menu button
سبد خرید شما
«از خواستن تا نتوانستن»
موفقیت  |  1404/01/17  | 

«از خواستن تا نتوانستن»

داستان کوتاه - پرونده ویژه اعتماد به نفس

«ما بیشتر از این‌ها خواسته بودیم، خیلی بیشتر. اما همیشه خدا قبل از آنکه حتی دستمان به انبان خودمان برسد تا توشه‌ای بگذاریم، یویو‌وار برگشتیم سر پله اول. به ما می‌گویند گنجشک‌روزی. ما باور کرده بودیم که خواستن توانستن است. یکی هم نبود که بزند پس گردنمان و گوشمان را بپیچاند که بنشینیم سر جای خودمان. اتفاقا آن‌قدر به ما بال و پر دادند که باد به غبغب انداختیم و فکر کردیم ما هم برای خودمان کسی هستیم. اگر همان اول ترمزمان را کشیده بودند، این‌طور دور برنمی‌داشتیم که آخرش با سر بخوریم زمین. آقا ما اشتباه کردیم. اصلا ما را چه به انتشار مجله‌ای در این قد و قواره! بروید بگویید ما زیاده‌خواه بودیم. اکنون هم پشیمانیم. فقط تو را به خدا دیگر نگویید خواستن توانستن است. لطفا از قول من بنویسید: از خواستن تا توانستن هزار بار نتوانستن است؛ هزار باری که یک بارش هم می‌تواند برای ادامه‌ندادن کافی باشد؛ هزار باری که حتی اگر یکی‌اش به مرگ رویاها منجر شود و از انسان ضعف بزاید، دیگر رسیدنی در کار نخواهد بود که اگر هم باشد، نوش‌داروست بعد از مرگ سهراب.»


قلم را در دستانم جا‌به‌جا کردم. کف دستم حسابی عرق کرده بود. موقع نوشتن و پیاده‌کردن مصاحبه‌هایم روی کاغذ همیشه این مشکل را داشتم. شلوار جین این وقت‌ها خیلی به کار می‌آمد. کف دستم را چند باری روی قسمت زانوی شلوار مالیدم و دوباره قلم در دست راستم جای گرفت. پرانتزی باز کردم و نوشتم: (با حالت طنز):

«خب. پس اگر درست متوجه شده باشم، شما علت توقف چاپ شماره جدید مجله را در این می‌دانید که پایتان را از گلیمتان درازتر کرده بودید. بگذارید صریح بپرسم؛ حد و اندازه این گلیم را چه کسی یا چه چیزی مشخص می‌کند؟»

لبخند تلخی گوشه لبش نشست. در دل به خودم لعنت فرستادم و دعا کردم سوالم را به صراحت پاسخ ندهد. یک پاسخ تند و تیز می‌توانست کار را برایم سخت کرده و مجبورم کند تکه پاره‌های متنم را از زیر تیغ تیز ممیزی جمع کنم. همیشه سوال‌هایی هستند که جوابشان را می‌دانیم، اما نمی‌دانم چه صیغه‌ای است که باز می‌پرسیم. انگار هر بار منتظریم چیز متفاوتی از قبل بشنویم. ما می‌دانیم، آن‌ها هم می‌دانند، همه می‌دانند اما باید وانمود کنیم که نمی‌دانیم. آن‌ها هم آن طور که می‌دانند، عنوانش نمی‌کنند و همه ما بی آنکه ندانیم، مثلا نمی‌دانیم. با این حال امیدواریم؛

امید داریم که ناامیدی روزی از زندگی‌مان رخت بربندد حتی با کورسویی از امید. علامت‌های سوال هر چند هم تکراری باشند، ابزار کار یک خبرنگار هستند. ما حق نداریم ناامید بمانیم. ما از دل همین سوال‌های به ظاهر تکراری و جواب‌هایی واحد در قالب‌های متفاوت، هر بار به کشف تازه‌ای از یک ماجرا می‌رسیم یا حداقل شدت وخامت اوضاع و میزان فراگیری و طیف درگیر با آن را شناسایی و سبک سنگین می‌کنیم. ناامیدی با سمج‌بودن و پیگیر‌بودن در یک جا جمع نمی‌شوند؛ خصایصی که لازمه کار یک خبرنگار هستند و خبرنگاری نیز آن‌ها را تقویت می‌کند. 

سوژه مجلاتی که در نطفه خفه شدند و شمارگان آن به تعداد انگشتان یک دست هم نرسیدند، عدم رونق در وادی مطبوعات، محصولات فرهنگی و نشر و کسب‌و‌‌کارهای زمین‌خورده مجازی کار آسانی نبود، اما به قول پدرم، من کمربندم را سفت کرده و پاشنه کفشم را ور کشیده بودم. تصمیم داشتم نه نامی از مجله بیاورم و نه در مصاحبه با اشخاص، نامی از آن‌ها. اسامی را با حرف اول نام کوچکشان می‌نوشتم. این کار دردسر کمتری برای هر دوی ما ایجاد می‌کرد. آقای «میم» تا بخواهد لب باز کند و چیزی بگوید، می‌توانستم یک دور متن مصاحبه را از اول تا آخر مرور کنم، چند بار کف دستم را خشک کرده و هزار جور فکر کنم.

در این فاصله، تاس را هفت، هشت باری در مشتش چرخانده، پیچی به مچ باریکش داده و در یک حرکت انتحاری مشتش را باز کرده بود. تاس استخوانی از بین انگشتان کشیده‌اش بیرون غلتیده و بر سطح شیشه‌ای دودی رنگ میز به رقص در آمده و بالاخره پس از آنکه چشم‌ها را حسابی به خودش خیره کرده، رضایت داده بود یک جا آرام بگیرد و از شش خال فرورفته مشکی‌اش رونمایی کند. همین که میم چشمش به جمال روی شش خال تاس روشن شد، سری به نشانه افسوس تکان داد. دستش را برد روی مهره مدور سفیدی که بر شماره سی‌ام تخته صد‌خانه جا خوش کرده بود و بدون آنکه بلندش کند، کشان‌کشان تا خانه سی و ششم صفحه بازی رسانید. بعد خیلی آرام روی نیش، تنه و در نهایت دم مار سراندش و دوازده خانه به عقب نشست!             




قبل از آنکه حریف با خوشحالی تاس را از روی میز بقاپد، رو کرد به من و با تلخی گفت: «خیلی چیزها آقا، خیلی چیزها!» همین‌طور که ابرو بالا می‌انداخت و اشاره ظریفی به صفحه بازی مار و پله می‌کرد، ادامه داد: «یکی‌اش همین اعتماد‌به‌نفس. زیادی که به خودت مطمئن باشی، حتی اگر شانس هم به تو روی بیاورد و بزرگ‌ترین رقم تاس را نشانت دهد، تا رضایت و همراهی خیلی‌ها را نداشته باشی همین است. ماری پیدا می‌شود که نیشش را حواله‌ات کند، تو را بگزد و به زیر بکشاند.» 

در همین حین مرد درشت‌هیکل مسنی که آن سوی میز تاس می‌ریخت، به پاس تاس تک‌خالی که او را به پای نردبانی بلند رسانده بود، کف دستانش را به هم مالید و بعد نوک انگشتان دست چپش را به هم چسباند، ماچی نثارش کرد و انگار که انگشتانش حامل بوسه باشند و بخواهد آن را به فضا پراکند، از هم بازشان کرد.      

سپس خوشحالی مضاعفش را با پریدن وسط حرف‌های میم تکمیل کرد و کُری خواند: «چرا آن‌قدر این جوان را می‌ترسانی و آیه یاس می‌خوانی؟! اعتراف کن که بلد نیستی بازی کنی؛ والا من هم در همین زمین و با همین مارها و پله‌ها تاس می‌ریزم. اعتراف‌کردن خودش کلی اعتماد‌به‌نفس می‌خواهد، ای خدای اعتماد‌به‌نفس!» بعد هم قهقهه‌ای سر داد و بطری نوشیدنی کنار دستش را برداشت و سرکشید.

میم که انگار نه انگار چیزی به باخت مفتضحانه‌اش نمانده، جواب داد: «همین خوشحالی تو از بردن من یعنی من برایت حریف قدری هستم و اعتماد‌به‌نفست را بالا می‌برم رفیق. در حالی‌که من از این باخت ناراحت نمی‌شوم. مرا باخت‌های بزرگ‌تری نگران می‌کند؛ باخت‌هایی که در آن هیچ بازی‌ای سر نگرفته است. برادر! ما را در یک زمین مقابل هم قرار داده‌اند و فکر می‌کنیم بازی در همین جا خلاصه می‌شود. ما باید از دایره امنمان بیرون بیاییم و با افراد قدر بازی کنیم. تا وقتی تزلزلی در اعتماد‌به‌نفس ایجاد نشود، چطور می‌خواهد ارتقا پیدا کند؟!»

بعد در حالی که نگاهی به قلم مردد در دستم می‌انداخت، ادامه داد: «ما اجازه بازی در زمین‌های بزرگ‌تر را نداریم یا زمین‌هایی که مارهای کمتر و پله‌های بیشتری دارند؛ زمین‌هایی که در انحصار عده معدودی‌اند. معلوم است که در چنین حالتی تاس‌های بیشتری نصیب می‌شود، بازی زودتر تمام شده و شانس بیشتری برای برد وجود دارد. تنها وجه مشترک این بازی‌ها در زمین‌هایی سوا از هم در این است که قهرمانانش اعتماد‌به‌نفس کاذب دارند و بازندگانش هم چیز زیادی از دست نمی‌دهند. چون به‌هرحال در یک زمین، بازی بین برنده‌هاست و در دیگری میان بازنده‌ها.»

مصاحبه را همین‌جا خاتمه دادم. می‌دانستم که همیشه نیازی نیست سوال آخر را بپرسم. گاهی همه آنچه می‌خواهیم بدانیم در لابه‌لای پاسخ‌های اولیه نهفته است؛ تنها کافی‌ست اندکی تامل کنیم. در تمام طول مسیر برگشت به خانه به حرف‌های میم فکر کردم؛ به استدلال‌هایش، به باخت‌ها و بردهایی که اعتماد‌به‌نفسمان را دستخوش تغییر می‌کنند؛ به اینکه هر بردی، برد محسوب نمی‌شود و هر باختی هم باخت.

به اینکه اگر ما را در جامعه جهانی ادغام کنند و ما فرصت بازی در یک زمین واحد را داشته باشیم، در چه سطحی از اعتماد‌به‌نفس تاس خواهیم ریخت. فکر کردم به اینکه ما کجای کاریم؟! به سوال‌های تکراری، به امید، به میم‌های سرزمینم. وقتی به خانه رسیدم آن‌قدر فکر کرده بودم که می‌دانستم باید این مصاحبه را در قالب یک داستان کوتاه درآورم؛ داستانی از خواستن تا نتوانستن؛ نتوانستنی که خیلی هم به توان فردی بستگی ندارد.      

  

نویسنده  : سارا سرخیلی

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background