menu button
سبد خرید شما
ماه بدون هزینه
موفقیت  |  1404/01/24  | 

ماه بدون هزینه


من به مدت یک ماه خرج‌های غیرضروری را حذف کردم. منظورم این است که تا یک ماه، به خرید هیچ چیز غیرضروری، حتی نزدیک هم نشدم و برای کسب این رکورد تلاش کردم. تکلیفم هم ساده بود: تمام هزینه‌هایی که برای سلامتی خانواده‌ام، پرداخت قبوض یا زنده‌ماندن حیوانات خانگی‌ام ضرورتی نداشتند، حذف کردم؛ نه قهوه گران‌قیمتی، نه لباسی، نه سینمارفتنی و نه هیچ چیز دیگری خارج از نیازهای خالص زندگی. در پایان این تجربه می‌خواهم تمام درس‌های درخشانی را که درباره ارزش خودانکاری، نظم، انضباط و ساده‌زیستی گرفته بودم، گزارش کنم.


آنچه آموختم این بود: «زندگی می‌تواند دیوانه‌کننده باشد و گاهی تنها چیزی که می‌خواهی، فقط یک تاکو (نوعی خوراک مکزیکی شامل نان پیچیده به دور گوشت خرد‌کرده و کاهو) است.»

لازم به گفتن نیست که قطع خرج و مخارج ایده بدی است. بلاگر بریتانیایی، «میشل مک‌گاگ» این مفهوم دقیق را در کتاب خود با عنوان «سال بدون هزینه: چگونه کمتر خرج کردم و بیشتر زندگی کردم» آورده است. این کتاب پیگیری 365 روز هزینه‌نکردن خودش و همسرش است. چالش مک‌گاگ به عنوان یک نویسنده و مشاور مالی بهتر از من سازمان‌دهی و اجرا شد. او پس از پرداخت قبوض و هزینه‌های غذایی و بهداشتی، چنین می‌نویسد: «هر هزینه دیگری غیرمجاز بود؛ یعنی دیگر از خرید نوشیدنی‌ها، لباس‌های نو، قهوه‌های بیرون‌بر، غذاهای بیرون از منزل و سفر در تعطیلات خبری نبود.» او سوار بر دوچرخه، سرگرمی‌های رایگان را جست‌وجو می‌کرد و پول هنگفتی که پس‌انداز کرده بود را به پرداخت کرایه خانه اختصاص داد.

***

اگرچه من تمام هزینه‌های یک‌ماهه‌ام را حذف نکردم، اما این تمرین در ذهنم حک شده بود و مانند مک گاگ فهم بیشتری نسبت به اینکه پولم کجا می‌رود و چرا، پیدا کردم. من به خودم یادآوری کردم که اختصاص‌دادن زمان و توجه عاری از هر گونه احساس به بودجه، کار آزاد و عاقلانه‌ای است، به‌شرط اینکه آن‌قدر به آن نپردازم که در نهایت شادی یا لذت مصاحبت با دیگران را از دست بدهم.

حقیقتا من نه اراده و نه گذشت او را برای پرهیز از سبک زندگی مصرف‌گرایانه داشتم. خانواده من تا آن لحظه به‌جز سفر و خرید بلیط کنسرت، هرگز خرج بزرگ نابجایی نداشته‌اند. اما مک‌گاگ دو امتیاز نسبت به من داشت: اول اینکه او فرزندی نداشت و دوم اینکه او در لندن زندگی می‌کرد؛ جایی که برخی از الهام‌بخش‌ترین سرگرمی‌ها مانند بازدید از گورهای سنگی در موزه بریتانیا با هزینه‌ای منطقی و ناچیز در دسترس هستند. ما دو فرزند داشتیم و اجساد باستانی رایگانی در ایندیاناپلیس در اختیارمان نبود؛ پس برخی هزینه‌ها اجتناب‌ناپذیر بودند.

اما اگر بخواهم روراست باشم، بیشتر فقدان اراده‌ام بود که باعث شد شکست بخورم. اینکه یک ماه خودم را از خوردن میلک شیک محروم کرده و به سختی ورزش کردم، همان چیزی بود که آمادگی رویارویی با آن را نداشتم. اینکه مراقب هزینه‌هایی که می‌کنید، باشید، یک چیز است و ساعت چهار بعدازظهر رد‌شدن از بلوار «وست فیلد» و توقف‌نکردن برای خرید تاکو، چیز دیگری است.

شاید بگویید شکست من نشانه بی‌اراده‌گی، ناتوانی، افتادن به دام بهانه‌ها و توجیهات، تنها پس از گذشت 48 ساعت بوده است. باید بگویم: بله، می‌دانم!

اما مسئله پیچیده‌تر از این‌هاست. اولا این تجربه خساست سرسختانه، در زمان بدی به سراغ من آمد. فوریه، ماه تولد پسرم بود، نسخه جدید فیلم بتمن بیرون آمده بود و کنسرت تابستانی دف لپارد نیز اعلام شد. من خودم را وقف نوشتن کرده بودم، اما شیفته کنسرت هم بودم. شاید بدانید که روز ولنتاین هم در ماه فوریه است و لازم بود به‌جز بلیط کنسرت، هدیه خوبی هم برای همسرم تهیه کنم.

ثانیا اینکه خیلی زود متوجه شدم که زندگی بدون ناپرهیزی‌های اتفاقی، حتی اگر کوچک باشند و خاص هم نباشند، می‌تواند یک تقلای بی‌معنا و کسالت‌بار باشد. به‌هیچ‌وجه منظورم این نیست که شادی تنها با داشتن قایق‌های تفریحی غول‌پیکر و سیگارهای پیچیده‌شده در اسکناس‌های صد‌دلاری قابل‌دسترسی است. بعضی از آدم‌های موردعلاقه زندگی من با کمترین هزینه‌ای شاد می‌شوند و بسیاری از ارزشمندترین خاطرات خودم هم کوچک‌ترین هزینه‌ای نداشته‌اند.




اما یک زندگی بدون پاداش و بدون لحظات تامل و تنفس، چه معنایی دارد؟

من دریافتم توقف هزینه‌ها ایده بسیار جذابی است. ما به‌عنوان یک خانواده همواره بسیار صرفه‌جو بوده‌ایم؛ یعنی عده‌ای از ما حتی به‌جای خرید شیشه‌های بزرگ از فروشگاه، ژله توت‌فرنگی و انگور را به صورت بسته‌ای خریداری می‌کردیم. از این رو، من این را به فال نیک گرفتم و شروعی رضایت‌بخش و فرصتی برای ترمز فوری روی هزینه‌های خانواده دانستم.

به علاوه، با خودم فکر کردم مگر چقدر قرار است بد بگذرد؟ همین الان هم خانه‌ای پر از پروژه‌های نیمه‌کاره و برنامه‌های نادیده دارم. لباس‌های قدیمی را وارسی کردم. در وسایلم، کتاب‌هایی را یافتم که از زمان دانشگاه قرار بود آن‌ها را مرور کنم. اما یک شب هنگام تماشای برنامه تلویزیونی «چیزهای عجیب‌تر» فکر آزاردهنده‌ای به مغزم خطور کرد: «آیا «نت‌فلیکس» (شرکت جهانی رسانه‌ای و تولیدکننده مجموعه‌های تلویزیونی آمریکایی) ضروری به حساب می‌آمد؟» سپس به مشاهده بقیه نقاط منزل پرداختم. آیا این‌ها ضرورت به شمار می‌آمدند؟ آیا می‌توانستم فقط نان خشک و حبوبات بخورم و از بنزین فقط برای رفتن به مقاصد ضروری استفاده کنم؟ آیا شرکت در کلاس کاراته ضروری بود؟ مدرسه رفتن چطور؟ صادقانه بگویم بحران خیلی بالاتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم. اصولی مانند این موارد هم لازم بودند؛ هزینه‌های غیرضروری شامل:

  • تمامی لباس‌ها
  • کتاب‌ها
  • بستنی
  • رسانه‌ها (به‌جز مواردی که با آبونمان فعلی‌مان قابل‌استفاده بودند)
  • صبحانه و ناهار بیرون از خانه (و نه شام؛ چون طبق برنامه، سه‌شنبه‌هایمان شامل رویدادهای مدرسه و پیتزاهای پدر و پسری می‌شد که من آن را از نظر عاطفی لازم می‌دانستم)
  • خرید دونات از بیرون




و اما هزینه‌های ضروری 

نخستین ضرورت من کافی‌شاپ بود؛ چون من دورکاری می‌کنم و اگر تمام روز در منزل بنشینم، در نهایت تبدیل به یک بیمار روانی پر مو با ناخن‌های بلند می‌شوم که با پیژامه در فروشگاه می‌چرخد! اما من فقط قهوه سیاه و در اندازه کوچک سفارش می‌دهم. سپس نوبت به دندان‌پزشکی می‌رسد. اعتراف می‌کنم برای خرید داروی درمان قرمزی چشمم 30 دلار ولخرجی کردم که در آن زمان اسراف بزرگی به حساب می‌آمد؛ در‌حالی‌که جلوی پیشخوان داروخانه ایستاده بودم و فکر می‌کردم که آیا این هزینه ضرورتی دارد؟ آیا می‌توانم این هزینه را نپردازم؟ آیا بهتر نیست گلبول‌های سفید خونم را تقویت کنم تا به صورت رایگان با این مشکل مقابله کنند؟ و بعد 30 دلار برای دارو پول دادم، چون از قیافه خونین و شیطانی با آن چشم‌های قرمز رنگ خودم خسته شده بودم.

در واقع خیلی زود دریافتم مرز بین ضروری و غیرضروری، نامعلوم، پیوسته در حال جابه‌جایی و دستخوش هوس و نیاز من به کافئین است. همچنین متوجه شدم که چیزهایی را در نظر گرفته بودم که اصولا غیرضروری بودند، اما نسبتا ضروری به نظر می‌رسیدند. اشتراکمان در سرویس «Blue Apron» (شرکتی در آمریکا که دستورالعمل و مواد اولیه پخت انواع غذاها را به صورت سفارشی ارسال می‌کند) که موجب صرفه‌جویی در وقت و هزینه خرید از فروشگاه می‌شد را نگه داشتیم. سال‌هاست تلویزیون را تحریم کرده‌ایم، اما به‌خاطر فرزندان کوچکمان، تماشای بعضی برنامه‌ها به‌شدت ضروری به نظر می‌رسیدند.

چرا در کتابخانه عمومی کار خود را انجام نمی‌دادم؟ من این ایده را کلا نادیده گرفته بودم. من به‌خاطر حضور در جمع مردم و نه خوردن قهوه‌های گران‌قیمت، کارم را در کافی‌شاپ انجام می‌دادم. کتابخانه‌ها نیز به همان اندازه ارزشمند بودند، اما برای تماشای مردم مناسب نبودند.

این‌ها توجیهاتی بودند که مرا در خود غرق می‌کردند. بعد تصمیم گرفتم برای ماه بعد بلیط کنسرت تهیه کنم تا بتوانم کیک کره‌ای قهوه با روکش میوه را که قبل از شروع این تجربه امتحان کرده بودم و بسیار خوشمزه بود، بخرم. این بارقه‌های روشنایی در کتاب قانونم، موارد بعدی را آسان‌تر می‌کرد.

البته که این فرایند توجیه‌کردن تدریجی، آدم را به دردسر می‌اندازد: یک ژاکت اینجا، یک بیسکوئیت آنجا و خیلی زود هزینه‌های اضافی روی کارت اعتباری می‌آیند و پیش از آنکه متوجه شوید، این اشباح سیاه، پول شما را به سرقت می‌برند. من اگرچه در پیاده‌سازی نسخه مک‌گاگ موفق نشدم، اما احساس می‌کنم تجربه‌ام کارآمد بود و علتش این است: این تجربه نیازمند مراقبت بود و مخارج اضافی، هزینه‌هایی که به تاییدکردن آن‌ها عادت کرده بودم، قابل‌شناسایی بودند.

مانند بیشتر مردم، من هم تجسمی کلی از مقدار پولی که پای چهار بلیط سینما، غذای بیرون و... می‌رفت، داشتم، اما این احساس کمتر حسابگرانه و بیشتر هشداری مبهم بود که به‌سادگی به گوشه‌ای از ذهن من می‌رفت. این شکاف‌های بین آن ارقام بی‌رحمانه، همان جایی هستند که ولخرجی‌ها تاثیر می‌گذارند و پرورش می‌یابند.

زدن عینک بزرگ‌نمایی کمک نکرد هزینه خرید یک ماشین نو را حذف کنم، بلکه وادارم کرد آن را اولویت‌بندی کنم؛ مثلا پس‌انداز برای تعطیلات، اولین موردی بود که آن را نگه داشتم. من و همسرم مدت‌ها قبل این فکر را کردیم که علت اولیه کار‌کردنمان، سفر‌کردن بوده است. اگر هدف‌گذاری نکنید، برای اهدافتان تلاش نکنید و از پاداش آن، زمانی که به واقعیت بدل می‌شوند، لذت نبرید، چه فایده‌ای دارد؟

اکنون قبل از هر خرید مکث و تامل می‌کنم و این یک چکاپ خودکار است که قبلا وجود نداشته است. ظرف سی روز، زمانی کمتر از آنچه فکرش را می‌کردم، یک کلید توقف ذهنی را نصب کردم که از آن زمان آن را به کار می‌گیرم. حتی آگاهی ابتدایی در این حد هم در طولانی‌مدت جواب می‌دهد.

من پس از این تجربه، کمی بیشتر مراقب هستم، قید تی‌شرت و فیلم دیگری را می‌زنم تا به‌تدریج برای اهداف غیرضروری که معنای بیشتری برای خودم دارند، مانند سفر‌کردن، خانواده، زمان فکر‌نکردن به پول و شاید چند بلیط، پول جمع کنم.


جف رابل/ مترجم: مهری سیمایی

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background