
بهترین دوست من دختر بدجنسی بود!
از دوران دبستان تا دبیرستان من و «لزلی» دو دوست جداییناپذیر بودیم. در کلاس سوم، پشت کمد لباسها مینشستیم و داستانهایی را دربارهی دختران و اسبها مینوشتیم و در کلاس هشتم به باغ میرفتیم و در زیر آسمان مهتابی از آرزوها و رویاهایمان حرف میزدیم. زمانی که پدرم فوت کرد، من به خانهی لزلی رفتم و شب را در کنار او ماندم. هیچکس ما را نمیفهمید و فقط ما دو تا همدیگر را درک میکردیم. هردوی ما خوب میدانستیم که چطور دیگری را بخندانیم. همین الان هم که دارم این موضوع را تعریف میکنم اشکهایم روی گونهام سرازیر شده است.
اما دوستی ما جنبههای منفی هم داشت که من نمیتوانستم آنها را ببینم. من قربانی کنترل و سوءاستفادههای لزلی بودم. بهترین دوست من یک دختر بدجنس بود. چندین بار در دوران دبستان، صبح که به مدرسه میرسیدم متوجه میشدم که بهخاطر لزلی هیچ کسی با من صحبت نمیکند!
در اردوی مدرسه، لزلی فراموش کرده بود که من هستم و او به جمع گروه دختران محبوب مدرسه رفت و مرا تنها گذاشت. ولی وقتی که به خانه برگشتیم، مثل قبل کنار من بود و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. در دوران راهنمایی، وقتی همکلاسیهایم مرا اذیت میکردند، او مداخله و حتی از من دفاعی نمیکرد. اغلب هم به معاشرت با دخترانی که مرا آزار میدادند ادامه میداد.
زمانی که به بلوغ رسیدیم لزلی سبک «دختر بدجنس بودن» را تغییر داد. او دیگر دائما مرا طرد نمیکرد، اما بهشدت انتقادگر و کنترلگر شده بود. او مخالفتهای خود را با رفتارهایی موذیانه بیان میکرد، از لباس و ظاهر من انتقاد میکرد یا از موزیکهایی که گوش میدادم ایراد میگرفت.
من حتی متوجه نمیشدم که او چطور مرا محدود میکند و تا زمانی که به دبیرستان رفتیم، من احساس آرامش داشتم از اینکه دیگر نیازی نیست تا نگران اظهارات منفی او دربارهی لباسهایم باشم!
واقعا چرا وقتی که لزلی این طور با من رفتار میکرد، من به دوستی با او ادامه دادم؟
چون او آشنا و یکی از اولین دوستان من بود. من هم ویژگیهای یک دوست خوب را نمیدانستم؛ بنابراین او را با کسی مقایسه نمیکردم که بدانم یک دوست باید چگونه باشد؟
داشتن یک دوست صمیمی به دختران جوان هویت میبخشد و برای آنها امنیت میآورد. اما در نهایت، میخواستم که او دوست من باشد. ما دوران خوب هم داشتیم و با هم زمانهای شادی را سپری میکردیم. ما ارتباط عمیقی با هم داشتیم و من به او وابسته بودم.
اما زمانی که 22 ساله بودیم، او به این دوستی خاتمه داد؛ درست زمانی که من بهتنهایی به هند سفر کرده بودم و بعد از برگشتن، داشتم با هیجان از ماجراجویی که در آن سفر داشتم برای لزلی تعریف کردم. اما او یکباره گفت: «تو نباید به تنهایی سفر کنی. این کار خطرناکی برای یک دختر است. من نمیخواهم دوباره بهتنهایی جایی بروی!»
او فقط نظرات منفی و حوصلهبر میداد و همیشه اوقاتم را تلخ میکرد. من آن شب به حرفهای او فکر کردم و فردای آن روز، در حالی که در پارک روی چمنها نشسته بودیم و ساندویچ میخوردیم، به آرامی و با دقت روی حرفهایم به او گفتم که نگرانیهای او را درک میکنم، اما من بزرگ شدهام و لازم است او به تصمیماتی که برای خودم میگیرم احترام بگذارد. در ضمن به او گفتم که «تو نمیتوانی به من بگویی چه کاری را انجام دهم.»
نکتهی اصلی اینجا بود که من هرگز این چنین با او مواجه نشده بودم. این جملهی کوچک اولین و تنها باری بود که خودم آن را مطرح کردم و فقط با همین جمله، او دیگر هرگز با من صحبت نکرد و بعد از 15 سال دوستی که مثل باد گذشت، من روی پای خود ایستادم و او برای همیشه رفت.
رفتن او بسیار دردناک بود و برای من قضاوت، خشم، غم و اندوه به همراه داشت. اما در میان آن همه طردشدن و سرزنشهای بیپایان، خوشبختی و سعادت بود. او مثل زنجیری از هویت دوران کودکی من بود و با رفتن او، این زنجیره پاره شد و من به دنیای شخصیتی که آرزو داشتم باشم، قدم گذاشتم. بعد از آن یاد گرفتم که کی هستم و باید خودم را دوست داشته باشم.
لزلی همیشه میخواست که ما ظاهری خشن، سخت و پرخاشگر داشته باشیم. برای لزلی زنانگی و لطافت نماد ضعف بود. اما من کاملا متفاوت هستم؛ من همیشه با ملایمت رفتار میکنم و خنده و قهقهههای دخترانهای دارم. من دوست ندارم مثل دختران سرسخت به نظر برسم و قدرت من در نرمی و لطافتی نهفته است که به آن افتخار میکنم.
به محض اینکه از لزلی خواستم که به تصمیمات من احترام بگذارد، او نپذیرفت و فورا مرا رها کرد. البته این اتفاق در نهایت میافتاد. در طول سالهای دوستی ما، لزلی شخصیتی عجیب را در دوستی به نمایش گذاشت. زمانی که او یک دوست جدید پیدا میکرد، به او میچسبید، جوری که انگار همه چیز اوست و بعد بهطور غیرمنتظرهای، همان دوست جدید برایش نفرتانگیز می شد و تمام روابطش را با او قطع میکرد. من غصه و ناراحتی آن دخترها را میدیدم و فکر میکردم بهخاطر دوستی چندین سالهای که با لزلی دارم این اتفاق هرگز برای من نمیافتد. اما حالا متوجه شده بودم که این طور نیست.
دوستیها نوع بینظیری از رابطه برای دختران جوان هستند. این نوع روابط میتواند یک پیوند شگفتانگیز و حمایتکننده برای دخترانی باشد که سنین نوجوانی و اوایل بزرگسالی را می گذرانند. دختران جوان در حال ساختن هویتاند و دوستانی که انتخاب میکنند، به خصوص دوستان صمیمیشان، آینهی خودشان هستند. البته وقتی آنها تغییر و رشد میکنند، گاهی اوقات این دوستان صمیمی دیگر جوابگوی نیاز و تمایلات آن ها نیستند و به همین دلیل است که این روابط گاهی به طور ناگهانی و بدون توضیح خاصی قطع میشوند. اما لزلی نسبت به هویت خودش بسیار ضعیف بود. او به جای کسب حمایت و رشد متقابل با استفاده از دوستیهایش، از آنها بهعنوان ابزاری برای بازآفرینی مداوم خودش استفاده میکرد، درحالیکه به شدت نگران این بود که آیا هویتش مورد قبول است یا خیر! او مدام نگران این بود که آیا فردی شایسته هست یا نه!
او از دیگران برای اعتبار بخشیدن به خود استفاده میکرد و در نهایت دوستان او دچار آسیب میشدند. در نتیجه، من توسط این رابطهی دوستی اسطورهای ابدی، ناتوان شده بودم. علیرغم اینکه من تمام وجودم را به لزلی بخشیده بودم، اما او بدون در نظر گرفتن این موضوع، خودش را از من دریغ کرد و ما نتوانستیم این رابطهی دوستی را ادامه دهیم. شاید زمان زیادی را هدر دادم و بسیاری از اتفاقاتی را که میتوانستم از آنها لذت ببرم، از دست دادم و مثل یک احمق آویزان او بودم؛ اما حتی زمانی که او مرا رها کرد، باز هم برای دوستیمان ارزش قائل هستم.
مطمئنا شما هم از این مدل روابط دوستانه آسیب دیدهاید، درحالیکه خودتان در رابطهی دوستیتان صادق بودهاید. خوشحالم که تجربهام مانع از ادامهی آسیبپذیریام شد، زیرا از آن زمان تاکنون از مزایای روابط دوستانهام با دیگران بسیار بهرهمند شدهام. من بعد از قطع ارتباط با لزلی توانستم وارد این روابط سالم شوم؛ پس در نهایت این را مدیون او هستم.
نویسنده: الیسا سینلی / متخصص رشد کودک
مترجم : تیم ترجمهی موفقیت


بهترین دوست من دختر بدجنسی بود!

ملایم باشید، اما از کودکتان نازپرورده نسازید!

تحلیل روانشناختی فیلم سینمایی «انسجام»
