
ایدهها از کجا میآیند؟
چه کسی میداند ایدهها از کجا میآیند؟ چطوری میشود که یک چیزی به سر آدم میزند و تبدیل میشود به یک ساختمان، یک قطعهی موسیقی یا یک داستان و...؟ اصلا چطور یک نفر خیلی خلاق به نظر میآید و راجع به هر موضوعی، انگار ایدههای درخشانی دارد، اما بعضیها در مسیر ایدهپردازی، حتی برای بیزینس و تخصص خودشان کلی مسئله دارند و اصطلاحا کُمِیتشان لنگ میزند؟ بیایید کمی با هم راجعبه ایدهها حرف بزنیم و ببینیم واقعا ایدهها خودشان میآیند یا اینکه ساخته میشوند؟ آیا آدمها به دو دستهی «خوشایده» و «بد ایده» تقسیم میشوند؟ بیان درست یک ایده چقدر روی بازخورد ما از ارائهی ایدهها و پذیرش آنها توسط مخاطبینمان مهم است؟ به هر حال آنچه که مدام در زندگی با آن درگیر خواهیم بود (البته بسته به اینکه در چه دسته و گروه شغلیای هستیم) این است که کدام ایده برای حل این مسئله یا چالش بهتر است؟ در این مطلب بررسی میکنیم که چطور میشود بهترین ایدهها را ساخت و آنها کجا پنهان شدهاند و از چه مسیری باید بیرون کشیدشان؟
ایدههایی که در کار میآیند
یکسری از ایدهها هستند که فقط با کارکردن میآیند؛ یعنی شما اول باید یک کاری را یاد بگیرید و یک مدت انجامش بدهید تا بعد کمکم حس خلاقیتتان گل کند و ایدهها از راه برسند. بگذارید یک مثال بزنم. آیا کسی که تابهحال روی یک سکوی نفتی کار نکرده، میتواند راجعبه بالابردن بهرهوری دستگاههای آنجا نظر بدهد؟ آیا کسی که چیزی از خیاطی نمیداند، میتواند راجعبه تنگ و گشادکردن حلقهی آستین یک لباس نظر بدهد؟ یا مثلا کسی که هیچ چیز از ادبیات نمیداند، میتواند از یک شاعر بخواهد که یک مصرع از شعرش را عوض کند، چون وزن شعر ایراد دارد؟ مسلم است که نه!
ایدهدادن، خیلی وقتها به کارکردن بستگی دارد. آدمهایی که سالها در یک حرفه کار میکنند یا حتی تازهکارهایی که درسشان را خوب یادگرفتند، بهتر میتوانند راجعبه حوزهی تخصصی خودشان ایده بدهند تا مایی که فقط داریم همهچیز را از دور تماشا میکنیم و برای همین به نظرمان ساده میآید. با خواندن زندگینامهی کارآفرینهای موفق متوجه میشویم که خیلی از آنها، سالهاست که دارند کار میکنند و قبل از اینکه خبر موفقیتشان به ما برسد، بارها و بارها کاری را شروع کردند و در آن شکست خوردند. درواقع آنها گامبهگام پیشرفت میکنند و هر بار چیز جدیدی یاد میگیرند.
بهترین ایدهها در فاصلهی همین زمینخوردنها و بلندشدنها به ذهنشان رسیده و تجربههای قبلی کمکشان کرده تا این بار، کار را بیعیبونقص تمام کنند. پس میتوانیم بگوییم اولین دسته از آدمهایی که در سرشان پر از ایدههای ناب است، با انجامدادن یک کار معمولی شروع کردند، حسابی در آن کار خبره شدند، مشکلات را بررسی کردند و بعد از همهی اینها، تازه آن ایدهی بزرگ و بینظیری که راه موفقیتشان را هموار کرده، به ذهنشان رسیده است.
ایدههایی که با نگاهکردن به بقیه میآیند
یکسری از ایدهها هم هستند که از نگاهکردن به بقیه میآیند؛ البته منظور من از نگاهکردن، فقط یک گوشهنشستن و تماشای کارکردن بقیه نیست؛ این نگاهکردن میتواند مثلا خواندن آثار بقیه هم باشد. اگر از یک استاد ادبیات بپرسید که چه کار کنم تا مثلا شاعر یا نویسندهی خوبی شوم، حتما یکی از جوابهایی که به شما میدهد این است که باید زیاد بخوانید. خیلی از آنهایی که نقاش یا مجسمهساز بزرگی شدند هم کار را با نگاهکردن به دست بقیه یاد گرفتند و تازه، بعد از آن توانستند یک سبک جدید را ابداع کنند.
درواقع بادقت نگاهکردن میتواند واقعا به شما کمک کند تا صاحب ایدههای نو بشوید. گاهیوقتها آن کسی که دورتر ایستاده، میتواند دید بهتری نسبت به موضوع داشته باشد. او فقط تماشا میکند؛ برای همین خسته یا گرفتار احساسات نمیشود. همین چشمانداز متفاوت نسبت به موضوع است که کمکش میکند تا بتواند ایدههای نو بدهد. البته باز هم میگویم که این آدم، باید از موضوع سررشته داشته باشد، وگرنه بعید است اگر صد سال هم یک جا بایستد و به کاری که از آن سر درنمیآورد، زل بزند، ایدهای به ذهنش برسد!
شاید بد نباشد که همینجا اضافه کنم ایدهگرفتن هیچ ربطی به کپیکردن ایدهی مردم ندارد. مثلا شما میتوانید یک فیلمساز باشید که با دیدن اثر هنری همکارتان، ناگهان ایدهی یک کار جدید، در ذهنتان شکل گرفته است. شما فیلمتان را میسازید و بعد هم در مصاحبه یا یک جایی، اول و آخر کار مینویسید که این فیلم را با الهامگرفتن از اثر چه کسی ساختهاید.
در نقطهی مقابل، یک عده هم هستند که سکانس به سکانس فیلم یک کارگردان دیگر را بازسازی میکنند و فقط یک اسم جدید روی آن میگذارند. بعد هم که از آنها میپرسید که این چهکاری بود؟ چرا خودتان را به زحمت انداختید؟ در جواب یک چیزهایی دربارهی ناخودآگاه جمعی و... میگویند! خودمانیم اما یک دسته از این فیلمسازها هم اصولا به چنین سوالی جواب نمیدهند. آنها فقط با دستشان یک اشاره میکنند و بعد هم کسی را صدا میزنند تا شما را از لوکیشن فیلمبرداری به بیرون هدایت کند!
ایدههایی که در خواب میآیند
وقتی همهی زندگی آدم درگیر کاری باشد، احتمال اینکه خواب همان کار را ببیند هم زیاد میشود. برای همین است که میگویند بعضیها در خواب یک چیزی را اختراع یا کشف کردهاند. نمونهاش همین آقای مندلیف خودمان؛ سلطان شیمی! مندلیف گرفتار 62 عنصری بود که تا آن زمان کشف شده بودند. او هر جور به این عناصر نگاه میکرد، میدید که جای چندتایشان خالی است، اما نمیدانست که چطور باید جدولش را بکشد که اگر یک روزی اینها هم کشف شدند، توی جدول جا بشوند. خلاصه کنم؛ او خواب جدولش را دید و مشکلش حل شد!
یکی دیگر از معماهای شیمی که در خواب حل شد هم معمای مولکول بَنزن است که اصلا برای خودش یک مقولهی تخصصی است که میدانم حوصلهی خواندنش را ندارید. همینقدر اشاره کنم که کشف ساختار مولکولی بنزن و حتی DNA هم در خواب اتفاق افتاده است. از این به بعد هر کس از شما پرسید که چرا اینقدر روزها میخوابید، جواب بدهید که دارم کشف یا اختراع میکنم! البته اگر از من بپرسید، میگویم ای کاش مندلیف اصلا آن شب نمیخوابید و آن خواب را نمیدید. واقعا انصاف است که این آقا بخوابد و بعد هم بهخاطر خوابی که دیده، مشهور بشود، اونوقت ما شبهای زیادی بیخوابی بکشیم تا بتوانیم قضیهی این جدول مندلیف را برای خودمان حل کنیم؟
بگذریم. هدف من از نوشتن همهی این چیزها دربارهی رابطهی خواب و اختراع این بود که بگویم ایدهها اگر بخواهند بیایند، حتما میآیند؛ طوری که انگار برای آمدن دنبال بهانه میگردند. مثلا این همه آدم در عمرشان دیدند که سیب از درخت میافتد، کلاه از سر میافتد و از همهی اینها بدتر، موبایل آدم روی زمین میافتد، اما جاذبه به عقل هیچ کدامشان نرسید! این حرف که گاهی ایدهها از غیب میرسند، خیلی هم حرف بیراهی نیست.
ایدههایی که اصلا تمایلی به آمدن ندارند
حالا که این همه از نقش کارکردن، خواندن و تمرکز روی پیداکردن ایدههای جدید گفتم، بد نیست در پایان اشاره کنم که یک روزهایی هم در زندگی آدم هست که ایدهها نمیآیند! یه روزهایی هست که شما برای نوشتن، طراحی یا کارکردن به یک ایدهی فسقلی و بهظاهر بیاهمیت احتیاج دارید، ولی هیچ چیزی به ذهنتان نمیرسد. انگار که همهی ایدهها در یخچال بودند و یک نفر قبل از شما همهشان را خورده یا مثلا همهی ایدهها را ریخته بودند توی یک بادکنک، اما یک نفر قبل از شما آن بادکنک را ترکانده است.
زندگی خیلی از کسانی که کارشان به ایده و ایدهپردازی مربوط میشود پر از روزهایی است که قطار ایدهها دیر میرسد. نمیدانم کسی هست که بتواند این موضوع را توضیح بدهد یا نه، اما تنها راهی که در این مواقع به فکر من میرسد این است که «رهایش کنم»؛ چون پافشاری و اصرار روی یک موضوع، همیشه هم جواب نمیدهد. گاهی این کار فقط ذهن آدم را خسته میکند و بهجای اینکه شما را به هدفتان نزدیک کند، فقط از آن دورترتان میکند.
برای همین، اگر کاری خیلی گره خورد (البته اگر پای مرگ و زندگی در بین نبود) بهتر است برای یک مدت کوتاه، آن کار را رها کنید و خودتان را با چیز دیگری سرگرم کنید. بگذارید ناخودآگاهتان در آرامش کار خودش را بکند. آنوقت میبینید که بالاخره یکی از این ایدههای در ترافیک مانده، از راه میرسد و کارتان را راه میاندازد.