
دور از لیلا
داستانی از حسادت
چند روزی میشود که سعی میکنم حواسم به زندگی خودم باشد و فقط به داشتههای خودم فکر کنم. وقتی تصمیم گرفتم دست از حسادت بردارم که دیگر از نادیدهگرفتن خودم خسته شدم و باور کردم من هم استعداد و تواناییهایی دارم که اگر درست به کار بشوم، شایدکسی هم پیدا شود و نه اینکه بخواهد به من حسادت کند، بلکه از نکات مثبت من برای بهترشدن استفاده کند.
یک قرار ملاقات دیگر با لیلا گذاشتم تا به خانهاش بروم. سبزی و سادگی خانهاش جانم را تازه میکند. وقتی با او هستم، بیشتر احساس زندهبودن دارم. انگار لیلا برای این وارد زندگیام شد که مرا از دیو حسادت پس بگیرد و به من یاد بدهد که همه چیز قشنگتر میشود اگر از داشتههای دیگران شاد باشم.
لیلا را بهتازگی در پارک دیده بودم؛ وقتی با دوستانم برای پیادهروی می رفتیم. او در آرامش کتاب میخواند و من در هیاهو و شلوغی پارک گرم بگووبخند بودم. به متانت و آرامشش حسودی کردم و آرزو کردم مثل او شوم. روزی که تنها به پارک رفته بودم، کنارش نشستم.
«تو این شلوغی چه آرامشی داری!»
«برای تغییر به آرامش نیاز دارم.»
«چه تغییری؟»
«هنوز زوده راجع بهش حرف بزنم.»
«من دوست دارم بیشتر بدونم. اصلا دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم. چند روزیه اینجا میبینمت. به هیچ کس کاری نداری و توی دنیای خودت غرق شدی.»
«میخوام از آدما دور باشم.»
«منم عاشق شخصیتهایی مثل تواَم. تنها، ساکت، دوستداشتنی.»
«ولی من اون طور که فکر میکنی نیستم.»
چند روزی با همین مکالمههای کوتاه گذشت. شایداصرار من برای اینکه شمارهی تلفنش را بگیرم باعث شده بود دیگر در پارک نبینمش. روز آخر شمارهی من راگرفت و گفت که اگر نیاز بود به من زنگ میزند!
تقریبا فراموشش کرده بودم تا اینکه تماس گرفت و یک قرار ملاقات گذاشت. به خانهاش رفتم و با هم حرف زدیم. ملاقاتها بیشترشد و بیشتر من بودم که صحبت میکردم. او چیز زیادی از خودش نمیگفت. شنوندهی خوبی بود و دوست داشت با بودن من تنهاییاش را پُر کند.
***
«امید جان میری بیرون، منم برسون خونهی لیلا.»
«ای بابا! مگه دیروز اونجا نبودی؟»
«میخوام هر روز اونجا باشم تا حال و هوام عوض بشه.»
«توی اون خونه چیه که حال و هوات رو عوض میکنه؟ مردم میرن دشت و دمن آب و هوا عوض کنن، تو از این خونه میری یه خونهی دیگه، از این رو به اون رو میشی؟»
«وقتی با لیلا هستم حالم خوبه. اون خیلی تنهاست و دوست داره دور از مردم باشه. فکرمیکنم اینجوری برای من هم بهتره. بالاخره تغییر باید از یه جایی شروع بشه.»
«خدایا شکرت! بالاخره زن منم متحول شد!»
در راه خانهی لیلا وارد ترافیک شدیم. به کارهای مسخرهای که تا آن روز انجام داده بودم فکر میکردم؛ به اینکه خودم بودم، بدون هیچ شباهتی به خودم! نگاهم به پیادهرو افتاد و یک چهرهی آشنا دیدم.
«چرا اونجوری زل زدی؟»
«خدا کنه چراغ دیرتر سبز بشه که مطمئن بشم خودشه.»
«کی خودشه؟ چرا چرتوپرت میگی؟»
«همونی که خم شده توی سطل زباله. شهلا قادریه. شاگرد ممتاز کلاسمون بود. آخه چرا اینجا؟»
«واااای! دنبال چی هستی نیلوفر؟ هر روز یه دوست جدید پیدا میکنی. میخوای سر از زندگیاش دربیاری. بعد مدتی شبیه اون زندگی کنی! نگو که از فردا باید از خیابونا و لابهلای زبالهها پیدات کنم.»
«حالا وقت این حرفا نیست. چند دقیقه صبر کنی، مطمئن میشم که خودشه یانه!»
«تقصیر منه که تا به حال هر کاری کردی، چیزی نگفتم.»
«امید! خواهش میکنم. به خاطر من.»
«ترافیک پشت سرمون رو نمیبینی؟ جلومون هم که جایی واسهی توقف نیست. تو رو خدا به این ماجرای جدید فکر نکن.»
«پس من پیاده میشم.»
«نیلوفر کجا میری؟ اِ اِ اِ ببین دیوونه شده!»
کنار سطل زباله ایستادم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. سرش را برگرداند و در چشمهایم خیره شد.
«شهلا قادری؟ منو نمیشناسی؟ نیلوفر جهانی.»
«نیلوفر! چهرهات چقدر تغییر کرده!»
«شبیه خودم نیستم؟»
«خیلی عوض شدی دختر.»
«آره هر روز شبیه یکی دیگه.»
«اوووف! پس هنوز هم مثل اون روزا به همه حسادت میکنی؟»
از خجالت سرم را پایین انداختم:
«و تو هم مثل همون روزا حرفهات و رُک میزنی.»
«نه! اتفاقا من دیگه مثل اونوقتها نیستم. هر بلایی هم سرم بیاد دیگه صدام درنمیاد.»
کیسهی چرک و چربش را با لگد به کناری هُل دادم. بغضم داشت میترکید. ناراحت شد و خم شد تا کیسه را بردارد. دستش را گرفتم.
«به خدا اگه بذارم بهش دست بزنی.»
«چه کار به من داری؟»
«بیا با هم بریم. قول میدم کمکت کنم تا از این وضع نجات پیدا کنی.»
«ممنون، نیازی به کمک ندارم.»
«میبرمت جایی که حالت خوب بشه.»
«حالم خوبه.»
اما حالش خوب نبود. مصیبت از چهرهاش میبارید. لاغر و نحیف شده بود. دندانهایش دو، سه تا در میان توی دهانش مانده بود، ولی سر و وضع تمیز و مرتبی داشت. خودم هم نمیدانم چطور از آن فاصله شناختمش!
«اصلا چطور منو شناختی؟»
«خودم هم نمیدونم. شاید همون عشقی که دوران مدرسه بینمون بود، منو به اینجا کشوند.»
«تو دوستیت هم از روی حسادت بود.»
«حسادت نبود. تو شاگرد زرنگ بودی و من دوست داشتم باهات رقابت کنم.کارهای اشتباهم رو بذار به حساب بچگی.»
«باشه تو راست میگی.»
شهلا جان خواهش میکنم بیا امروز رو با هم باشیم. دلم میخواد بنشینیم و از خاطراتمون حرف بزنیم.»
صدای امید که دستش را روی بوق ماشین گذاشته بود، حواسم را از شهلا پرت کرد:
«چیکار میکنی نیلوفر؟ سوار شو.»
مغزم خالی شده بود. جلو رفتم و از امید خواستم در صندوق ماشین را باز کند. انگارکه حضور من برای شهلا مهم نبود .سرش را دوباره در سطل زباله برد. کیسه را برداشتم و به سمت ماشین بردم. امید با تعجب پیاده شد. همهی عابران به ما نگاه میکردند.
«این مسخرهبازیها چیه؟»
«دست خودم نیست. اسمش رو هر چی میخوای بذار. میخوام کمکش کنم.»
«آهان! این درس جدید رو از لیلا یاد گرفتی. حالا از این به بعد باید کارمند بنگاه خیریهی شما باشم.»
کیسه را با اکراه و عصبانیت از دستم گرفت و پرت کرد داخل صندوق ماشین:
«دیگه هرکاری دلت میخواد انجام میدی! هیچکس و هیچچیز هم برات مهم نیست.»
شهلا سرش را بلندکرد تا قوطی تن ماهی و شامپویی را که از زبالهها پیدا کرده بود داخل کیسه بیندازد. به دنبال کیسه به اطراف چرخید. سرش را برگرداند و ما را دید که از داخل ماشین نگاهش میکردیم:
«خانم قادری تشریف بیارین.»
با عجله جلو آمد. ماشینها در حال عبور بودند و بوق میزدند.
«سوار شو شهلا. الان ترافیک میشه.»
شهلا سرش را به علامت تاسف تکان داد و نوچنوچی کرد. دلش میخواست با دستهایش خفهام کند. با مشت روی لبهی شیشه کوبید و پشت سر ما نشست. پیاده شدم و کنارش نشستم. امید که حسابی از شرایط پیشآمده کلافه شده بود، با سرعت از آنجا گذشت و وارد خیابان فرعی شد. شهلا گفت:
«این کارها چه معنی داره نیلوفر؟ الان امروز ما با هم باشیم، چی میخواد بشه؟»
«میریم خونهی یکی از دوستام. چند ساعتی اونجا میمونیم. بعد هر جایی که میخوای برو.»
«طوری میگی هر جایی میخواهی برو، انگار من کجا رو دارم برم؟ حال من با این چیزها خوب نمیشه. خودت رو درگیر من نکن. شرمندهی شوهرتم شدم.»
نه خانم. این چه حرفیه؟ نیلوفر باید شرمنده باشه که بدون فکر در کاری که بهش مربوط نیست دخالت میکنه.»
«به من ربط داره. شهلا دوست منه و باید بهش کمک کنم.»
«قبلاخودت شبیه بقیه میشدی. الان اصرار داری بقیه رو عوض کنی.»
شهلا گریهاش گرفت. دستهایم را دور گردنش گذاشتم و گونههای لاغرش را بوسیدم:
«باهام حرف بزن شهلا. تو این سالها چی بهت گذشته؟»
میلی به حرف زدن نداشت، ولی با این حال قصهی زندگیاش را تعریف کرد:
«بعد از دبیرستان پدرم از ساختمان افتاد و کمرش آسیب دید. مخارج بیمارستان با پولی که از بیمه میگرفتیم جور درنمیاومد. مادرم هم با پرستاری از پدر، از پا افتاد. عمویم وضع مالی خوبی داشت و از هیچ کمکی دریغ نمیکرد. به خاطر همین، وقتی پسرش، حسین، از من خواستگاری کرد با وجود حسادتهایی که دخترخالهاش به او داشت و همه در جریان بودن پیشنهادش رو قبول کردم. مجبور شدم بله بگویم، اما همیشه از اون که پنج سال هم از حسین بزرگتر بود، میترسیدم. اتفاقا همون سالی که ما ازدواج کردیم، اون هم عقد کرد، ولی چند ماه بعد شوهرش توی یه دعوای خیابونی کشته شد. با حسین خوشبخت بودم. از لحاظ مالی کم و کسری نداشتیم، جز اینکه بچهدار نمیشدیم. هفت سال طول کشید تا بالاخره باردار شدم. حسین میگفت دست به سیاه و سفید نزنم تا مبادا بلایی سر بچه بیاد.
«رسیدیم نیلوفر.»
دست شهلا را گرفتم و از ماشین پیاده شدیم:
«کیسه بمونه پشت ماشین؟»
«آره.»
«آخه دوست ندارم مزاحمتون باشم.»
«مزاحم نیستی عزیزم.»
امید رفت و ما به پارکی که در آن نزدیکی بود رفتیم تا کمی خلوت کنیم. میخواستم شهلا که حالا دلش میخواست حرف بزند، آرامتر شود. روی نیمکت نشستیم. رو به من کرد و گفت:
«دخترخالهش که بیوه شده بود با زبونبازی و به بهانهی اینکه کمک حال من باشه و از حالوهوای مرگ شوهرش دربیاید، خودش رو وارد زندگیام کرد. سعی کردم گذشته رو فراموش کنم و مثل خواهرنداشتهم دوستش داشته باشم تا مبادا احساس حسادت بکنه و بخواد خودش رو با من مقایسه کنه. توی هفتمین ماه بارداری، پدر و مادرم توی یه حادثهی گازگرفتگی از دنیا رفتن. من موندم و بچهای که زود به دنیا اومد و زنده نموند. توی بیمارستان بستری شدم و نتونستم به خاکسپاری پدر و مادرم برسم. دخترخالهاش هم اون روزها رو بهترین فرصت برای نزدیکشدن به حسین دید. پرستارها کمکم متوجهم کردند که پسرم زنده نیست. بعد از سه هفته که مرخص شدم، روزها کنار قبر پدر و مادرم بودم و شبها در تنهایی خودم غرق میشدم. عمویم خانهی پدریم رو فروخت و تمام مخارجی رو که در این سالها برای درمان پدرم هزینه کرده بود، به نرخ روز برداشت و مبلغ ناچیز باقیماندهاش رو به من داد. دخترخالهی حسین هم جام رو پر کرده بود. حسین که میگفت منو دوست داره، زیر پام نشست تا سه نفری با هم زندگی کنیم، اما من دلیلی برای موندن نمیدیدم. از خونه بیرون زدم و خیلی دورتر از اونجا، زیرزمینی اجاره کردم. حواسم بود که حسین پیدام نکنه. شبها بیرون میاومدم و پلاستیک و شیشه و کاغذ جمع میکردم و صبح میفروختم. هر چی کار میکنم هم بابت اجاره میدم.»
داستانش را شنیدم و به قول خودش هیچ کاری از من برنمیآمد؛ مگر اینکه در کنارش بمانم و تنهایش نگذارم:
«حالا میریم خونهی دوستم. بهش پیام دادم و گفتم که با تو میرم اونجا. اونم شوهرش رو از دست داده و مدتیه تنها زندگی میکنه. دنبال همصحبته و خوشحال میشه تو رو ببینه.»
وارد خانهی لیلا شدیم. خودش در آشپزخانه بود و داشت برایمان چای میریخت. وارد اتاق که شد و چشمش به شهلا افتاد، سینی را رها کرد. شهلا هم با شتاب از جایش بلند شد، دستهایش را مشت کرد و با لحنی خشن و عصبانی گفت: «لیلا!»
اکرم دهنوخلجی/ داستاننویس


ببین حالش خوبه!

به چالشها سلام کن!

تحلیلی روانشناختی فیلم بااستعداد (Gifted)
