menu button
سبد خرید شما
از عشق تا دوست داشتن
موفقیت  |  1404/06/01  | 

از عشق تا دوست داشتن

تفاوت عشق نوجوانی و عشق بزرگسالی

رو‌به‌رویم نشست. سرش پایین بود و انگشتر دست چپش را در انگشتش حرکت می‌داد؛ انگار می‌خواست تصمیم بگیرد که آن را از انگشتش در بیاورد یا همچنان بگذارد که سر جایش بماند. سرش را که بالا آورد، همه‌ی حجم استیصالش را درون نگاهم ریخت. گویی می‌گفت: «ببین و نپرس، حوصله ندارم، خودت نگاه کن، ببین ... نمی‌دونم بمونم یا برم!»

نگاهش کردم. نمی‌دانم در نگاهم چه چیزی را دید که شروع به حرف زدن کرد: «نمی‌دونم دوستش دارم یا نه! خودش هم فهمیده و همه‌ش به من میگه تو دیگه عاشقم نیستی و دیگه دوستم نداری.» به او گفتم: «خوب تو چه پاسخی داری؟» گفت: «دوستش دارم.» پرسیدم: «دوستش داری یا عاشقش هستی؟» گفت: «مگه فرقی هم می‌کنه؟» گفتم: «خودت چی فکر می‌کنی؟ دوست داشتن همون عاشق بودنه؟» بعد از تأملی چند دقیقه‌ای گفت: «مادربزرگم می‌گفت عاشق نشو، چون عشق کورت می‌کنه. اگه این جوره پس من یک زمانی عاشقش بودم، چون الان دیگه کور نیستم. اون زمان انگار کور بودم، البته فقط روی نقص‌هاش. حالا که نقص‌هاش رو می‌بینم اون‌ها رو دوست ندارم. من اون رو بی‌نقص می‌خواستم؛ پس دیگه عاشقش نیستم.»

دوباره سرش رو پایین انداخت. به دستانش نگاه کردم؛ در حال کشمکش با انگشترش بود. همزمان من هم تفاوت دوست‌داشتن و عشق را در ذهنم مرور می‌کردم.

به خودم که آمدم روبه‌روی آقای «اریکسون» نشسته بودم که از نظریه‌پردازان مشهور علم روان‌شناسی است. او با لبخند منتظر شنیدن پرسشم بود. به او گفتم: «ممنونم که همیشه با لبخند پاسخ‌گوی پرسش‌هایم هستید. این بار اما دوست دارم از زبان خودتان در مورد «هویت» بگویید؛ همان مفهومی که نامش با نامتان در دنیای روان‌شناسی گره خورده است؛ همان که تأکید داشتید که در دوره‌ی نوجوانی برای به‌دست آوردنش تلاش کنیم. این بار اما از شما می‌خواهم از نقش هویت در ایجاد عشق برایم بیشتر بگویید.

با لبخند نگاهم کرد و گفت: «سوالت را بپرس؛ من جواب می‌دهم» و من با اشتیاق پرسش‌هایم را آغاز کردم: «شما بین عشق نوجوانی و عشق بزرگسالی تفاوت قائل شدید؛ لطفا در این مورد از زبان خودتان بیشتر توضیح دهید؟»

آقای اریکسون در پاسخ گفت: «از نظر من نوجوان به خاطر افزایش میل جنسی در دوره‌ی بلوغ حس می‌کند که کنترل امور از دستش خارج شده است. رشد سریع جسمی عاملی برای مضطرب‌شدن اوست؛ گویا خود را به سختی می‌شناسد. به همین دلیل بارها و بارها در آینه می‌نگرد؛ انگار آن‌که در آینه نگاهش می‌کند را نمی‌شناسد. می‌دانید در ذهن او چه می‌گذرد؟

اشتیاق بسیار در چهره‌ام لبخندی بر لبانش نشاند. گفتم: «احتمالا در ذهنش نظر دیگران بسیار برایش مهم است.» او سرش را به نشانه‌ی علامت تأیید تکان داد و گفت: «درست است. نوجوان فکر می‌کند آیا در نظر دیگران به اندازه‌ی کافی خوب هست؟ در عرصه‌ی اجتماعی چه جایگاهی خواهد داشت؟ می‌دانی دخترم، مسئله‌ی اصلی نوجوان دستیابی به «هویت» است. او می‌خواهد بداند کیست و چه کسی خواهد شد؟ او برای رسیدن به پاسخ این پرسش‌ها و کم‌کردن ابهام‌هایش با افراد و گروه‌های مختلف همانند‌سازی می‌کند. او هویت‌های موقت را تجربه می‌کند تا بتواند عقاید و ارزش‌هایی را که با آن‌ها احساس راحتی می‌کند پیدا کند. عاشق‌شدن در نوجوانی قسمتی از رسیدن به هویت برای اوست. به زبان ساده‌تر، او خود را در معشوقش پیدا می‌کند. او در رابطه، از طریق دیگری به هویت بهتری از خودش می‌رسد. اما عشق در بزرگسالی معنی دیگری دارد. اگر چه انسان در تمام طول زندگی در حال اصلاح هویت خویش است، اما بحران هَویت مختص دوره‌ی نوجوانی است؛ یعنی فردی که او را بزرگسال می‌دانیم از این بحران عبور کرده و به تصویری درست از خود، توانایی‌ها، علائق و ایدئولوژی دست یافته است و می‌تواند بر اساس آن به یک پایبندی برسد. او در هنگام برقراری ارتباط با دیگری می‌تواند تعریفی از خود را که در ذهن دارد به دیگری هم ارائه دهد.»

در این هنگام آقای اریکسون احتمالا به خاطر شوق بیش‌از حدی که در چهره‌ام دید، گفت: «فکر کنم سوالی داری؟» گفتم: «سوالی ندارم، اما می‌خواهم برداشتی را که از تعریف هویت بر اساس صحبت‌های شما دارم، بگویم.»

او دستانش را به زیر چانه‌اش گذاشت و سرش را به علامت تأیید تکان داد. گفتم: «پس می‌توان گفت عشق در دوره‌ی نوجوانی برای دستیابی به هویت است و در دوره‌ی بزرگسالی برای به‌اشتراک‌گذاشتن هویت خود با دیگری». آقای اریکسون با لبخندی گفت: «درست است؛ برای همین است که نوجوانِ عاشق خطر غرق‌شدن در دنیای عشق را دارد و بزرگسالِ عاشق از شنا کردن در دنیای عشق لذت می‌برد، چون نگران غرق شدن نیست؛ او همانند نوجوانِ عاشق در دیگری گم نمی‌شود تا پیدا شود.»

آقای اریکسون می‌گفت و من سراپا گوش بودم: «دخترم، دستیابی به هویت، انسان مرز‌دار را خلق می‌کند؛ انسانی که خودش را می‌شناسد، از ضعف‌ها و توانمندی‌هایش باخبر است، ایدئولوژی و سیستم ارزشی دارد و می‌داند که باید هم به مرزهای خود و هم به مرزهای دیگری احترام بگذارد. در حقیقت هویت پیامی را از زبان انسانی بالغ به دنیا می‌رساند و آن این است که «من به تو آسیبی نمی‌رسانم و اجازه نمی‌دهم که تو هم به من آسیبی برسانی.» اگر نوجوانی که در حال ساخت این مرزهاست، عاشق شود، به علت اینکه مرزها کاملا شکل نگرفته گاهی در دیگری گم می‌شود. او عاشق می‌شود تا از طریق دیگری خود را بشناسد. او در دیگری گم می‌شود تا پیدا شود.»

ناگهان یاد حرف مادربزرگ مراجعم افتادم که گفته بود: «عشق آدم رو کور می‌کنه. یعنی گم می‌شه و گاهی ممکنه پیدا نشه. انگار خودش مهم نیست و هر آنچه هست، دیگری است.»

با صدای آقای اریکسون به خودم آمدم. او با لبخند ادامه داد: «اما عشق بزرگسالی مرزبندی مشخصی دارد. من وارد رابطه می‌شوم اما گم نمی‌شوم. مرزهایم اجازه‌ی این کار را به من نمی‌دهند. عشق بزرگسالی عشق میان دو انسان بالغ است که مرزهای مشخص دارند. چون هویت در هر دو شکل گرفته است، آن‌ها می‌دانند چه توانمندی‌ها و چه ضعف‌هایی دارند و با خود به صلح رسیده‌اند و از اینکه دیگری ضعف‌هایشان را ببیند خجالت نمی‌کشند. همزمان اجازه می‌دهند شخص مقابل هم از نشان‌دادن ضعف‌هایش در رابطه هراس نداشته باشد. شاید مهم‌ترین تفاوت بین عشق نوجوانی و عشق بزرگسالی مفهومی به نام «صمیمیت» است. در یک رابطه، صمیمیت زمانی ایجاد می‌شود که فرد به یک هویت مستقل دست یافته باشد. آن هنگام او در یک رابطه می‌تواند همه چیز خود را به طرف مقابل نشان دهد. نوجوان هم عاشق می‌شود اما این کار عمدتا با هدف رسیدن به تعریفی از خود صورت می‌گیرد. عشق نوجوانی کوششی است برای دستیابی به هویت از طریق معشوق. او چنان غرق در خود و تصویر خود نزد دیگران است که نمی‌تواند به صمیمیت در رابطه برسد. او ابهام و نگرانی در خصوص خودانگاره‌ (تصویری که فرد از خود درذهن دارد) و تن‌انگاره (تصویر ذهنی فرد درباره‌ی بدن خود) معمولا مانع از آن می‌شود که نوجوان بتواند رابطه‌ای صمیمانه را برقرار کند.»

همچنان که از آقای اریکسون تشکر می‌کردم به ذهنم رسید که شاید دوست داشتن همان عشقی است که مرز دارد. پیام دوست‌داشتن این است «من خودم را دوست دارم. من نقص‌هایم را دوست دارم و تو را هم با همه‌ی نقص‌هایت می‌پذیرم.»

به پلک‌زدنی از محضر آقای اریکسون وارد اتاق درمان شدم. صدای مراجعم من را از دنیای ذهنی‌ام به دنیای واقعی آورد. او داشت می‌گفت: «فکر می‌کنم مادربزرگم درست می‌گفت. من عاشقش بودم و اون‌قدر که کور بودم نقص‌هاش رو نمی‌دیدم. اما الان که اون‌ها رو می‌بینم گیج شدم که بمونم یا برم.»

با لبخند نگاهش کردم. می‌دونستم که باید به او بگویم که در حال گذر از مرحله‌ی عشق به مرحله‌ی دوست داشتن است و فقط کافی‌ست که خود را با همه‌ی نقص‌ها و توانایی‌هایش دوباره بازیابی کند. بعد از این مرزگذاری باید دید می‌تواند نقص‌های شریک عاطفی‌اش را هم بپذیرد؛ می‌تواند با آگاهی چراغ پستوی تاریک وجودش را که در آن نقص‌هایش را پنهان کرده روشن کند و اجازه بدهد همه و به‌خصوص شریک عاطفی‌اش آن‌ها را ببیند. همه‌ی این‌ها را برایش توضیح دادم. لبخندش گواه تأییدش بود و من هم با دوست‌داشتنی‌ترین لبخندم بدرقه‌اش کردم.




این داستان اقتباسی از  است. در ادامه به سوالات رایج در مورد عشق و دوست داشتن در پنج پی‌نوشت پاسخ داده می‌شود:


پی‌نوشت اول:

آیا در عشق توجه یکسانی به خودمان و طرف مقابلمان داریم؟

چون در عشق خودشناسی اندک و مرزهای نامشخصی داریم و بیشترین توجه را به طرف مقابل رابطه خواهیم داشت؛ گویا از طریق شناخت او سعی در خودشناسی داریم.


پی‌نوشت دوم: 

آیا می‌توان گفت دوست‌داشتن همان عشق آگاهانه است؟

بله؛ می‌توان گفت دوست داشتن و عشق بر روی یک پیوستار قرار دارند که عشق در نقطه‌ی آغازین است و دوست داشتن در نقطه‌ی پایانی. هر چقدر که به سمت دوست داشتن حرکت کنیم، میزان آگاهی ما از خودمان و طرف مقابلمان بیشتر می‌شود.


پی‌نوشت سوم: 

آیا برای رسیدن به عشق آگاهانه سن خاصی در نظر گرفته می‌شود؟

براساس رویکرد اریکسون، هویت از زمان نوجوانی شروع شده و در سال‌های بعد تکامل می‌یابد، هر چه قدر مراحل رشدی‌مان را به خوبی پشت سر گذاشته باشیم، زودتر به هویت مناسب رسیده و آمادگی بیشتری برای ورود به روابط و برخورداری از عشق آگاهانه خواهیم داشت.


پی‌نوشت چهارم:

از دیدگاه اریکسون، مراحل رشدی برای دست‌یابی به هویت سالم چیست؟

برای درک عشق آگاهانه و دستیابی به هویت سالم چهار مرحله‌ی زیر باید قبل از نوجوانی طی شود:

مرحله‌ی اول: نوجوان باید از هنگام تولد تا حدود یک‌و‌نیم سالگی، بودن در کنار والدینی را تجربه کرده باشد که شرایط بهینه‌ای را برایش فراهم کرده باشند که در آن اعتماد به دنیا را تجربه کند. اعتماد به دنیا یعنی کودک درک کند والدینی دارد که حمایت‌گر هستند و می‌تواند از طریق آن‌ها امنیتی را تجربه کند که آن را به انسان‌ها و موقعیت‌های دیگر تعمیم دهد.  

مرحله‌ی دوم: بین یک‌و‌نیم تا سه سالگی، کودک باید اعتماد به خود را تجربه کند. در این دوره نخستین پایه‌های اراده در کودک شکل می‌گیرد و او در حال تمرین تصمیم‌گیری بر سر دوراهی‌هاست.

مرحله‌ی سوم: بین سه تا پنج سالگی تسلط کودک بر مهارت‌های حرکتی و زبانی باعث پرداختن هر چه بیشتر او به جهان پیرامونش و کنجکاوی برای کاوش در دنیای اطرافش می‌شود. او با قدرت تخیلش سعی در شناخت جهان دارد و والدین با تشویق و میدان دادن به خیال‌پردازی‌هایش در این دوره که دوره‌ی بازی است و نه با آموزش رسمی به او یاد می‌دهند که خلاقیت و ابتکار یعنی به واقعیت درآوردن چیزی که غیر‌واقعی است.     

مرحله‌ی چهارم: بین پنج تا سیزده سالگی دوره‌ای است که کودکان آموزش رسمی و غیر‌رسمی را شروع می‌کنند. آن‌ها در محیطی بیرون از خانواده می‌کوشند مهارت‌های جدیدتری را بیاموزند. در این مرحله پشتکار داشتن برای رسیدن به هدف‌ها پایه‌گذاری می‌شود. کودک بعد از طی این چهار مرحله و از طریق مهارت‌های کسب‌شده وارد دنیای نوجوانی می‌شود و می‌تواند آگاهانه‌تر عشقی را تجربه کند که او را به شناخت بیشتر خود و دستیابی به هویت سالم برساند. 


پی‌نوشت پنجم:

دوست داشتن بهتر است یا عاشق‌شدن؟

می‌توان گفت در عاشق‌شدن چون مرزی برای همدیگر قائل نیستیم می‌توانیم مرزهای یکدیگر را رد کنیم و این گونه به خودمان و دیگری آسیب بزنیم. در نهایت اگر هویتمان شکل گرفته باشد عشقی را تجربه می‌کنیم که آگاهانه است و اجازه می‌دهیم نقص‌هایمان دیده شود. ما فرصت می‌دهیم طرف مقابلِ رابطه هم از دیده‌شدن نقص‌هایش شرمگین نباشد. در عشق آگاهانه ما با نقص‌هایمان قشنگ هستیم؛ دوست‌داشتنی که بوی عشق می‌دهد.


آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background