
دروننگری و سازندگی
مورد کاوری خودکاوی
«دروننگری» یا «خودکاوی» از موضوعات گنگی است که کمتر به آن پرداخته شده است. با اینکه درون و روان ما بیشترین تعامل و تاثیر را در زندگی ما دارد، اما کمتر به واکاوی آن پرداخته ایم. «کارل گوستاو یونگ»، روانپزشک و بنیانگذار روانشناسی تحلیلی، جمله ای در این مورد دارد که میگوید: «درون هر یک از ما یک دیگری هست که او را نمیشناسیم.» با دو نمونه از دروننگری و خودکاوی موفق و تحلیل روانشناختیشان به نکات عینیتر در اینباره اشاره میکنیم.
چرا درونم پراز تشویش میشود؟
دکتر سیامک م. س / جراح قلب / 43 ساله
«همه چیز از روزی شروع شد که روی مبل دراز کشیده و غرق در کتابخواندن بودم. نمیدانم «آرش»، پسرم، چند بار رفت و آمد و تمرکزم را بههم ریخت. شنیدم که به مادرش گفت: «مامان بشقاب هم بذار. دمپایی هم میخوام.» من متوجه شدم که میخواهد به مسافرت برود و با صدای بلند گفتم: «بیخیال بابا؛ کجا بیاجازه؟ مگه تو کنکور نداری؟» آرش که اصلا متوجه من نشده بود، رنگش پرید و به لکنت افتاد. همسرم، بشقاب بهدست آمد و گفت: «میخواد بره شمال. مشکل داره؟ پسره دیگه! دختر نیست که.» عصبانی شدم و حرارت از گوشهایم بیرون میزد. من گفتم: «بدون اجازه من نمیشه بره!» بحث به دعوا کشید و آرش هم صدایش بلند شد. من هم کنترلم را از دست دادم و برای اولین بار سیلی محکمی به صورت آرش زدم. آرش هم بغضش ترکید و من را با واقعیتهای تلخ و حرفهای دلش روبهرو کرد:
«تو هیچوقت منو پارک نبردی و هیچ تفریحی نداریم؛ فقط مسافرتهای دستهجمعی و زورکی با دوستات میری. اصلا تو افسردهای و مشکل داری. مامان و من رو هم میخواین مثل خودتون کنین. من بابای جراح و ماشینی نمیخوام. تو یا سر کاری یا مشغول مطالعه یا با دوستات جلسه علمی داری. اگه وقت نداشتی، چرا ازدواج کردی و چرا بچهدار شدی؟ چرا به من میگی مثل تو باشم؟
تو زندگی نمیکنی؛ حداقل بزار ما زندگی کنیم. همیشه دنبال عیب دیگران و دستوردادن هستی. تا کی میخوای پول جمع کنی؟ چرا بازنشسته نمیشی؟» و گفت و گفت! تابهحال کسی من را اینطور با خودم روبهرو نکرده بود!
از جایی به بعد، دیگر انگار نمیشنیدم و فقط خیره به آرش که دهانش باز و بسته میشد، مانده بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم و چه حرفی بزنم. به اتاقم رفتم و در را بستم. هیچ چیز جز سکوت نبود. سعی کردم نفس عمیق بکشم تا از گنگی و ماتی در بیایم . پشت میزم نشستم و سعی کردم چشمانم را ببندم و حرفهای آرش را بهیاد بیاورم. نمیدانم چند ساعت گذشت، ولی میدانم ساعتها طول کشید تا آرام شدم و کمکم یادم آمد که آرش چه حرفهایی به من زده بود. فقط میدانستم واقعیتی بود با رنگ اعتراض و بغض پسرم. هیجانش مرا به خاطرات نوجوانیام برد؛ زمانی که مادرم حرفهایی میزد که من تحمل شنیدنش را نداشتم. حالا که خوب فکر میکنم، میفهمم از اینکه مورد مواخذه باشم، میترسم. از همان دوران کودکی، مادرم مرا به کلاس موسیقی میفرستاد و من مدام در حال یادگرفتن بودم؛ از نقاشی گرفته تا ورزش و زبان انگلیسی. تابستان و زمستان و تعطیلی هم نداشتم و در مسافرتها هم باید تکالیفم را انجام میدادم. حق وقت تلفکردن و بازی و مهمانی هم نداشتم و تمام زندگی من کتاب و کار موسیقی بود. پدری خشک و جدی داشتم که مثل مدیر مدرسه سختگیر و مقرراتی بود. من در 22سالگی ازدواج کردم و با کار و تلاش جراح شدم. در آن لحظه دلم میخواست با درونم بیرودربایستی روبهرو شوم و به سراغ چیزهایی که از آنها فرار میکردم، رفتم. چرا من تفریح را دوست ندارم؟ چون اضطراب میگیرم و احساس میکنم وقتم تلف میشود. حالا چراها به ذهنم میآمد: چرا من نمیخواهم عقب بمانم؟ چرا اینقدر خرج میکنم تا ماشین مدل بالا داشته باشم و خانهام از همه بهتر باشد؟ حسادت و رقابت بیشترین انرژی را از من میگیرد! چرا از تخریبکردن و شرمندهکردن دیگران لذت میبرم؟ همیشه با حقبهجانببودن زیرکانه دیگران را مجبور کردهام که مرا تایید کنند، چون من تشنه ستایش هستم. آرش درست میگفت که من عیبجو و گلهمندم. واقعا چرا درونم پر از تشویش میشود؟ هجوم چراها سرم را سنگین کرد و فکر میکردم مادرم میخواهد غر بزند! نفسم گرفت و دهانم خشک شد. قفسه سینهام هم گرفت و نفسم بهسختی درمیآمد. چندین سال است که تحمل استرس ندارم. چرا من مثل بقیه نیستم؟ چون هدف من برتری و موفقیت است و از آن لذت میبرم؛ اما چرا؟ چون میترسیدم مادر و پدرم طردم کنند! مگر قانون دنیا این است که همه باید سخت تلاش کنند و برتری الزامی است. چرا من نمیتوانم غیر از این فکر کنم؟ اما بچههایم چه؟ یعنی میخواهم بچهها هم مثل من شوند؟ آرش درست میگفت؛ من مشکل بزرگی دارم و این اضطراب و رفتارها علائم خوبی نیستند. هر چه فکر میکنم ارزشهایم فقط برتری و موفقیت است. شادی و تفریح را زیاد درک نکردهام، اما شادی خانوادهام را هم گرفتهام. آن روز من خودم را پیدا کردم و با خودم روبهرو شدم. هنوز مشکلات زیادی دارم، چون من با این همه موفقیت، خوشبختی را احساس نکردهام. من باید بیشتر خودکاوی کنم و خودکاوی غرقشدن در رنجهاست!»
تحلیل روانشناختی
«با تحلیل خوبیهای گذشته میتوانید بر مشکلات فعلی غلبه کنید. اگر علت شادی خود را در فلان مرحله از زندگی پیدا کنید، میتوانید ابرهای تیره امروز آسمان زندگی خود را پاک کنید.»
آقای دکتر با تمام ناراحتی موفق به خودکاوی شد، زیرا به نوجوانی و گذشته سفر کرده و ریشه اضطرابش را پیدا کرد. در دروننگری باید از مرز زمان و مکان گذشت و این کار فقط با دیدن و حسکردن سیر در گذشته امکانپذیر است. خودکاوی بههیچوجه بهمعنای غرقشدن در رنجها نیست. زمانی که هیجانی مشابه هیجان فعلی را تداعی میکنید، یعنی راه را درست رفتهاید. نشانه آن هم حسکردن هیجان آن خاطره است.
قدم بعدی پذیرش مشکل است. سوال او از آنجا شروع شد که هیجان مواخذه پسرش، هیجان مشابه و آزاردهندهای را برایش تداعی کرد. زندگی بدون تفریح را به او یاد دادهاند و غیر از این دچار اضطراب میشد که مواخذه نشود یا وقتش تلف نشود.
دکتر پذیرفت که مشکلی دارد و علائم هم برای تشخیص احتمالی کافی بود. شاید نتوانیم با قطعیت بگوییم که دکتر دچار اختلالی است مثل خودشیفتگی، اما با قطعیت میتوانیم بگوییم که درگیر قدرتطلبی و برتریجویی است؛ حسی که با نشانههایی از عیبجویی و میل بهرخکشیدن برتری و قدرت خود به دیگران و حسادت و رقابت مشخص میشود. همچنین او درگیر طرحواره یا تله معیارهای سختگیرانه هم هست. نشانههایی که بیان شد، مثل لذتنبردن از تفریح، دچارشدن به اضطراب و استرس در زمانهایی که کار نمیکند، داشتن والدین سختگیرو تفریحنداشتن در کودکی، میل به برتربودن بهصورت افراطی و ...
در خودکاویها بهتر است به مشکلات هم فکر کرده و ارزیابی کنیم که بیشترین شکایت اطرافیانمان از ما چیست؟ در واقع «دروننگری یعنی تلاش برای توصیف فرایندها و تجربیات روانی فرد توسط خودش». اگر آقای دکتر خودش را موظف کند که حداقل پنج تفریح، از پیادهروی و نگاهکردن فیلم گرفته تا مسافرتهای کوتاه در هفته، برای خودش و خانوادهاش داشته باشد و اگر به این تکلیف آگاهی پیدا کند، شاید این قسمت از مشکل او حل شود. هدف دکتر موفقیت و برتری است و لذتش در جهت برتری تلاشکردن. او حتی هدف و خواستههایش را هم پیدا کرد و اگر متوجه شود که اهدافش واقعبینانه نیست، گام بزرگی برداشته است.
من خودنگری را آموختم!
زهره. م / 28 ساله
«خسته از ورزش در باشگاه، به سمت کمد لباسهایم رفتم. چند نفر با هم حرف میزدند و من که داشتم لباس میپوشیدم، صدایشان را میشنیدم. آنها در مورد اینکه شیما و سارا خیلی با هم جورند و انگار یک روح در دو بدن هستند، حرف میزدند. یک جمله مرا درگیر سوال کرد و آن این بود که «اونا حرف هم نزنن، از فکر و حال و نظر هم باخبرن. انقدر دیگه یکی هستن که با اشاره با هم حرف میزنن.» فکر کردم مگر میشود؟ آدم با خودش هم اینطوری نیست. اصلا من تا حالا دقت نکردم که در درون و روانم چه میگذرد و حال دلم چطور است؟ و یک صدایی انگار از اعماق درونم با ناله گفت: «معلومه که نمیدونی! معلومه که حال دل تنهات خرابه!»
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
از همان روز تمام هدفم شد دروننگری و کندوکاو خودم و فهمیدم که انگار احساسات و افکار و باورهایم را کادوپیچ کرده بودم و همیشه کادوهای همان تظاهرات دروغین را میکندم و تحویل خودم میدادم. در این راه نابلد بودم، ولی بعد هفتهها و ماهها یاد گرفتم.
مسیر سختی بود ولی حالا دیگر به گذشته رفتن درد ندارد و از اینکه برحسب اتفاق، دروننگری را تجربه کردم، خوشحالم. اوایل با هجوم مشکلات و اخلاقهای بد خودم مواجه شدم و سعی کردم حلشان کنم و تا حدودی هم موفق بودم. بعد هم متوجه شدم چه میخواهم و میتوانم چه هدفهایی داشته باشم. دیگر میدانستم ارزشها و اولویتهای زندگیام چه چیزهایی هستند. استعدادهایم را که اصلا درموردشان فکر نکرده بودم، شناختم. قبلا با رودربایستی و ملاحظات اضافه که باعث میشد خواسته واقعی و نیازهای خودم را نبینم و حال دلم را خراب کنم، با خودم مواجه میشدم، ولی حالا به آنها توجه دارم. روزهای اول خودم را زیر انبوهی از تغییر و پذیرشها میدیدم که خیلی سخت بود. من درباره پیشرفت درخودکاوی اضطراب داشتم و از خودم متنفر شده بودم. هر بار اضطرابی به سراغم میآمد، می خواستم از فشار منفی فرار کنم؛ اما تحمل کردم و جلو رفتم. چند کتاب خواندم و با روان انسان بیشتر آشنا شدم و سعی کردم دنیای روان و درونم را بیشتر بشناسم. مدام دروغها و کلکهای خودم را آشکار میکردم و چاپلوسیها و حسادتها و توقعات غیرمعقول و گاهی غرورهای بیجا را تا شناسایی کردم. بعد هم توانستم با چند تکنیک تنبیه و تشویق، این حسهای منفی را در خودم کم کنم. ولی در حال حاضر هم ذهنم تحلیلگر خوبی برای خودم شده است. من با شناختن این مشکلات در درون خودم، وقتی رفتار کسی را میبینم احساسش را حدس میزنم و گاهی اهدافش را هم بهخوبی تشخیص میدهم. من شادیام را مدیون خودنگری و آموختن خودنگریام هستم.
تحلیل روانشناختی
از نظر «کارن هورنای» که چندین کتاب راجعبه خودکاوی و تضادهای درونی دارد، خودکاوی دو مرحله عمده دارد:
مرحله اول را مرحله «مقاومت و ناامیدی» میداند. در این مرحله فرد با دروننگری ناامیدتر میشود و امیدی به پیشرفت در خود نمیبیند و آن را حس نمیکند. در این مرحله فرد باید اضطراب زیادی را تحمل کند که در این مورد، زهره این تجربه را بهخوبی درک کرده بود و حتی به مرحله تنفر از خود رسیده بود؛ اما این ناامیدی را با ممارست و زمان گذاشتن طی کرده و به مرحله دوم که هورنای آن را «مرحله سازندگی» میداند، میرسد. در این مرحله شخص با نیروهای مثبت و اصیل «خود واقعی» مبارزه میکند و به ساختاربندی روان میرسد. زهره به این مورد بهصورت شفاف اشاره میکند که همان حس حسادت و توقعات و دروغهایی را که به خودش میگفته، شناسایی کرده است. غرورها، خود ایدهآلی و تمام عوامل مانع رشد را ریشهکن خواهند کرد. هر بار که شخص علت بحرانها را تجزیه و تحلیل کند، مقداری بر قوت نیروهای خود واقعیاش اضافه میشود. کمکم هم شدت بحرانها کم شده و تغییرات درونی محسوسترمیشوند. با هر تغییر و اصلاح، تقویت مثبت در رفتار دیده میشود و این انرژی مضاعف برای خودکاوی به شخص کمک میکند.
البته نباید در روند دروننگری به یکباره تمام ضعفها را بر سر خود بریزید و یکباره برای کوبیدن شخصیت خود پیشروی کنید. خودکاوی یکباره و کلی مانند سررنششدن، جواب عکس میدهد. اگر با کوهی از مشکلات و خواستهها و تضادها روبهرو شویم، مقاومت و ناامیدی و اضطراب به ما اجازه رفتن به مرحله بعد را که مرحله سازندگی است، نمیدهد. اگر در شخصی یک مسئله را دیدید یا چیزی را در درون خود کشف کردید، فقط به همان بپردازید و تا جایی پیش بروید و بعد نکته بعدی را کاوش کنید. بهقول کارن هورنای، هر قدر شدت، عمق، وسعت، تراکم و اجباری بودن عوامل ناخودآگاه درونی را بیشتر بشناسیم و آنها را روشنتر ببینیم، قدرت آنها کمتر میشود و در نتیجه خودکاوی سریعتر صورت میگیرد.