش میگفت بهجای ارائهی کنفرانس بهصورت حضوری، مقالهای ارائه دهد؛ بعد از رفتن استاد از کلاس، دستش را گرفتم و قطرات اشکش دستانم را خیس کرد؛ درحالیکه قطرات داغ چشمان خورشید بر دستانم میچکید به او گفتم: «تمایل به صحبت کردن با من داری؟» سرش را به علامت تأیید تکان داد. بار دیگر که چشمانم را باز کردم، من و خورشید در اتاق درمان روبهروی هم نشسته بودیم.
از او خواستم خودش را معرفی کند و او، قبل از هر چیزی گفت: «من خجالتیام.» دوباره گونههایش سرخ شد؛ بههمان سرخی پنجسالگیاش. سرش را به زیر انداخت و همچنان که با انگشتان دستش بازی میکرد با صدایی که بهسختی شنیده میشد شروع به حرفزدن کرد؛ از اینکه همیشه از صحبتکردن در جمع هراس داشته، از اینکه میترسیده قضاوت شود، از اینکه پشت سرش حرف بزنند و ... انگار سالها توصیفی که مادرش از او کرده بود را زندگی کرده و گویا میخواسته در تمامی موقعیتهای زندگی ثابت کند که مادرش درست میگفته و او خجالتی است. خورشید «خودی» را زندگی کرده بود که باور داشت؛ خود مفهومسازیشده توسط مادرش!
من در آن اتاق درمان میبایست خورشید را با «خود مشاهدهگرش» آشنا میکردم؛ همان که قرار است به او بگوید ما با افکار، هیجانات، خاطرات و باورهایمان تعریف نمیشویم.
دستش را گرفتم و بههمان پنج سالگیاش برگشتیم. این بار درحالیکه شاهد دورشدن خورشید پنج ساله بودم، همزمان به شمارهی همراه مادرش پیام دادم «لطفاً با من تماس بگیرید». نمیخواستم خورشید با «خودی» که دیگران برایش تعریف میکنند سالهای پیشروی زندگیاش پشت ابرها پنهان باشد و میخواستم گرمای خورشید فقط گونههایش را گلگون نکند، میخواستم...
***
در این داستان یکی از مفاهیم درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد تحت عنوان «خود مشاهدهگر» پردازش شده است.
پینوشت1:
همهی ما در مسیر رشدی خود بهخاطر تجارب زندگیمان داستانهایی برای بازگوکردن داریم؛ داستانهایی شامل افکار، احساسات و رفتارهای ما در مورد آنچه که بر ما گذشته است. گاه افراد به داستانهای زندگیشان میچسبند و لابهلای این فکرها و هیجانات گم میشوند. ذهن ما عالیترین قصهگوی دنیاست و هرگز ساکت نمیشود. او همیشه قصهای برای گفتن داشته و انتظار دارد که ما قصههایش را باور کنیم. گاهی داستانهایش حقیقت دارد که ما به آنها واقعیت میگوییم؛
اما دربارهی بیشتر قصههایی که به ما میگوید نمیتوانیم بگوییم که واقعیت دارند یا نه. آنها بیشتر ارزیابی، پیشبینی و باورهایی هستند که بدون آگاهی کسب کردهایم. این رویکرد به ما یاد میدهد این قصهها را گوش داده و تشخیص دهیم که چه وقت یک قصهی مفید است و چه وقت مفید نیست! چهکسی این کار را برای ما انجام میدهد؟ «خود مشاهدهگر»؛ همان که بالغانه داستانهای ذهن را گوش میدهد، اما همیشه به آنها عمل نمیکند.
پینوشت 2:
آیا هدف تغییر داستان است؟ خیر، هدف رهایی از چسبیدن به محتوای داستان است. خود مشاهدهگر میگوید که من با افکار، احساسات، هیجانات و خاطرات تعریف نمیشوم. من ظرفی هستم که همهی اینها را در بر میگیرد. من راوی این داستانم. من بهجای گرفتارشدن در میان خاطرات داستان، به محتوای داستان توجه میکنم. من اجازه میدهم داستانهای ذهنی بیایند و بروند، بهجای آنکه آنها را نگه دارم.
پینوشت 3:
تمرینهای متعددی وجود دارد که میتوانند به ما کمک کنند تا به این افکار، خاطرات و هیجاناتمان نچسبیم، داستانهای ذهنمان را بشنویم و بتوانیم خودمشاهدهگر باشیم:
تمرین اول برای خودمشاهده گری:
برای خودمشاهده گری مثلا اگر خواستید بگویید «آدم بدشانسی هستم»، جمله را اینگونه تغییر بدهید «آیا ذهنم به من میگوید که من آدم بدشانسی هستم؟ آیا چسبیدن به این فکر که من آدم بدشانسی هستم در زندگی به من کمکی خواهد کرد که حال بهتری را تجربه کنم؟ من در صفحهی شطرنج زندگیام به کدام مهرهی سیاه چسبیدهام و با کدام مهرهی سفید در جنگم؟»
تمرین دوم برای خودمشاهده گری
در جملهی «من .... هستم» یک کلمهی قضاوتکننده که وقتی حال بدی را تجربه میکنید و به خودتان میگویید، قرار دهید. برای مثال، «من شکستخورده هستم.» شکستخورده در ذهن شما افکار، احساسات و خاطراتی را تداعی میکند و شما آماده میشوید که وارد داستان ذهنتان شوید و به آن بچسبید. یک تمرین ساده برای فاصله گرفتن از این داستان ذهنی این است که کلمهی شکستخورده را بارها و بارها با صدای بلند و هرچه سریعتر به مدت 30 تا 60 ثانیه تکرار کنید؛ آنقدر که برای شما تبدیل به کلمهای بیمعنا شود. این تمرین به شما کمک میکند که از چسبیدن به کلماتی که تداعیکنندهی حال بدی در شما میشوند فاصله بگیرید.
تمرین سوم برای خودمشاهده گری
برای ده ثانیه به جملهی «من شکستخورده هستم» فکر کنید که آیا واقعا شکستخورده هستید؟ حالا آن را با آهنگ تولد مبارک بخوانید یا با صدای یک شخصیت کارتونی یا یک گویندهی ورزشی و یا سرعت خواندن آن را زیاد یا کم کنید (2x یا 0.5x). چه اتفاقی میافتد؟ خندهتان گرفته است؟ مگر واژهی شکستخورده حال شما را بد نمیکرد؟ پس چگونه اکنون شما را به خنده میاندازد؟ این همان پیامد فاصلهگرفتن از افکار و خاطرات مربوط به شکستخوردگی است.
پینوشت 4:
هدف من در اتاق درمان با خورشید قویترکردن خود مشاهدهگرش و نچسبیدن به داستانهای زندگی او که بیفایده، اما تأثیرگذار بر رفتار او هستند خواهد بود.
پینوشت 5:
اگر تا به حال با داستانهای من در ماههای اخیر همراه بوده باشید، متوجه شدهاید که هدف من آشنایی شما با مفاهیم رویکرد درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد در قالب داستان است. باز هم تاکید میکنم «آشنایی» و نه «درمان». شاید یکی از پیامدهای آن ایجاد رابطه با این رویکرد است.
دکتر ویولت علیپور/ روانشناس