روایت تجربهی بیماری
روایت تجربهی بیماری (داستان کوتاه)
تحریریهی موفقیت: «تهمینه مفیدی» روزنامهنگار و نویسنده، سالهاست که با چالش و عارضهی اختلال دوقطبی زندگی میکند. این نوشتار سرآغاز روایتهای این نویسنده و روزنامهنگار از تجربهی بیماری، چالشهایش و مواجهه با آن است.
تهمینه مفیدی / روزنامهنگار و داستاننویس
مطب شلوغ بود؛ مطب که نه، فضایی دخمهمانند با نوری چرکتاب که تمام آدمهای ناامید، بیپناه و سرگشته را در خود پناه داده بود. زمان به کندی میگذشت. آن روزها همهچیز بهشکل غریبی کند و کشدار بود و من به یکباره از جهانی پرامید و رنگارنگ به انتهای دالانی سیاه پرتاب شده بودم و آنقدر گیج بودم که دلم میخواست به هر ریسمانی بیاویزم تا دوباره ذرهای روشنایی چشمانم را پُر کند. برای همین، وقتی مامان پیشنهاد کرد تا برای مشاوره پیشروانشناس خوشخنده و محبوب آن روزها که تمام شبکههای تلویزیون صدا و سیما را از آن خود کرده بود، برویم، مطیع با او راهی مقصدی دور شدم.
هوا تاریک بود؛ از آن تاریکیهای بیموقع عصرهای پاییز که شب را زودتر از همیشه به آدمی تحمیل میکند. پس از دو ساعت انتظار، مامان از روی صندلی بلند شد. با بیحوصلگی مادری که نگران تغییرات ناگهانی دختر نوجوانش شده، به منشی مطب گفت که مدتهاست منتظر است و این کار درست نیست. منشی با لحنی طلبکار و حق به جانب پاسخ داد: «همین است که هست. شلوغ است و همه در صف انتظاراند.» جر و بحث بالا گرفت. من مضطرب شدم و آستین مانتوی مامان را کشیدم. از منشی بیدلیل عذرخواهی کردم. حتی در آن سن و با آن حال و روز غریب هم میدانستم که این رفتار، مناسب منشی دفتر یک روانشناس نیست. اما کلافه بودم و میخواستم زودتر راه نجات را پیدا کنم. میخواستم زودتر از شر این کابوس خلاص شوم و مثل قبل زندگی کنم؛ مثل قبل رویا ببافم و مثل قبل به روزهای خوش آینده فکر کنم.
بالاخره انتظار به سر آمد و ما، من و مامان، وارد فضایی تنگ و بیروح شدیم. زنی که پشت میز کهنه و زهواردررفتهی مطب نشسته بود هیچ نسبتی با زن همیشه خندان و شاداب صفحهی تلویزیون نداشت. مقنعهی قهوه و رنگورورفتهای به سر داشت. موهایش خیس از عرق به پیشانیاش چسبیده بود و با دستی که خودکاری میان انگشت اشاره و سبابهاش بود، به ما برای نشستن اشاره زد. تمام مدت سرش پایین بود و تنها یکی، دوبار با بیمیلی و از سر اجبار انگار، سرش را از روی میز، از روی دفترش بالا آورد و نگاهم کرد.
دستهایم خیس از عرق بود. برایش گفتم که به یکباره هیولایی در من ظاهر شده و بهتمامی من را بلعیده. برایش گفتم که راه رفتن برایم سخت شده حتی. که دلم نمیخواهد مدرسه بروم و امتحان بدهم. دلم میخواهد گوشهای بنشینم و به سقف خیره شوم و زارزار گریه کنم. برای چه و برای که را نمیدانم. زنِ بیحوصله و بیلبخند، وقت زیادی نداشت. انگار گوشش از حرفهای من پُر بود. کوتاه و مختصر و حتی جویدهجویده حرف زد. چیزهایی گفت شبیه حرفهای مربیهای پرورشی، شبیه نصیحتهای آدم بزرگها. گفت که نباید اضطراب داشته باشم! گفت نباید نگران باشم! گفت همهچیز درست میشود! گفت همهی نوجوانها اینطور میشوند! و هرچه حرف زد من ناامیدتر و مضطربتر شدم. هزینهای گزاف بابت 45 دقیقه شنیدن حرفهای ناامیدکننده پرداخت کردیم و در سکوت و تاریکی با مامان از آن دخمه بیرون زدیم.
خیابان تاریک بود. راه دور بود. مامان پیش افتاده بود و حواسش پرت من بود و درست همان وقت داشت از من دور میشد. خیابان تاریک بود. هیچ چراغی روشن نبود. یک مرتبه فریاد زدم مامان! قدمهایش را کند کرد و ایستاد. دستهایش را گرفتم. دستهایش گرم بود؛ گُر گرفته بود. دستهای من خیس از عرق بود.
یک هفته تمام نتوانستم از جایم تکان بخورم. مامان نگران من بود. من نگران مدرسه بودم. از دوست پزشکش برای مدرسه گواهی گرفت. با دوستان روانشناسش پای تلفن پچپچ کرد. این پچپچها کِش آمد تا من و مامان دوباره مایی شدیم که این بار سر از مطب روانپزشک در میآوریم. روانپزشک استاد دوران دانشجویی مامان بود. مطبش خانهای قدیمی در مرکز شهر بود؛ از آن خانهها که حالا شاید جایش را یک برج بدریخت و قواره گرفته باشد.
برعکس آن بار، این بار ما تنها مراجع بودیم. مدتی پشت در ماندیم تا دکتر با کیسهای تخممرغ و سبزیخوردن از راه رسید. طاس، تپل و کوتاه قد بود و مدام چیزهایی میگفت که بهنظرش بامزه میآمدند و میخندید. با هم وارد شدیم. توی دفتر یک یخچال کوچک داشت که سبزی و تخممرغ را توی آن بهزور جا داد و هنوز پشت میز ماهوت آلبالویی رنگ و باعظمتش پنهان نشده بود که شروع کرد به ناسزا گفتن بههمسر سابقش. گفت با زنیکه توافق کرده و خانه را دو قسمت کردهاند و همان وقت به تیغه دیوار پشت سرش اشاره کرد. گفت که آشپزخانه ندارد و مستراح هم از صدقهی سر بزرگ بودن خانه نصیبش شده است.
وقتی همهی اینها را گفت، من توی صندلی چرم سبزرنگ انگلیسی فرو رفته بودم و مامان را تماشا میکردم که مردمک چشمهایش گردتر از همیشه بود. دکتر یکبار دیگر در یخچال را باز کرد و یک ساندویچ کوچک برای خودش بیرون آورد و توی صندلی فرو رفت. از آنجا که من میدیدم، تنها سرش و دو دست پهن و ورمکردهاش پیدا بود و وقتی خردههای نان را از روی کت و میز کارش پایین میریخت، به من گفت «خب دختر جون چه مرگت شده که شاگرد بدبخت منو آواره کردی؟» من معذب نگاهی به مامان کردم و بریدهبریده شروع به حرف زدن کردم. گفتم شبها خوابم نمیبرد. دلم مدام شور چیزی را میزند. هیچکس و هیچچیز را نمیخواهم. دکتر همچنان سرش پایین بود و داشت روی کت و میزش را تمیز میکرد. بعد از تمامشدن حرفهایم دستی به تهریش چندروزهاش کشید، خردههای نان را از روی برگهی نسخه فوت کرد و شروع به نوشتن لیست بلند بالایی از داروهایی کرد که حالا تنها یکیاش (امیپرامین) را بهخاطر میآورم و باقی را هم دلم نمیخواهد بهخاطر بیاورم.
ما، من و مامان با نسخهی توی دستمان از مطب بیرون زدیم. روبهروی در مطب زن بلند قامتی که موهای سفیدش از کوچکی روسریاش بیرون زده بود، داشت کلید در قفل در میچرخاند تا وارد خانه شود. وقتی چشمش به ما افتاد، مکثی کرد. ایستاد و سر تا پای ما را برانداز کرد. لبهایش را جمع کرد و چروک دور لبهایش بیشتر شد و بعد با صدای بلندی که تقریبا شبیه فریاد بود گفت: «باورم نمیشه میرین پیش این روانی تا خوبتون کنه. این روانی آدم عاقلی مثل منو دیونه کرد. یه عمر آزگار پدر منو درآورد. هرکاری کرد تا دیونه شدن منو ببینه مردک رذل. بعد شما چقدر بدبختید که میرین پیش این.» ما هاج و واج ایستاده بودیم میان دو در و از پشت دری که از آن بیرون آمده بودیم صدای دکتر را شنیدم که فریاد میزد «خفه شود زنیکهی دیوانه.»