menu button
سبد خرید شما
در سوگ سوگ
موفقیت  |  1404/02/09  | 

در سوگ سوگ

مصاحبه با «مرتضی کریمی»، دکترای انسان‌شناسی و سوگ‌یار

در دنیای امروز رویارویی نزدیک و هر روزه با مرگ همچون شمشیر دو لبه‌ای است که هر طرف بچرخد، روان ما را زخمی می‌کند و ما مرگ را در یک قدمی خود حس می‌کنیم. ترس و فرار از واقعیت مرگ و مواجهه با سوگ به واسطه چنگ‌زدن به هر آنچه که بتواند برای لحظه‌ای هم که شده ما را از آن غافل کند، از یک سو و ناامیدی، غرق شدن در مرداب افسردگی، تهی‌شدن از معنای زندگی، پوچ‌گرایی، بی‌تفاوتی و به استقبال مرگ رفتن از سوی دیگر می‌تواند آسیب جدی بر سلامت و سبک زندگی‌مان وارد کند. از این سو داغِ سوگی معنادار بر دلمان می‌ماند، اگر که نتوانیم آن را به درستی لمس کنیم. گفت‌وگوی پیش روی با دکتر «مرتضی کریمی»، انسان‌شناس، عضو گروه مشاوران واحد سوگ‌یاران دانشکده پرستاری علوم پزشکی تهران و برگزار کننده کارگاه‌های لمس سوگ می‌تواند نگاه ما را از دریچه‌های کمتر مورد‌توجه‌واقع‌شده و نیز از زوایای جدیدی جدای از آنچه تا امروز می‌انگاشتیم، به موضوع سوگ باز کند.


در ابتدا لطفا تعریفی از سوگ و تحلیلی از آن، که امروزه با آن مواجهیم، بفرمایید. 

اگر در یک‌کلام بخواهم تعریف مورد توافقی از سوگ بدهم باید بگویم سوگ واکنشی است به یک فقدان. امروزه کاملا پذیرفته شده که چنین واکنشی طبیعی است و برخلاف برخی گفتمان‌های روان‌پزشکی در دو الی سه دهه اخیر، سوگ یک بیماری نیست. حالا فقدان چیست. فقدان از دست دادن یا نبودن یک امر دوست‌داشتنی است که با آن ارتباط و موانست داشته‌ایم؛ بنابراین سوگ یک عشق بی‌خانمان است، دوست‌داشتنی که به‌دنبال سرپناه می‌گردد، خانه و سرپناهی که همین‌طوری ساخته نمی‌شود.

در دنیای پیشامدرن، جامعه این نبودن و خلاء خانه، این سرگشتگی معنایی، وجودی، فردی را جبران و آن خلاء را پر می‌کرده است. قسمتی از این جبران از طریق مناسک انجام می‌شد. در مناسک یک خانه‌سازی موقت و مشترک رخ می‌داد. در واقع شرکت در مناسک مربوط به مرگ کارکردهای مختلفی داشته که بحث مفصلی است. تنها اشاره کوتاهی می‌کنم؛ یکی از مهم‌ترین آن‌ها این بود که کف و سقف دردمندی ما را به خودمان نشان می‌داد. به ما می‌گفت که تا کجا می‌توانیم یا باید درد بکشیم و این درد چگونه بیرون می‌آید.

مثالش این است که اگر من بخواهم در آبی شنا کرده و شیرجه بزنم لازم است که عمقش را بدانم، بدانم برای لمس کردن کف، چقدر هوا باید ذخیره کرده باشم تا دوباره به سطح آب برگردم. مناسک چنین معیار اندازه‌گیری (البته کیفی) به ما می‌داد. دلیل بسیاری از سرگشتگی‌های افرادی که دچار سوگ می‌شوند، چه در جوامع مدرن و چه در ایران معاصر مخصوصا بعد از ماجرای کرونا، قرنطینه و نبودن مناسکی که البته خیلی از کارکردهایش را از دست داده بود، نداشتن این کف و سقف است؛ ندانستن مرز ورود و خروج از سوگ (البته اگر خروجی وجود داشته باشد).

در واقع مناسک از طریق ایجاد ارتباطات اجتماعی، یک فضای محافظتی برایمان ایجاد می‌کرد، انگار که ما در آغوش گرفته شده و درک می‌شویم. همچنین روزشمارهایی مثل مراسم سوم، هفتم، چهلم و سالگرد (تقویم اجتماعی) تا حدودی به ما نشان می‌دهد که حال ما باید چگونه باشد یا اگر چگونه باشد، هنجار و طبیعی است. رسوماتی مثل برگزار‌نکردن مراسم عروسی تا سال‌مرگ، برای ما یک مرزبندی نسبی انجام می‌داده است. این مناسک همچنین یک جور دانش نسبت به دنیای تاریک، مرگ و سوگ برای ما به همراه می آورده‌اند اما امروز فرد سوگوار به دنیایی پرتاب می‌شود که هیچ شناختی از آن ندارد.

در دنیای مدرن این مناسک از بین رفته و در کشور ما هم تا حدود زیادی کارکردهایش را از دست داده است. برای همین سوگوار شدن یا حتی فکر کردن به مرگ، موضوعاتی هستند که انگار از زندگی روزمره خارج‌اند و اختلالی در امر روزمره محسوب می‌شوند. آنچه در گفتمان روان‌پزشکی بسیار آسیب‌زننده به‌حساب می‌آید این است که متأسفانه سوگ به‌عنوان یک بیماری تلقی شده و نهایتا در بعضی از مکاتب روان‌شناسی و دیدگاه‌های رایج، امری پاتولوژیک و اضافی قلمداد می‌شود که در بهترین حالت «امری مزاحم» است و باید با آن «کنار آمد». در واقع به رسمیت شناخته نمی‌شود.

همان چیزی که ما از زندگی روزمره بیرون راند‌ه‌ایم؛ مثل قبرستان‌هایمان. ما قبلا مرده‌هایمان را در خانه دفن می‌کردیم ولی به مرور زمان به سمت محله‌ای دورتر رفتند و بعد هم از شهر بیرون رفتند. حتی به قول «نوربرت الیاس» در کتاب «تنهایی دم مرگ» هم آنجا (قبرستان‌ها) را هم تبدیل به باغ‌هایی زیبا می‌کنند تا وقتی به آنجا می‌رویم، حس مرگ پیدا نکنیم.


خب حالا در دنیایی که مرگ، مردن و سوگ این‌قدر حاشیه‌ای هستند، چه چیزی اصالت دارد؟ 

شادی! تمام تمرکز جامعه مدرن یا جامعه «رفاه» این است که شادی تولید کند. صنعت بزرگی وجود دارد که من با الهام از فرانسیس ولر، نام آن را «صنعت حواس‌پرتی» می‌گذارم؛ صنعتی که شما را مشغول خودش می‌کند برای اینکه به اعماق روان، قسمت‌های تاریک زندگی و سوگ فکر نکنید. حالا این صنعت حواس‌پرتی می‌‌تواند هالیوود، دیزنی‌لند یا مراکز خرید و در مقیاس فردی‌تر الکل یا اعتیاد باشد.

در گذشته این موضوع در ایران که شهرها را تعطیل می‌کردند تا آمار کرونا پایین بیاید، به شکل جالبی خودش را نشان داد؛ «مسافرت به شمال» (سفر رفتن)! مردم برای اینکه خودشان را از دل کرونا و مرگ نجات دهند و حداقل چند روزی از فکر مرگ و بیماری فرار کنند، به شمال کشور مسافرت می‌کردند و انگار این کار برای ما یک‌جور قرص فراموشی بود، در حالی‌که خودش منجر به تشدید وخامت اوضاع می‌شد.

همه این کارها برای تولید شادی و کشتن عواطف ناسازگار است، برای نشان دادن اینکه گویی زندگی یک خط هموار است و احساسات متضاد در آن وجود ندارد. از این منظر، سوگ مزاحمی است که جلوی راه زندگی را گرفته است و باید حذفش کنید یا نهایتا با آن کنار بیایید. حالا برخی روان‌پزشکان با قرص این کار را می‌کنند، برخی روان‌شناسان با مشاوره و فرهنگ هم از طرق مختلف از جمله صنعت حواس‌پرتی.

بسیاری از مراجعینم عنوان می‌کردند که مشاوران برای آن‌ها سفر تجویز کرده بودند یا دوری گزیدن از نشان‌هایی که یادآور فرد ازدست‌رفته است، مثل برداشتن عکس‌های عزیزشان از پیش چشم یا با گفتن جملاتی نظیر «خوب می‌شوی!»، «قوی باش!» و «زمان همه چیز را حل می‌کند»، سعی در آرام کردن آن‌ها داشتند. انگار که سوگ مشکلی هست که بالاخره باید به شکلی حل شود. موارد بسیاری موید به رسمیت نشناختن سوگ است.

بعد دیگری از مواجهه دنیای مدرن با سوگ، ریشه در فردگرایی افراطی دارد که از نظر من ناممکن است. سوگ همیشه و در طول تاریخ یک امر جمعی بوده است. نیاز به اجتماع به‌عنوان نیازی پایه‌ای و عمیق در انسان باعث شکل‌گیری جوامع شده است. بسیاری از متفکرین چون «ولادیمیر مالینوفسکی» و «پیتر برگر» معتقدند که ما به‌خاطر مرگ بوده که دست‌هایمان را به هم داده‌ایم؛ یعنی ما اصلا کنار هم قرار گرفته‌ایم که در مقابل مرگ بایستیم. یا مثلا «اتو رنک»، شاگرد «فروید» معتقد است که مرگ (نه لیبیدو)، موتور محرک زندگی است. شما برای اینکه نمیرید تلاش می‌کنید تمدن بسازید، پزشکی می‌سازید که طول عمر را زیاد کنید، تکنولوژی می‌سازید که کمتر از دست و پایتان استفاده کنید؛ بنابراین مرگ موضوعی است عامل برای ایجاد جامعه و اجتماع.

منتها ما دچار یک فردگرایی افراطی شده‌ایم که خیلی خودخواهانه و در عین حال هم ناممکن است. اگرچه گفتمان پزشکی مدرن در ایران مسئولیت بیماری و حتی سوگ را به عهده فرد می‌اندازد، مخصوصا که حمایت اجتماعی، بیمه و اجتماعاتی که به شما کمک کند، به آن صورت وجود ندارد، البته این موضوع کمی هم جنبه سیاسی دارد.

مثلا در دنیا چیزی وجود دارد به اسم «کافه مرگ». اگر در وب‌سایت آن نام و شهرتان را وارد کنید، نزدیک‌ترین کافه را به شما نشان می‌دهد. جایی که آدم‌ها در آن جمع می‌شوند، راجع‌به مرگ حرف می‌زنند، سمینار می‌گذارند و کتاب معرفی می‌کنند ولی هرگز چنین شیوه‌هایی از حمایت جمعی برای ما وجود ندارد. اتفاقا برعکس! می‌خواهند از ما یک قهرمان بسازند، قهرمانی که تمام مسئولیت‌های زندگی را باید تنهایی به دوش بکشد. تا این حد که بسیاری از ما در دنیای مدرن وقتی سوگواریم از مراجعه به عزیزانمان امتناع کرده و خودمان را از دریافت کمک آن‌ها محروم می‌کنیم.

حتی در کارگاه‌های سوگی که برگزار می‌کنم، بارها می‌گویم که هدف، به اشتراک گذاشتن راحت و بی‌دغدغه سوگ است و ما برای این جمع شده‌ایم ولی باز هم افراد وقتی می‌خواهند از سوگشان حرف بزنند، عذرخواهی می‌کنند یا وقتی گریه می‌کنند، نگران‌اند. انگار که سوگواری و اشک ریختن کاری غلط است.

جنبه دیگر فرهنگ مدرن که سوگواری را دشوار می‌کند، مسئله پیشرفت و سرعت است. انگار ما در فرهنگ خطی و مسطحی زندگی می‌کنیم که همیشه رو به جلوست و هرگونه نزولی خطرناک و ترسناک است. بنابراین نمی‌توانیم در تاریکی شیرجه زده و به آن جهان زیرین و حادث مسافرت کنیم و کف و سقف دردمان را لمس کنیم. در حالی‌که در فرهنگ پیشامدرن و مخصوصا شرقی، مرگ همیشه نوعی سفر بوده و افراد برایش آماده می‌شدند؛ مثلا با خوابیدن در قبر، مهیاکردن آن، خریدن و دوختن کفن برای خودشان.

حتی در روان‌شناسی هم چیزی به نام «اخلاق‌گرایی روان‌شناختی» وجود دارد؛ گویی که باید همیشه در حال رشد و پیشرفت بود، حتی از دردها و رنج‌ها آموخت و اگر نیاموزیم پس ضرر کرده‌ایم. درحالی‌که ما اغلب در سوگ نیاز داریم که چیزی نیاموزیم. اصلا سوگ چیزی برای آموختن به آن معنای روان‌شناختی ندارد! اتفاقا ما بیشتر نیاز داریم رها کنیم و حداقل برای مدتی هیچ کاری نکنیم و همه این‌ها برای آن گفتمان مدرن ترسناک است.

برای اینکه آنجا زندگی را به‌عنوان یک پروژه تعریف کرده‌اند؛ از صبح که بیدار می‌شوید کارهایی برایتان تعریف شده است که باید آن را مرحله به مرحله تا شب به انجام برسانید. در واقع در دنیای مدرن، «روتین» جایگزین «مناسک» شده است. در روتین زندگی، فضایی برای سوگ تعریف نشده است و سوگ تبدیل شده است به یک امر تروماتیک و امری کاملا مزاحم که مخل روتین زندگی است.

اما ما به شکل پارادوکسیکالی از همان ابتدای تولد سوگواریم، وقتی که ما را از رحم مادر جدا می‌کنند، وقتی از سینه مادر جدا می‌شویم، دندان‌های شیری‌مان را از دست می‌دهیم و برای آن‌ها گریه می‌کنیم. با این وجود هیچ نهادی برنامه‌ریزی نمی‌کند که دوره‌ای را برای آموزش سوگ بگذارد. در مدرسه به ما سوگواری، که من اسمش را «سوگ‌کاری» گذاشته‌ام یاد نمی‌دهند. حتی در خانه از کودکی به ما انواع مهارت‌ها، از نوشتن تا رقصیدن را یاد می‌دهند ولی یادمان نمی‌دهند که چگونه باید سوگواری کنیم.




این‌طور که متوجه شدم شما معتقدید واکنش و رفتاری که جامعه مدرن برای فرار از مواجهه با حقیقت مرگ که به‌نوعی از میل به بقا ناشی می‌شود، در پیش گرفته، در تضاد با طبیعت انسان و نامناسب یا ناپسند است؟ 

بله! حتی این واژه «میل به بقا» ناشی از همان فرهنگ مدرن است. نه اینکه ما هیچ‌وقت میل به صیانت از خودمان را نداشته‌ایم اما این تعریف تماما حیوانی از انسان که نیمه‌حیوان است، امری مدرن است. همین باعث شده که ما امروز در سوگِ سوگ بنشینیم. هایدگر می‌گوید «ما چهارهزار سال است که هیچ چیز جدیدی راجع‌به مرگ نیاموخته‌ایم، در حالی‌که ما از لحظه‌ای که متولد می‌شویم، مرگ خودمان را به‌صورت جسمانی آغاز می‌کنیم». این یعنی زندگی کردن عبارت است از طی کردن فرآیند مردن. زندگی یعنی به سوی مرگ رفتن. اما ما در دنیای مدرن بر این امر مهم سرپوش می‌گذاریم و انکارش می‌کنیم.

از یک طرف شما مناسک سوگواری را مناسب و در راستای پذیرش مرگ و سوگ می‌دانید، درحالی‌که از طرف دیگر بر اساس آنچه که از پیشگفتار کتاب «لنگرگاهی در شن روان» (درباره سوگ)، دریافت کردم؛ مناسک جمعی سوگواری به مانعی می‌ماند که ما را از مواجهه عریان با حقیقت مرگ محروم می‌کند. این تناقض را چطور می‌توان توضیح داد؟ 

باید دید که کدام مناسک منظور بحث ماست. هر فرهنگی می‌آید و مکانیسمی ایجاد می‌کند که ما به آن مکانیسم «کشتن مرگ» می‌گوییم، یعنی تا حدودی مرگ را از صحنه زندگی دور می‌کند. این کار برای این است که زندگی ممکن شود. برای اینکه مرگ مثل خورشید است و شما نمی‌توانید مدام به آن نگاه کنید، اگر مدام به آن نظر کنید، معنای زندگی مختل می‌شود؛ بنابراین فرهنگ مسیر سوگواری را کانالیزه می‌کند؛ به این ترتیب که به شما می‌گوید چگونه سوگواری کنید. احتمالا منظور آن کتاب، مناسکی بوده که اکنون رایج است؛ بله، مناسک امروز دیگر آن کارکرد را ندارند، به این دلیل که درگیر چیزهای دیگری شده‌ایم. مثل اینکه چطور آرایش کنیم، چطور گریه کنیم، فیلم‌برداری کنیم یا گریه‌کن بیاوریم و... . این‌ها در واقع آسیب‌های مناسک رایج در دنیا است و باعث شده دیگر آن کارکرد را که یک‌جور همدلی و ایجاد آغوش‌جمعی بود، نداشته باشد.

 

آیا همین آغوش‌جمعی و شلوغی اطرافمان در مناسک سوگواری یک جور حواس‌پرتی نیست؟ 

نه! ببینید در همه فرهنگ‌های بومی وقتی کسی فوت می‌شده، نمی‌توانستند رهایش کنند، باید با آن جنازه کاری می‌کردند. دفن بدن متوفی از وظایف سوگ است. اینکه چطور این بدن را دفن کنند، راه گریزی نمی‌گذاشت که مناسکی به وجود آید. برای همین گفتم سوگواری همیشه امری جمعی و درواقع بزرگداشت افراد زنده و خود جامعه بوده است. در عین حال مرگ قسمتی از زندگی بوده و اتفاقا مناسک پیشین، یادآور مرگ بوده است.

ولی در فرهنگی که به‌دنبال انکار مرگ است، مناسک بیشتر شکل ظاهری و نمایشی دارد؛ مثل آرایش کردن جنازه در غرب، گویی که خواب است یا مثلا همان‌طور که در ایران امر جنسی تابویی اجتماعی‌ست که نمی‌توانید درباره‌اش حرف بزنید، در امریکا این تابو در مورد مرگ، دیدن مرده و حرف زدن از آن وجود دارد. بنابراین در چنین جاهایی ممکن است مناسک این‌طور باشد ولی در جوامع بومی و سنتی‌تر به این شکل نیست و باید ببینیم درباره چه مناسکی و در چه جامعه‌ای حرف می‌زنیم. به هر حال در جوامع مدرن کمتر فضا، جا و زمانی برای سوگ در نظر گرفته می‌شود.


شاید ملزومات زندگی باعث می‌شود که ما از دریافت حقیقی معنای مرگ و درک سوگ دور بمانیم یا آن را با خود نکشانیم، گاهی ابعاد سوگواری آن‌چنان گسترده می‌شود که عملا راه ادامه دادن به سیاق سابق را از ما می‌گیرد، تجربه ماندن در سوگ (مثلا ده سال بعد از فوت عزیزی همچنان سوگواریم) هرچقدر هم دریافت‌های مهم و تازه‌ای برایمان به همراه بیاورد اما ما را از جریان معمول زندگی بازمی‌دارد. آیا روشی که می‌گویید و انگار که باید آمالی باشد برای بشر امروزی، منافاتی با روند معمول زندگی ندارد؟ اگر ما به روال زندگی قبلی برگردیم به این معنی است که از صنعت حواس‌پرتی بهره بردیم؟ 

اول اینکه سوگ پیرو زمان تقویمی نیست بلکه پیرو زمان درونی است. برای همین هم هرگاه که احساس کنید سوگوارید، این سوگ در شما تازه است و انگار همین حالا اتفاق افتاده است. «ده سال پیش» مربوط به تقویمی می‌شود که روی میز ماست؛ تقویم کاغذی. دوم اینکه سوگ عشقی است که در پی سرپناه است و میزان سوگواری شما برمی‌گردد به میزان اهمیت آن عزیز ازدست‌رفته برای شما و کیفیت رابطه‌تان. هر چه‌قدر شما بیشتر دوست داشته باشید، بیشتر سوگوار خواهید بود؛

بنابراین ما زمان مشخصی برای سوگ قائل نمی‌شویم و ممکن است صدسال سوگوار باشیم. در حالی که در نگاه کلاسیک، مدت سوگواری شش‌ماه تا نهایتا یک سال است و اگر بیشتر باشد یعنی سوگواری پیچیده‌ دارید و باید سراغ درمانگر بروید. در واقع هر کسی مسیر و روایت خاص خودش را برای سوگواری دارد. سوگواری مثل عاشق شدن است، فرمول جهانی برایش وجود ندارد و نمی‌توانید برایش زمان بگذارید و شکل یا فرم‌اش را کاملا تعیین کنید.

وقتی می‌گوییم به صنعت حواس‌پرتی توجهی نکنیم و سوگ‌کاری کنیم، منظور این نیست که بنشینیم و گریه کنیم. سوگواری فقط گریه‌کردن نیست. شما می‌توانید بخندید ولی سوگوار باشید. اگر من از شما بپرسم که الان بیشتر سوگوار هستید یا ده سال پیش که درد برایتان تازه بوده، آیا شما می‌توانید بگویید که امروز سوگ‌تان کمتر است؟ و یا کمتر ناراحت و متأثر مثلا از دست دادن پدر یا مادرتان هستید؟ نه! بنابراین این‌طور نیست که حتی با گذر زمان سوگ شما سبک شود. این سوگ همان وزن پیشین را دارد و چه‌بسا که سنگین‌تر هم شود ولی این شما هستید که بزرگ‌تر می‌شوید، این شما هستید که پای قوی‌تری برای کشیدن این بار پیدا می‌کنید. این شما هستید که مهارت‌ها و بینش‌های جدیدی برای مواجهه با آن پیدا می‌کنید.

مثلا با اینکه من از زمان کرونا تا کنون نزدیک به هزار داستان سوگ شنیده‌ام اما خسته نمی‌شوم برای اینکه نگاه من به سوگ چیز دیگری است. در نظر من سوگواری چیز بدی نیست، دنیای تاریک، دنیای بدی نیست. در کتابی با عنوان «زوایای تاریک حکمت» نوشته «پیتر کینگزلی» آمده که: قسمت مهمی از معنای زندگی‌مان در تاریکی است. اگر مرگ نباشد، زندگی را نمی‌فهمیم. اگر عدم نباشد، وجود را نمی‌فهمیم؛ بنابراین گنجی در آن نهفته است که باید آن را دریابیم. نه به این معنا که از سوگ یا مرگ استقبال یا آن‌ها را طلب کنیم ولی این‌ها حقایقی هستند که در زندگی هرکدام از ما اتفاق خواهند افتاد. پس بهتر است خودمان را برای آ‌ن‌ها آماده کنیم و از آن حکمت تاریک برای بهتر شدن زندگی استفاده کنیم. به‌هرحال نگاه من به سوگ منفی نیست، چیزی که از شما انرژی بگیرد و زندگی‌تان را معطل کند، چه‌بسا که اگر سوگ‌کاری کنید به‌جای اینکه چند سال از زندگی‌تان به ظن خودتان معطل شود، کارهای بهتری برای خویش انجام می­‌دهید.


رسیدن به روش درست سوگواری مستلزم یادگیری تکنیک خاصی است؟ یا هر فرد روش خاص خودش را دارد؟ 

فراموش نکنید که سوگواری در خون و وجود ماست. در واقع ما آن را بلد هستیم. در کارگاه‌ لمس سوگ می‌بینم که آدم‌ها این کار را بلدند به‌شرط آن که پیرایه‌ها را از آن بزدایند. مثلا در هنگام گریه و سوگ، نگران به‌هم‌ریختن فرم چهره خود نباشند. در این صورت می‌توانند راحت گریه کنند. گریه کردن خیلی آموختنی نیست، البته شکل آن فرهنگی است ولی خب ما گریه کردن را از کودکی بلدیم. برای همین هم کودکان بهتر سوگواری می‌کنند. آن‌ها بلدند خودشان را رها کنند و با خیال راحت گریه کنند. با این وجود خیلی از مراجعین می‌گویند که به‎‌‌ ­دلیل» یا خودشان گریه نکرده‌اند که باعث ناراحتی دیگران نشوند یا یک «هم‌سوی عاطفی» و به قول خودشان «شانه» برای گریه کردن نداشته‌اند.

کارگاه‌های ما در واقع برای همین است که یک «فضای نگهدارنده» (Holding space) برای سوگواری ایجاد کند، فضایی که آن را دیگر نداریم. مراجعین بسیاری هستند که بعد از چند سال گریه کرده‌اند و یا تازه فهمیده‌اند که اصلا سوگشان چیست و برای چه باید گریه کنند یا توانسته‌اند از زاویه دیگری به آن نگاه کرده و معنایی برایش بیابند. به قول «ویکتور فرانکل»: «انسان حیوانی معناساز است و اگر بتواند برای رنج معنا پیدا کند، می‌تواند آن را به دوش بکشد». انسان آنجا فرو می‌پاشد که رنجی داشته باشد که رنج خودش نباشد یعنی نتواند در آن معنایی پیدا کند... «از رنجی خسته‌ام که از آن من نیست».

در جوامع مدرن ما چنین فضایی را کمتر داریم چون مناسک فقط فرم هستند. در ایران نیز با اینکه مناسکی وجود دارد که تا حدودی جوابگو هست و چیزهای خوبی (مثل پختن غذای جمعی، مراسم خاک‌سپاری و باز کردن صورت متوفی برای وداع به‌عنوان یکی از مراحل سوگ که کمک می‌کند شما مرگ عزیزتان را باور کرده و بتوانید با او خداحافظی کنید) در آن است اما باز آن کارکرد را ندارد. چیزی که در این کارگاه‌ها اتفاق می‌افتد و حتی در مشاوره‌های فردی امکان‌پذیر نیست، ایجاد فضای جمعی برای سوگواری است. در نهایت اینکه مسیر مشخص یا روش درست یا غلطی برای سوگواری وجود ندارد. فرهنگ‌های مختلف، روش‌های مختلفی برای سوگ‌کاری و عزاداری داشته‌اند.

 

منظورتان این است که هر کس مواجهه منحصر‌به‌فرد خودش را دارد؟ 

به لحاظ شخصی بله، ولی در واقع سوگواری امری جمعی است. «آیراپروگراف» می‌گوید: «سوگواری سفری انفرادی است که تنهایی نمی‌شود انجامش داد». یعنی در عین حال که امری بسیار عمیق و فردی است ولی نمی‌توان به‌تنهایی انجامش داد. در واقع مثل میل به بقا، این هم یک نیاز است و باید میلی تحت عنوان «میل به سوگواری مشترک» تعریف کنیم.

جامعه ما نسبت به سوگ، یک جامعه ناشنواست و نگاه منفی به آن دارد؛ بنابراین طبیعی است اگر دوست شما دیگر حاضر نباشد سوگ شما را که گویی اندوهش مسری است، بشنود. او ممکن است یک روز به شما گوش کند، ولی روز دوم یا سوم دیگر گوش نمی‌دهد و شما هم دیگر این حق را برای خودتان قائل نیستید که از سوگ‌تان با او حرف بزنید.

ما آن ساختار شنوایی که برای سوگ داشتیم را از دست داده‌ایم. با این وجود هنوز هم در مراسم‌هایی که در جنوب ایران یا در میان اقوام ترک داریم، می‌بینید که وقتی کسی فوت می‌شود، مردم جمع می‌شوند و شخصی شروع می‌کند به گفتن جملاتی شاعرانه و فی‌البداهه درباره فرد متوفی (در ترکی به آن اوغشاما می‌گویند) و بقیه هم گریه می‌کنند. این روند بین داغداران ادامه پیدا می‌کند تا همه احساسشان را تخلیه کنند.

البته این ساختار امروزه دیگر برای همه جواب نمی‌دهد. چون نیازهای ما متنوع شده و ممکن است دیگر در جمع حالمان خوب نباشد و دوست نداشته باشیم زاری کنیم؛ بنابراین قسمت‌هایی از مناسک جمعی که داشتیم دیگر ناکارا شده‌اند و نتوانسته‌اند خودشان را با نیازهای امروز منطبق کنند، برای همین ممکن است گاه آزارنده باشند تا مفید. مثلا آن‌قدر درگیر حواشی مراسم مثل تهیه غذا از رستوران برای مهمانان و ... شده‌ایم که نمی‌توانیم درست عزاداری کنیم. این‌ها از معایب مناسک سوگواری‌ست.

 



آیا دسته‌بندی خاصی درباره انواع سوگ وجود دارد؟ 

در ابتدا دو نکته انتقادی درباره نگاه روان‌شناسی کلاسیک و رایج در ایران دارم. اول اینکه بعد مهمی از هر سوگی، مواجهه و یادآوری فرد سوگوار با مرگ خودش است که روان‌شناسان عموما نادیده می‌گیرند. دوم، نقد «فرانسیس ولر» به روان‌شناسی کلاسیک است که در آن انواع دیگر سوگ با افسردگی اشتباه گرفته شده و تنها سوگی به رسمیت شناخته می‌شود که در آن کسی یا چیزی از دست رفته باشد. درحالی‌که در تقسیم‌بندی پنج‌گانه ولر، این سوگ آشنا در مرحله اول قرار دارد. او می‌گوید هر چیزی که شما روزی به‌دست بیاورید از دست خواهید داد؛ یعنی این سوگ در دل همان به‌دست آوردن و عشق نهفته است. ما این سوگ را می‌شناسیم اما چهار نوع دیگر سوگ که روان‌شناسی کمتر به آن توجه می‌کند، برای ما ناآشناست.

نوع دومی که ولر به آن اشاره می‌کند، قسمت‌هایی از وجود خود ماست که لمس نشده‌اند، به آن‌ها توجهی نشده و درک نشده‌اند، خیلی از قسمت‌های وجود ما که آن‌ها را طرد و تبعید کرده‌ایم، قسمت‌های شرم‌آگین زندگی که ما برای آن‌ها حتی گریه و سوگواری هم نکرده‌ایم و لمس نشده‌اند. سوگی که به آن مرگ زودرس، پیری زودرس احساسات، ترومای آرام یا ترومای رونده هم می‌گویند. چیزی که در زندگی خیلی از ما و جالب‌تر اینکه در زندگی نسل جوان امروزی به وجود آمده است.

نوع سومی که ولر از آن سخن می‌گوید سوگ جهان است. ما فکر می‌کنیم اتفاقاتی که پیرامونمان می‌افتد، جزئی از سوگ ما نیستند، چون شخصی نیستند. به این دلیل که دنیای مدرن همه چیز را شخصی کرده است ولی در واقع تمام آن جنگ‌هایی که ما درباره‌شان می‌شنویم، تمام اتفاقات تلخی که در جامعه می‌افتد مثل حادثه هواپیمای اوکراینی، ماجرای آبان و حتی مشکلات زیست‌محیطی مثل آتش‌گرفتن جنگل‌های زاگرس در ایران که در چند سال اخیر این موضوع را عینی‌تر کرده و نیز مشکلات جهان و سوگ‌های کرونا، اتفاقاتی هستند که برای همه ما دارد می‌افتد؛ سوگ‌هایی که بر دل همه ما می‌نشیند.

جمله معروفی هست که می‌گوید «قسمت بزرگ‌تر روح، روان و خاطرات ما در بیرون از بدن ما هستند.» در واقع ما در بدن کلی‌تری زندگی می‌کنیم و زمین خانه ماست. وقتی جهان دچار سوگی شود، بر روان همه ما تاثیر می‌گذارد. اتفاقا سوگ‌هایی که شخص خودمان در تاریخ زندگی‌مان تجربه‌اش نکرده‌ایم، قسمت مهمی از سوگ ما هستند که با افسردگی شخصی اشتباه گرفته می شوند.

ولر نوع چهارم را سوگ چیزهایی می‌داند که نمی‌دانیم از دستشان داده‌ایم. بر اساس تجربه شخصی‌ام در کارگاه‌ها، افرادی هستند که نمی‌دانند سوگوار فلان موضوع هم هستند. ما بسیاری از سوگ‌ها را نمی‌شناسیم و فقط گاهی احساس می‌کنیم که چیزی را گم کرده‌ایم و یک چیزی کم است. هایدگر این را تحت عنوان «مود» توضیح می‌دهد؛ اینکه بدون هیچ دلیل مشخصی یکباره احساس غربت می‌کنیم یا دم غروب دلمان می‌گیرد و ناراحت می‌شویم. ولر می‌گوید ما دچار «فقدان روستا» شده‌ایم. در روستاست که هزاران جفت چشم از شما محافظت و حمایت می‌کند، در آنجاست که احساس می‌کنید عضوی از یک بدن بزرگ‌تر هستید. رفاه در آنجا حتی انسان‌دوستانه نیست بلکه یک امر ذاتی است. بنابراین در آنجا آدمی که دچار سوگ شده است، طبیعتا بدنی می‌یابد که جایگزین بدن فردی می‌شود که از دست داده و خانه‌ای هست که به آن پناه ببرد و احساس کند که به آنجا تعلق دارد. در نتیجه فقدان بزرگی که ما داریم، فقدان عدم تعلق است.

ولر در تقسیم‌بندی پنجم که تحت‌تاثیر یونگ بوده و البته چالش‌برانگیز هم هست، به سوگ اجدادی اشاره می‌کند. او معتقد است که سوگ‌هایی از نسل‌های قبلی‌مان به ما می‌رسد. «بریو هارت» که آنتروپولوژیست و انسان‌شناس ساکن و بومی امریکا است به لحاظ علم تجربی ثابت کرده است که افراد بومی به‌خاطر اینکه اجدادشان استعمار شده و هزاران بلا سرشان آمده است، چیزی تحت عنوان «ترومای تاریخی» را تجربه می‌کنند. افراد بومی فشارخون بالایی دارند، بیشتر به الکل و مواد مخدر روی می‌آورند و بیماری‌های قلبی- عروقی و مشکلات متعدد جسمانی دیگری دارند که از نسل‌های قبلی به آن‌ها منتقل شده است.

ولر می‌گوید: «وقتی پدران و مادران آن‌ها از کشورهای اروپایی به امریکا و کانادا رفتند، از سرزمین خودشان کنده شده بودند؛ بنابراین هم خود آن‌ها داشتند سوگی را تجربه می‌کردند و هم افراد بومی آنجا که سرزمینشان اشغال شده بود.» در حقیقت اکثر پدر و مادرهای ما هم که از روستاها به دل شهرها آمده‌اند، از آن خانه، سرپناه و بدن جمعی که داشتند، کنده شده و انواع و اقسام دردها و سوگ‌ها را تجربه می‌کنند و این سوگ‌ها هم به ما منتقل می‌شوند.

سوگ دیگری که ما در ایران با آن مواجهیم و به نظر من می‌تواند زمینه‌ساز اختلالات روانی مرتبط با حافظه مثل آلزایمر شود، این است که همه چیز در ایران به شکل شگفت‌انگیزی در حال تغییر است؛ یعنی اگر شما بعد از دو سال به قدیمی‌ترین و مهم‌ترین میدان شهر بروید، دیگر نمی‌شناسیدش. این به روان ما آسیب می‌زند. روان انسان به شکل پیوستار با فیزیک خودش مرتبط است. همچنین اگر شما از کشورتان مهاجرت کنید، بیماری «دوری از خانه» می‌گیرید چون در مهاجرت این بندهای روان با فیزیک پاره می‌شوند. ولی آدم‌ها مدام خانه‌شان را عوض می‌کنند و دیگر هیچ خاطره‌ای از محیط اطرافشان ندارند. در حالی که در اروپا به هیچ وجه این‌طور نیست و آن‌ها از فضاهای قدیمی و جمعی خود محافظت می‌کنند.

 

اگر ما سوگوار باشیم و هم‌سوگ عاطفی نداشته باشیم یا اگر در مقام تسلی‌دادن به یک فرد داغدیده به سوگ‌یاری برآییم، چه پیشنهادی دارید؟ 

سوگ‌کاری را باید از کودکی فراگرفت. جوابی که خود من برای این موضوع پیدا کرده‌ام، ایجاد جمع‌های هم‌شنوا، همدرد و همدل است که البته با گروه‌های درمانی هم فرق دارد؛ چرا که معتقدم سوگ بیماری نیست که درمان شود. نگاه درمانی به سوگ جواب عکس می‌دهد.

قسمت مهمی از آسیب‌هایی که آدم‌ها می‌بینند همین جاست که کسانی که به قصد کمک‌کردن می‌خواهند تسلی‌ بدهند، روشش را بلد نیستند و با روش‌هایی که دیگر کار نمی‌کند مثل گفتن «مرگ حق است» یا «زمان همه چیز را حل می‌کند» و جملاتی از این دست می‌خواهند این کار را بکنند. در حالی‌که بعضی وقت‌ها فقط لازم است سکوت کرد و تنها برای کمک‌کردن و شنیدن حرف‌های فرد داغدیده اعلام حضور و آمادگی نمود؛ بنابراین بیشتر شنونده و همراه باشیم و با حل کردن یک سری از مسائل و انجام کارهایی که فرد سوگوار در آن لحظه خودش نمی‌تواند انجام دهد، به یاری بیاییم.

از دیگر اشتباهات اطرافیان این است که معمولا بعد از مراسم چهلم، به فرد داغدار توصیه می‌کنند که دیگر عزاداری را تمام کند و به زندگی عادی برگردد یا می‌گویند به‌خاطر این و آن دست از سوگواری بردارد. در حالی‌که ما یک زمان طلایی برای سوگواری داریم و اگر در آن زمان انجامش ندهیم، بعدها تبدیل به مشکل می‌شود. این زمان برای هر کسی منحصر به فرد است و نمی‌توانیم بگوییم دقیقا چقدر طول می‌کشد. منتها قطعا ما در آن لحظات نیاز داریم سوگواری کنیم، آن‌ هم به روش خودمان.  


مهرورزی یا مهرطلبی پس از سوگ را چگونه کنترل کنیم؟ اصلا چطور یک رابطه عاطفی می‌تواند به هضم بهتر این فقدان کمک کند؟

سوگ بیشتر امری عاطفی است تا منطقی. مشکلات زیادی که معمولا افراد دارند مربوط به قسمت معنا دادن به سوگ است، چون دنبال روابط منطقی می‌گردند. حالا این روابط منطقی می‌تواند از این سوالات شروع شود که «چرا این اتفاق برای من افتاده؟» و یا اینکه «چرا فرد متوفی ما را ترک کرده است؟». در حالی‌که سوگ یک امر عاطفی است و دقیقا سوار بر بدن (مجموعه عواطف شما) می‌شود. برای همین است که آن آغوش جمعی و مناسک به شما کمک می‌کند تا خودتان را بازسازی کنید و اگر نباشد، طبیعتا شما دنبال جایگزین هستید تا این خلاء را با چیزی پر کنید.

این موضوع طبیعی‌ست و مشکلی پاتولوژیک نیست که ببینید چطور باید آن را حل کنید و چطور مهرورزی و یا مهرطلبی نکنید. منتها اگر سوگ‌کاری کرده باشید خیلی بهتر می‌توانید این مسیر را طی کنید. در سوگ‌کاری جمعی به واسطه شفقت‌ورزی و هم‌سویی عاطفی آدم‌ها نسبت به یکدیگر، تیزی‌های سوگ گرفته می‌شود. نداشتن آغوش جمعی یا فردی، لبه‌های تیز و بُرنده سوگ را فعال می‌کند و گاه باعث می‌شود به هر چیزی چنگ بیندازید. مهرورزی یا مهرطلبی ذاتا مخرب نیستند. این یک مهارت است که بلد باشید مهرورزی کرده و مهر دیگران را طلب کنید ولی با روش‌های درست و این محصول یک سوگ‌کاری درست است.  


سارا سرخیلی/ روزنامه نگار                                                 

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background