menu button
سبد خرید شما
سمفونی دنیا (داستان کوتاه)
سودابه فرضی پور  |  1402/07/03  | 

سمفونی دنیا (داستان کوتاه)


چند سال پیش، در یک سفر دسته‌جمعی خانوادگی، تصمیم گرفتیم یک روز را از صبح کنار رودخانه بگذرانیم. زیراندازها را برداشتیم، چای و کتری زغالی را گذاشتیم توی یکی از ماشین‌ها و یک تکه طناب هم برداشتیم که اگر درخت سفت و محکمی پیدا کردیم برای بچه‌ها تاب ببندیم.
وقتی بعد از طی مسافتی، از ماشین‌ها پیاده شدیم و مسیر دسترسی به کنار رودخانه را دیدیم، لحظه‌ای جا خوردیم؛ شیبی تند و لغزنده، بدون هیچ‌جای پایی که بتوانی محکم و بااعتماد پایت را گیر بدهی و پله‌پله پایین بروی و برسی به آنجا که آوای خوش رودخانه دارد صدایت می‌زند.


ما با خودمان چند کودک برده بودیم و چند عزیز مسن هم همراهمان بودند. همه با بُهت به آن سراشیبی تیز و وحشی خیره شده بودیم. دلمان نمی‌خوا‌ست این مسیر سخت شکستمان بدهد و پا توی آب خنک نزده، کنار رودخانه چای زغالی نخورده و با آبی که به هوا پاشیده‌ایم عکس نینداخته، برگردیم.
بالاخره یکی دو تا از جوان‌ترها به هر سختی‌ای که بود پایین رفتند، وسایل را بردند، برگشتند، به بزرگ‌ترها کمک کردند، بچه‌ها را روی دوش‌گرفتند و هر طور که بود خودمان را به ساحل رودخانه رساندیم. حین پایین‌رفتن، بعضی جاها کلوخ‌های پوک زیر پایمان می‌شکستند و باعث می‌شدند کمی از مسیر را سُر بخوریم و همین توی دلمان را خالی می‌کرد.


بین این جمعیت، آن‌که بیشتر از همه جیغ زد و سروصدا کرد و از افتادن ترسید، یکی از بچه‌های کوچک نبود، سمیرا بود.
سمیرا ترس از ارتفاع داشت و با هر سنگریزه‌ای که از زیر پایش در می‌رفت، به وضوح می‌لرزید و جیغ می‌کشید. نادر، همسرش، هر‌چه کرد نتوانست با گرفتن دستش و با نشان‌دادن راه مطمئن‌تر از ترس او کم کند.

سمفونی دنیا

وقتی رسیدیم پایین، رنگ سمیرا حسابی پریده بود.
بالاخره زیراندازها را پهن کردیم. یکی، دو نفر مسئول درست‌کردن آتش شدند، یک نفر تاب بست، یک نفر دست و صورت بچه‌ها را آب زد تا خنک شوند و پیک‌نیک رسما شروع شد.
ما جماعت عاشق بازی و شلوغی بودیم. دوست نداشتیم لحظه‌ای را بیکار و بی‌صدا بگذرانیم و صادق اگر بخواهم باشم، به‌نظرم اهلیت سکوت و گوش‌سپردن به صدای طبیعت را نداشتیم.
از بیست‌سوالی می‌پریدیم به اسم‌فامیل و اسم‌فامیل ته‌نکشیده شروع می‌کردیم به پانتومیم بازی کردن و بعد هم می‌رفتیم سراغ بازی «کی می‌تونه دیرتر بخنده»!


نادر اما دلش بازی نمی‌خوا‌ست. بعد از مدت‌ها کار سنگین در شرکتی که مسئولیت زیادی در آن داشت، آمده بود سفر که کمی آرام بگیرد. همه سعی می‌کردیم یک‌طوری او را به بازی بگیریم و بیشتر از همه سمیرا اصرار داشت که شوهرش پای ثابت بازی‌ها باشد.
نادر کمی بازی کرد و انصافا تمام تلاشش را هم کرد که یکی از بقیه باشد و به قول سمیرا «ضدحال» نباشد، اما ملال و خستگی به‌وضوح در چشم‌هایش دیده می‌شد.


کم‌کم بین یکی از بازی‌ها، خیلی آرام و بی‌صدا کنار کشید و با کتابی که در دستش بود رفت کمی دور‌تر، جایی که از دیدرس همه محفوظ بود، تا آرام‌تر باشد و بتواند با خودش خلوت کند.
سمیرا کمی زیرلب غر زد، اما بعد به توصیه‌ی بقیه تصمیم گرفت نادر را به حال خود بگذارد.
بازی ادامه پیدا کرد. همه می‌گفتند و می‌خندیدند و توی بازی‌ها تقلب می‌کردند و با خنده مچ هم را می‌گرفتند و خوش بودند.
در این بین گاهی نادر را می‌دیدیم که می‌آمد از توی سبدهای کنار زیراندازها چیزهایی برمی‌داشت و می‌رفت. دیگر آن‌قدر گرم بازی شده بودیم که برای‌مان فرقی نمی‌کرد. او که یکی از ما نبود، او که یار بازی یا حریف ما نبود، دارد چه‌ کار می‌کند و وقتش را چطور می‌گذراند.
نادر هر‌بار که می‌آمد، جواب چشم‌غره‌ها و سر تکان‌‌دادن‌های سمیرا را با لبخند می‌داد و می‌رفت.
وقت ناهار که شد، از همان‌جا که بودیم بلند صدایش زدیم. آمد، دست‌هایش را در آب رودخانه شُست، توی پهن‌کردن سفره کمک کرد، بی‌صدا ناهار خورد و بلافاصله بعد از ناهار خزید به کنج خلوتش.


غروب که شد، آتش هنوز افروخته‌مان را خاموش، طناب تاب‌بازی را باز و سبدها را جمع کردیم. غصه‌مان گرفته بود که حالا با این خستگی چطور دوباره این راه سخت و سربالایی را برویم و بچه‌ها را چه کنیم و مسن‌ها را چطور ببریم که نادر با شلوار خاکی و دست‌هایی خاکی‌تر، از آن پشت‌ها خودش را نشانمان داد و صدایمان کرد که برویم پیشش.
آن‌طرف‌تر، آنجا که نادر از صبح خلوت کرده بود، توی دل سربالایی خاکی زمین، چند پله سبز شده بود؛ چند پله‌ی تراشیده‌شده از خاک که روی هر کدامشان تخته‌سنگی نسبتا صاف گذاشته شده بود و می‌شد مطمئن و راحت پا رویشان گذاشت و مسیر را بی‌‌ترس، بی‌زحمت و بی‌هن‌وهون بالا رفت.
همه به نادر نگاه کردیم. وقت ناهار دیده بودیم که پشت دستش، بند بعضی از انگشت‌هایش زخم شده، اما آن‌قدر درگیر بگو و بخند بودیم که هیچ‌کدام دلیل آن را نپرسیده بودیم؛ یا شاید هم پرسیده بودیم و به جوابش اعتنایی نکرده بودیم.
او تمام روز، تمام‌وقتی‌که ما داشتیم بازی می‌کردیم، با آهنگ‌ها همخوانی می‌کردیم و از آن‌ها با سرخوشی آهنگ جدید می‌ساختیم، داشت فرهادوار کوه می‌کَند!

سمفونی دنیا

کنار دستش یک تیشه‌ی کوچک بود که از مردی روستایی در همان نزدیکی قرض کرده بود و یک کفگیر که از سبد پیک‌نیک کف رفته بود! اگر این دو وسیله را حساب نکنیم، می‌توانیم بگوییم او این پله‌ها را با دست خالی، با سرمایه‌ی وقت، خلوت و عشقی که به سمیرا داشت ساخته بود.
پله‌ها کمی کج بودند، هم‌اندازه نبودند و در یک کلام مهندسی‌ساز نبودند! اما تا سال‌‌ها می‌توانستند امن‌وامان، پاخور مسافرهایی باشند که می‌خواهند روزی از روزهایشان را با عزیزانشان کنار رودخانه بگذرانند و شاید وقتی از این پله‌های بلند خاکی و سنگی پایین می‌آیند و بالا می‌روند به این فکر نکنند که در روزی تابستانی، مردی تنها، کمی دورتر از خنده و بازی و موسیقی، تمام روز، تراشیده و گود کرده و خوشحال بوده که دارد کاری مفید می‌کند.
وقتی نادر دست سمیرا را گرفت و جلوتر از او از پله‌ها بالا رفت و او را هم همراه خود برد، انگار داشتی به قاب ساده‌ای نگاه می‌کردی که تداعی‌گر تصویر امنیت بود.
دقیقا همان چیزی که سمیرا را آزرده بود، حالا باعث آرامش قلبش شده بود.


نادر متفاوت بود. شلوغی را دوست نداشت، بازی را دوست نداشت، رقصیدن و پا کوبیدن با آهنگ را دوست نداشت، حتی زیاد حرف زدن را دوست نداشت، اما از همین تفاوتش با جمع، ارزش آفریده بود.
ما اغلب دوست داریم طرف مقابلمان یا اطرافیانمان، از زاویه‌ی نگاه ما و با عینک ما دنیا را تماشا کنند و همان‌طور رفتار کنند که ما می‌کنیم؛ انگار که ما خط‌کش و معیار دنیا باشیم! اما غافل از آنیم که درون هر آدمی، دنیای متفاوتی وجود دارد و با پذیرش این تفاوت‌ها‌ست که اتفاقا یگانگی به‌وجود می‌آید. ما با هم یکی می‌شویم، اگر د‌یگری را همان‌طور که هست بفهمیم و درک کنیم.
نادر مثل آن یکی همسفرمان نبود که مدام لطیفه می‌گفت، ترانه می‌خواند و بقیه را تمام روز می‌خنداند. او هم خلوتش را حفظ کرده بود و هم سعی کرده بود در جایی که هست اثرگذار باشد.


حالا این یعنی این‌که نادر ارزشمند و آن د‌یگری که شاد و سرحال ا‌ست و باعث خنده‌ی دیگران، بی‌ارزش ا‌ست؟ البته که نه!
آدم‌ها اجناس یک کارخانه‌ی دقیق و منظم نیستند که یکسان و کپی هم، از خط تولید بیرون آمده باشند. دنیا به‌همین تفاوت‌ها‌ست که زیبا‌ست. سمفونی دنیا به‌همه‌جور ساز و نوازنده‌ای نیاز دارد.
زندگی محتاج ا‌ست به آن‌که می‌خنداند و به آن‌که می‌سازد. این هر‌دو، دنیا را جای بهتری برای زندگی می‌کنند و «حال خوب» ارمغان شرایطی‌ست که در آن بتوان هم شاد بود و هم احساس امنیت کرد.

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه
blank image

سمانه اقبالی

1402/12/24

سمفونی دنیا ، چه زیبا ترسیم کرده است تفاوتی که باعث سازگاری بیشتر انسان ها می شود و البته توصیف کامل عشق است و اینکه عشق همیشه همراه بودن نیست ، عشق همیشه کمیت با هم بودن نیست که کیفیت آن است.در این داستان به وضوح این مطالب را می توان دریافت .آرامشی که پس از خواندن داستان حس کردم جالب و مثال زدنی است.

دیدگاهتان را بنویسید

footer background