
وقتی که دیگر نترسیدم!
احساس رهاشدگی یک مهاجر
دو سالی میشد که خودش و پسرش به کانادا رفته بودند و همسرش هم تازه سه، چهار ماهی بود که به آنها پیوسته بود و همچنان در حال تلاش برای بهدستآوردن شرایطی بودند که بتوانند ویزای کاریشان را به ویزای مهاجرتی تبدیل کنند. او میگفت که هنوز شرایط باثباتی نداریم و حقیقتا نمیدانم که این وضعیت چقدر زمان میبرد تا ما به موقعیت باثباتی در این کشور برسیم.
به نظرم پرسیدن این سوال که آیا راضی هستی؟ یا اگر به عقب برگردی باز هم این کار را میکنی یا نه از کسانی که در این موقعیت هستند بسیار آزاردهنده است، چون فکر کنم بیشتر افراد در این شرایط هنوز خودشان هم نمیدانند و من پرسشگر بیشتر انگار دارم دنبال جوابی برای کنجکاویهای ذهن خودم میگردم تا معاشرت با رفیق هجرتکردهام!
خوب نگاهش کردم و فهمیدم که خدا را شکر این دو سال دوری شکاف عجیبی بین ما نینداخته است؛ پس آن ترس همیشگی برای ازدستدادن که در چنین شرایطی یقهام را میگیرد، فروکش کرد. به او گفتم که همین که الان اینجایی و داریم با هم مثل قدیم گپ میزنیم و بچههایمان از سروکلهی هم بالا میروند خیالم را راحت میکند و دلم قرص میشود که «خب از دست ندادمش!» هنوز هم میتوانی با نگاهکردن در چشمانم حالم را بخوانی و هنوز هم نزدیکیم مثل قدیم!
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «میدانی آنجا خیلی چیزها برایم سر جایش است. از نظر اجتماعی خیلی راحتم و امنیت بیشتری را احساس میکنم. اما امان از بیکسی و بیپناهی! میدانی به معنی واقعی کلمه بیسرزمین شدهام. نه آنجا هنوز خانهام شده و نه اینجا دیگر خانه و آشیانهای دارم. نه آنجا دوست و رفیق و همزبانی دارم که حرف دلم را بفهمد و نه با شماها که اینجا ماندهاید دیگر آنقدر حرف مشترک دارم؛ بهخصوص وقتی که کنارتان نیستم. احساس میکنم در خلاء افتادهام و به هیچ نقطهای وصل نیستم.»
به او گفتم: «بیشتر برایم بگو.»
او گفت: «این احساس در اینجا و از قبل از رفتن در من ریشه دواند. مثلا یک روز که هنوز برنامهی کاری ما اصلا مشخص نبود، به همکارم گفتم که بیا با هم برنامهریزیهای فلان پروژه را انجام بدهیم و استارتش را بزنیم. اما او صراحتا به من گفت: «تو که معلوم نیست هستی یا نیستی! من که نمیتونم به امید همکاری با تو پیش برم.» من هم گفتم: «این کار که بهصورت آنلاین انجام میشه و به لطف کرونا دیگه دریچهای جدید از فعالیت به روی ما باز شده.» اما او گفت: «آره، با این حال تو موندنی نیستی و من بهسختی میتونم بهت دل ببندم و تکیه کنم!»
یا چند روز بعد که خبر بارداری یکی از اقوام را شنیدم و ذوقزده تلفن را برداشتم تا به او تبریک بگویم؛ اما او در کمال ناباوری به من گفت: «حالا بذار ببین تا 8 ماه دیگه هستی اصلا که ببینیش؛ بعد اینقدر ذوق کن!»
به فکر فرو رفتم. اگر چه که برخی از حرفهایشان واقعی و درست بود؛ ولی برای من اینطور به نظر میرسید که انگار قبل از اینکه از زندگیشان بیرون بروم، دارند من را دور میاندازند! آن زمان یک حس رهاشدگی عمیقی را تجربه کردم. احساس میکردم که اطرافیان خیلی نزدیکم، خیلی زودتر از اینکه من دیگر کنارشان نباشم دارند من را پس میزنند. انگار شدم شبیه آدمی که دارد بین مرگ و زندگی دستوپا میزند و زندههایی که سالم هستند و به خیال خودشان مرگ فرسنگها از آنها دور است، هیچ خوشایندشان نیست که پای در این برزخ مرگ و زندگی بگذارند و راحتترند که خودشان زودتر دل بکنند تا روزگار در این موقعیت قرارشان دهد.»
بعد هم آهی بلند کشید و اشکهایش را پاک کرد.
گفت: «میدانی، تازه این بخشی از ماجرای مهاجرت است که از قبل از رفتنت شروع میشود. وقتی به آنجا میرسی با انواع و اقسام فرهنگها روبهرو میشوی که لازم است خودت را با آنها هم تطبیق دهی. اولین و دمدستیترین چیز هم زبان است. در ایران طوری با ما برخورد شده که همیشه فکر میکردم آنقدر که باید خوب نیستم. من فهمیدم که انتظارات عجیبوغریبی از خودم دارم و انگار باید کوچکترین اشتباهی در بیان و کلامم وجود نداشته باشد. اما آنجا از لهجهام بسیار شرمگین میشدم، درحالیکه میدیدم ملیتهای دیگر در آنجا، حتی کسی که در کرسی استادی نشسته است، با هر لهجهای که دارد بهسادگی میتواند صحبت کند. آنجا بود که بیش از همیشه فهمیدم که ایرادگیریهای بیش از حد از ما، مقایسههای نادرست و جدالهای نابرابر بر سر شاگرد اول شدنها چه بر سر اعتمادبهنفس و عزتنفسم آورده و چطور من غرق در خودکمبینی و نقص و شرم هستم.»
گفتم: «میدانم که با چه طوفانهایی مواجه شدهای! درد تنهایی و بیکسی و فکر رهاشدن از تمام دلبستگیها و تعلقهای وطنی ازیکطرف و ترس و شرم ناشی از نالایق و ناکافیبودن برای آن جامعه هم از طرفی دیگر تو را احاطه کردند. چه دو سال سخت و پر چالشی را سپری کردی! چطور به خودت کمک کردی و توانستی تا حدودی دست خودت را بگیری و بلند کنی؟»
او گفت: «چاره ای جز این نداشتم! نمیتوانم بگویم که کاملا بر آن احساسات غلبه کردهام. ولی از آنجایی که همواره با تراپیستم در ارتباط بودم توانستم این دو مورد را که از قبل هم بر روی آنها کار میکردم، یعنی ترس از رهاشدن و ترس و شرم از عیب و ایراد داشتن و ناقص و ناکافی بودن را پیش ببرم. الان تا حد زیادی توانستهام بر مهارتها و ویژگیهایم تسلط داشته و خودم را باور داشته باشم. من به کمک درمانگرم توانستم انتظاراتم را از خودم تعدیل کنم. مثلا من دیگر انتظار ندارم که مثل یک فرد بومی به زبان آنجا صحبت کنم؛ بنابراین اگر در جایی متوجه موردی نشوم راحتتر سوال میپرسم یا اگر نتوانم منظورم را انتقال دهم، به جای دستپاچهشدن از گوگل کمک میگیرم. همین کارها باعث شده که به جای سرزنشکردن خودم، تلاش کنم که زبانم را تقویت کنم تا بهدنبال آن بتوانم راههای ارتباطی قویتری را بسازم. من میدانم که وقتی این اتفاق بیفتد کمتر احساس تنهایی میکنم و میتوانم وارد آن جامعهی جدید شوم و دوستیهای جدیدی را خلق کنم.
این روزها هم کمتر احساس تنهایی میکنم. متوجه شدهام که در همسایگیمان خانمی همسنوسال مادرم ساکن است و گاهی وقتها با او به گفتوگو مینشینم و همین ارتباط، اگر چه آنچنان عمیق نیست، اما قدری از نیاز من به رابطه را برآورده میکند. حتی یک جاهایی هم میتوانم از او درخواست کمک کنم و او نیز من را همراهی میکند. همچنین وقتی توانستهام انتظاراتم را از محیط جدید تعدیل کنم و دست از مقایسهی ایران و آنجا بردارم، احساس میکنم بیشتر میتوانم با جامعهی جدید ارتباط برقرار کنم. با این حال میدانم که اینکه در خانه را باز کنی و صدای همزبان را بشنوی یک چیز دیگر است! یا میدانم که وقتی اینجا در صف نان یا در اتوبوس مردم به راحتی دربارهی یک موضوع با هم حرف میزنند، صمیمیت از جنس دیگری در جریان است.
ولی اینها چیزی نیست که من در سرزمین جدید جستوجویش کنم. آنجا قاعدههای خودش را دارد و من یاد گرفتم که به جای چسبیدن به گذشته و مقایسههای ناکارآمد، بهترین شیوهی سازگاری را برای زندگی در محیط جدید بیاموزم.»


آیا فرزند شما رابطهی ناسالمی با فناوری دارد؟

وقتی که دیگر نترسیدم!

هنردرمانی و ویژگیهای آن
