
نصف سیمیت
عصر داغی بود حوالی تیرماه. اعصابم سر جایش نبود و حسابی مگسی بودم. تمام راه از خانه تا برسم سر قرار با خودم کلنجار رفته بودم که آرام بمانم و بگذارم همه چیز با آرامش تمام شود. تمام که شده بود؛ اما یک جوری بشود که بعدش چشمم به چشمش نیفتد. بدطوری رفاقت و مرامبازیهای بعدش کار داده بود دستم. آقام یک عمر به گوشم خوانده بود هیچ مردی از رفیقبازی به جایی نرسیده که دومیاش تو باشی. من گفته بودم «اصل ماجرا شراکت است، نه رفاقت» و بعد هر بار آقام بیشتر ریشخندم کرده بود که شریک اگر خوب بود خدا هم یکیاش را داشت.
از بچگی خیلی عرضهی دوست و رفیقشدن در ذاتم نبود و بلد نبودم یکی را برای خودم نگه دارم. اصل ماجرا این بود که خیلی مِهرم به دل آدمی نمیافتاد. چوب این بدبختی را هم کم نخوردم. آن سالهای مدرسه کم به بچههای دماغو و شر و شیطان و حتی خرخوانها باج ندادم برای اینکه مرا راه بدهند توی دوستیهایشان. در خانه فکر میکردند حرفگوشبگیرم و دور بازی و رفیق و سینما و یکلنگبهدیوار ایستادن سر نبش کوچه و دید زدن و تخمه شکستن را زدهام. نمیدانستند هر جانی کندهام راهم ندادهاند میان خودشان.
آن روز اما داشتم میرفتم سراغ یکدانه رفیقم و تمام شب قبل خودم را لعن کرده بودم که چرا به حرف آقام گوش نکرده بودم که هیچ خیری در رفیقبازی نیست! آنقدر خودخوری کرده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم به هم و سلام و علیک نسیهای کردیم و حرف را این لپ و آن لپ کرده بودیم که کدام یکیمان اول زبان باز کند و بدبختیمان را بریزد وسط تا ببینیم سرمان به بالین کیست. نشسته بودیم روی نیمکت توی پیادهرو، زیر سایهی درخت توت بزرگی که دانههای آخر بارش هر از چند گاهی تلپی میافتاد زمین و حرام پیادهرو و کفش آدمها میشد. رنگ و رخسارش تعریفی نداشت؛ می شناختمش و از بر بودمش. رفیق غربتم بود. رفیقی که توی غربت پیدا کنی زمین تا آسمان با رفیق خانگی فرق دارد. آن ور مرز، آدمها دست دوستی که دادند، هزار بار بیشتر از عقد توی دفترخانه مسئولیت دارد برایشان. دوستی با آدم تنهای غربتی و اَلکَن شبیه به سرپرستی گرفتن یکی بدتر از خودت است. دل بزرگ میخواهد. اما ما دلبزرگ نبودیم؛ نه من نه او. فقط انگاری دو تا نیمه بودیم که هیچکدام تنهایی بلد نبود هیچ خاکی به سرش بریزد و جفتِ هیچ کسی هم نمیشد.
داروندارمان را شریکی ریخته بودیم توی کار. وقتی برگشتیم ایران خیالمان بود که حالا دیگر دور، دور ماست. ما با حقوق و درآمد ارزی چند سالمان حالا توی ایران پادشاهی میکنیم. مدام سبک و سنگین میکردیم و برای هر پیشنهاد و رای و نظری طاقچهبالا میگذاشتیم تا اینکه آخرش یک روز آمد و گفت: «کسی را پیدا کردم که برای کار دنبال سرمایه است. کارش بگیرد، بُرد کردهایم. خانه میخریم و ماشین. تو نسیم را عقد میکنی، من دخترعمویش را. مو لای درز کار این یارو نیست. فقط دختر و پسرش را با هم فرستاده خانهی بخت و افتاده به مضیقهی سرمایه. خوشحساب و آدم حسابی است.» هی گفت و هی گفت. آنقدر زیر گوشم خواند که خر شدم. آنقدر برایم فانتای تگری خرید و کیک نارگیلی. آنقدر که شب تا صبح چت کرد و هی برایم قصه بافت که زندگی ما دو روز دیگر چه شکلی میشود. آنقدر نقشهی خانهی من و نسیم و خودش و دخترعموی نسیم را کشید که بهحجلهنرفته، خستهی دامادی بودم! بالاخره رام شدم. لیر چهار سال حمالی توی استانبول را ریال کردیم و گذاشتیم سر هم و دادیم به یارو که کار کند. کار هم کرد؛ کارگاه تریکودوزی دو نبش بزرگی که اولهایش خوب بود. ماهی دو، سه تا دورس و یکی، دو دست کاپشن و شلوار ورزشی هم میفرستاد که دلمان گرم شود که چرخمان دارد میچرخد.
نسیم نق میزد که عوض خوابیدن توی خانه، خودم هم بروم دستم بند شود توی کارگاه. اما من بلد نبودم حتی یک سوزن را نخ کنم. فرق دمکنی و قابدستمال را با قوارهی چادری نمیفهمیدم. مادرم ذوق میکرد که سر جوانی دارم پادشاهی میکنم. دو تایی حاتمبخشی میکردیم اساسی و به خیالمان زکات مالمان را میدهیم و صدقهی داراییمان را. یارو خوب کار میکرد. هر روز تولیدش میکشید بالا. دلمان گرم شده بود. رفیق من هم زبانش دراز شده بود سرم و منتی داشت بیا و ببین که همچین نان چرب و شیرینی را بیحرف پیش گذاشته سر سفره من و نسیم.
اما نشد! کنتور برقش اتصالی کرد و همهچیز دود شد و رفت هوا. خبری از بیمه و اینها هم نبود. یارو زیرآبی رفته بود که نخواهد مالیات بدهد و یک ریال بریزد توی جیب دولت و هر چه باشد سود خالص باشد که برود توی جیب خودش. من هم بیخبر. بعد چند ماه برو و بیا و اشک تمساح و ننه من غریبمبازی، یکسوم چیزی را که داده بودیم کسر کرد و باقی را قرار شد قسطی برگرداند. همه چیز رفت هوا. آقام فقط ساکت مانده و سر تکان داده بود. نسیم بُغ کرده بود و حتی نمیآمد دم پنجره مرا یک نظر ببیند. مادرم اشکش خشک نمیشد. آنهمه کار کردن و دستمال کشیدن و روفتن و پسکلهای خوردن از تُرکها دود شده و رفته بود هوا. شده بودیم دست از پا درازتر. بعد یک سال پولمان رِی که نکرده بود هیچ، کم هم شده بود و همهاش تقصیر این رفیق نسناسم بود. او در حقم بد کرده بود. نگفته بود حساب و کتاب مرد گیر و گور دارد و کارگر افغان غیرقانونی و بدون برگه میگیرد و خبری از بیمه و اینها نیست. با او سرسنگین شده بودم و توی رویش نگاه نمیکردم. بار قبلی که دیدمش گفته بودم باید سیاه میشد آن ساعتی که تو را دیدم توی آن هُلُفدانی تُرکها. نسیم میگفت که او گناهی ندارد جز اینکه آن بابا را او پیدا کرده بود و تقصیر از سادگی و بیجنم بودن و پخمگی خودم بود که ته و توی سبدی را که همهی تخممرغهایم را میگذارم توی آن درنیاوردم. حتی لج نیش و کنایهی حرفهای نسیم را هم دوست داشتم بریزم به سر کچلش. مُشتم را سفت گرفته بودم که نخوابانم زیر چانهاش. گفت: «برویم آن دست خیابان. قهوهخانهای هست. چای بخوریم و قلیان بکشیم. شاید آرام شدیم. مهمان منی. دوسیبنعنا...»
محلش نگذاشتم. او گفت: «من هم عین تو. من هم ضرر کردم. تازه دخترعموی نسیم هم شوهر کرد. برو خدا را شکر کن نسیم هنوز پابند توست.» گلویش که گیر کرد پیش دخترعموی نسیم، پاشنهی در خانهی ما را از جا کنده بود. یک خواب قیلولهی راحت و فوتبال دیدن سرخوش و آسوده نداشتم از دستش. آنقدر خوبیاش را گفتم و پیش نسیم بردمش بالا و آنقدر زبان ریختم تا دخترعموی نسیم را نرم کردم و راضی شد ببیندش، تنهایی. اما هفتهی پیش شوهر کرد به پسرخالهاش که مهندس برق بود و توی عسلویه کار میکرد. رفیق مشنگ من از اول صبح رفته بود و نشسته بود توی فرودگاه مهرآباد بلکه دختره را دو دقیقه تنها گیر بیاورد. دیده بود دختره مانتو و روسری و کفش و شلوار سفید پوشیده و پشت پلکهایش را اکلیل زده و یک دهن دارد و هزار تا خنده و فقط خود خرش فکر کرده بود ازدواج زوری خون به دل دختر بیگناه میکند لابد! همین معصومیتها و سادگیهایش نمیگذاشت آدم از او رد شود و مکث نکند و دل به دلش ندهد. با همین کارهایش توی غربت شد همهکَسَم. کاش رفاقت را حرام شراکت و پول و حساب و کتاب نکرده بودیم.
گفتم: «نسیم هم خیلی پابند من پاپتی نمیمونه. فردا که آقاش تودهنی زد بهش، اون هم عین بچهی آدم میشه زن یه بابایی و میره پی زندگیش.»
گفت: «بیا باز بریم استانبول. این چند وقت رفتیم بدنسازی، خوردیم و خوابیدیم و جون گرفتیم. بیا بریم بادیگارد بشیم. ابرو گوندوشی، ابراهیم تاتلیسی، اوزجان دنیزی، کسی، اصلا هانده... هانده چطوره؟»
گفتم: «کلاهم بیفته استانبول نمیرم برش دارم. بسه هر قدر این سالها از تُرکها کشیدیم. تو هم همین حالا با نفس مردم زندهای. بادیگار برای موشِ خونه هم بخوان تو رو به کار نمیگیرن.»
قبلا وسط یک نزاع خیابانی بین یک سوری مهاجر و یک دوآتشهی گالاتاسارای پای من هم گیر شد و دست راستم از چند جا شکست هیچ، سه شب هم توی بازداشت تُرکها درد کشیده بودم. سر آخر همین دوستم نجاتم داد. اولینبار آنجا دیدمش. حلقش خشک شده بود بس که بازجوی تُرک چپ و راست کشیده خوابانده بود زیر گوشش. حالا باز هم حلقش خشک بود؛ میشناختمش. پیش از این دیده بودم که وقت شرمندگی و ترس اینطور میشد. گفتم لازم نیست از این اداها دربیاورد؛ عوضش فکری برای بدبختی من کند. پدرم سینه به خاک مالیده بود که «نکن پسر. پولت را بردار بیار تنور تازه بگیر برای نانوایی خودم. نان ماشینی بزنیم؛ لقمه و برگرکوچک. نه مصیبت ایستادن جلوی آتش را دارد و نه صف و زنانه مردانه میخواهد.» گفته بودم «نه». نسیم گفته بود «بیا اول عقد کنیم؛ همین اول که پول داری.» گفته بودم «نه. خانه و ماشین بخرم بعد.»
دهانش خشک بود. ریشهایش را زده بود. تیغ بناگوشش را زخم کرده بود و یک خط خون خشکیده مانده بود رو صورتش. نفسش خسخس میکرد. من خیس عرق بودم؛ هر چند خیلی گرم نبود؛ یعنی نه آنجور که آدم نشسته توی سایه خیس عرق شود. تمامش از زور خشم و بدبختیِ ناخبر بود. باز گفت: «بریم اون دست خیابون چایی بخوریم. تشنمه. بریم مهمون من. برات شیرینی کیشمیشی هم میگیرم.»
دلم هیچی نمیخواست. تمام تنم درد میکرد؛ درد پولم یک طرف، درد بیمحلی نسیم هزار طرف دیگر. نسیم هم مثل دخترعمویش قالم میگذاشت. گفتم: «نمیام. دیگه نمیخوام ببینمت. چکها رو بده. بده و برو ده تا سماور چایی ببند به نافت. تو رو به خیر، منو به سلامت.» چکها را داد؛ شش تا بود و آخریاش مال پانزده ماه بعد!
از جا بلند شدم تا بار بدبختیام را بردارم و برگردم خانه. دستش را دراز کرد؛دست ندادم. گفتم «بعد این کاری با من نداشته باش.» دهانش خشک بود. بازش کرد حرفی بزند، اما به جایش هق زد. رفت سمت قهوهخانه. پژوی خاکستری که به او زد، دویدم وسط خیابان. تا برسم مرده بود. وقتی خجالت میکشید حلقش خشک میشد و نفسش بند میآمد. یکدانه رفیقم حرام شد که دیگر کاری به کار من نداشته باشد!
***
نشستهام سمت مردانهی مسجد و به صدای روضهخوان گوش میکنم که میگوید «جوان مرحوم ناکام برادر نداشت. اما فلانی عین برادرش بود.» اسم من را میبرد. عطر چایی که بین مردم پخش میکنند دلم را برده است. چای میخورم، دو تا. قرار شده چکها را بدهم به آقام و توی نانماشینی شریک بشویم. میخواهم پنجشنبهها یک تنور نان سیمیت صلواتی خیراتت کنم رفیق، به یاد آن سیمت خشکی که توی زندان با من نصفش کردی!