امانتی
داستان کوتاه امانتی
اگر بخواهم اسم آن دستنوشتهای را که از مادربزرگم به جا ماند بگذارم «وصیتنامه»، احتمالا ذهن شما را کج کردهام به یک باغ، چند خانه و مغازه توی یکی از پاساژهای شهر و یک صندوقچه پر از طلا...
نه! مادربزرگ من از آن زنهای مسنِ حسابکتابی و جمعکن نبود. وقتیکه برای همیشه رفت، چند دست لباس به جا گذاشت، یک جفت گوشواره، یک حلقه انگشتر و یک کمد چوبی پر از ظرفهای رویایی قدیمی که خودش وقتی زنده بود از بین آنهمه چینی گلسرخی و سوپخوری و شمعدان، چند فنجان لنگهبهلنگه را دوست داشت که سالیان سال پیش از توی قوطیهای چای درآورده بود.
مادربزرگم وصیتنامهاش را با خطی دقیق نوشته بود. «دقیق» که میگویم منظورم واقعا دقیق است. تشدیدها را بهجا گذاشته و بعضی از کلمات را با رعایت فتحه و کسره نوشته بود. شاید خیال کرده بود آن دنیا قرار است با روح معلم نهضت سوادآموزیاش رخبهرخ شود و باید اینجا در هرچه مینویسد کاری کند که مدیونش نماند!
مادربزرگم در همان وصیتواره، لباسهایش را بخشیده بود به یک «بندهی خدا»یی که خودش میشناخت و آدرسش را ته کاغذ نوشته بود؛ انگشتر و گوشواره را کادوی سر عقد دو تا از نوهها تعیین کرده و گفته بود که از ظرفها، هر کسی، هر چیزی میخواهد یادگاری بردارد.
بعد سفارش کرده بود جعبهی زیر کولر پشتبام را هر چند وقت یکبار تمیز کنیم و تویش پنبه و پارچه پهن کنیم، چون همیشهی خدا گربهای بود که بخواهد بیاید درست بالای سر ما بزاید و تأکید کرده بود نذر سمنوی هر سالهاش را سرِ وقت بپزیم. توی پرانتز نوشته بود: «اون دنیا هم از دست من در امون نیستید!»
وقت خواندن این جمله همه میتوانستیم مادربزرگ را تصور کنیم که شرمزده، درحالیکه گونههای گِردَش گل انداختهاند و چانهی کوچکش برجستهتر شده، میخندد.
اما آنچه وصیتنامهی مادربزرگم را متفاوت کرده بود، بند آخرش بود؛ گفته بود علی ملاحت خانم را پیدا کنیم و امانتیاش را به او برسانیم.
ما همه بههم نگاه کردیم. علی را همه میشناختیم. همبازی دوران کودکی ما بود. پسربچهی مومشکی، سربهزیر و مؤدبی که موقع فوتبال بازیکردن، وقتی رهگذری میخواست درست از وسط زمین فوتبال بگذرد که درواقع همان وسط کوچه بود، اولین کسی بود که توپ را بغل میزد و با آرامش صبر میکرد تا پیرزن، پیرمرد یا زن جوان با کالسکهی بچه بگذرد. علی سالها پیش از محلهی ما رفته بود و هیچکس خبر نداشت ماجرای امانتیی علی ملاحت خانم پیش مادربزرگ، چیست؟ مادربزرگم توی برگهی جداگانهای تعریف کرده بود:
«سالها پیش، در ظهر گرم یک روز مردادی، وقتی ناهار را خورده بودیم و داشتیم چُرت بعدازظهر را میزدیم، کسی در زد. من تند و سریع، برای اینکه آقاجانتان بدخواب نشود، چادررنگیام را از روی چوبلباسی برداشتم، دمپاییهای داغ از آفتاب را پوشیدم و رفتم در را باز کردم. علی بود؛ پسرِ ملاحت خانم و آقا میرزا، همسایهی سر کوچه و سرخی لپهایش نشان میداد از سر تا ته کوچه را دویده بود. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: «دارن آزاد میشن.» و بعد گفت: «سلام!»
گفتم: «سلام پسرم. کی؟»
گفت: «طوبی خانوم، اسیرها... اسیرها... دارن آزاد میشن. بابای من... پسر برادر شما... به جون بابام... همین الان رادیو گفت.» و زد زیر گریه. در را کامل باز کردم. آمد تو و ولو شد توی خنکای راهرو. رفتم برایش فالودهی طالبی خنک آوردم و خودم هم همانجا توی راهرو نشستم. پس بالاخره داشتند میآمدند. جوانهای اسیر داشتند آزاد میشدند و برمیگشتند. آقا میرزا، پدر علی همان اوایل جنگ اسیر شده بود، وقتی علی فقط دو، سه سالش بود. علی میدانست سهراب، برادرزادهی من هم اسیر دست عراقیهاست. خبر را از رادیو شنیده و حدس زده بود ما تا شب و اخبار تلویزیون بیخبر میمانیم، بهخاطر همین با همان زیرپوش و پیژامهی خانه دویده بود بیرون و خودش را رسانده بود به خانهی ما تا مژدهی آزادی بدهد. همانجا به علی قول دادم برایش یک مژدگانی خوب بخرم.»
مادربزرگم در ادامه نوشته بود که برای علی یک پازل بزرگ خریده بود؛ یک پازل هزار تکه با قطعات ریز که آنوقتها تازه به بازار آمده بوده و خیلی از بچهها دلشان میخواست یکی از آنها را داشته باشند. پازل را نگه داشته بوده که وقتی برای سرسلامتی و تبریک آزادی آقا میرزا به خانهشان میرود، بدهد به علی. چند وقت بعد، برادرزادهی مادربزرگم، سهراب، میان دود اسفند و شادی مردم برمیگردد. علی و مادرش کلی لامپ رنگی میخرند تا یک روز مانده به آمدن مرد خانه، کوچه را چراغانی کنند و هر لحظه گوش میچسبانند به رادیو تا اسم «میرزا گلجهانی» را از میان اسامی آزادشدهها بشنوند، اما این اسم هیچوقت از دهان گویندهی رادیو شنیده نمیشود. وقتی آخرین اسامی هم گفته میشوند، علی و مادرش راه میافتند از این اداره به آن اداره، از این ستاد به آن ستاد، از خانهی این آزادهی هم اردوگاه با میرزا به خانهی آن آزاده، تا بالاخره میفهمند که میرزا چند سال پیش توی اردوگاه شهید شده است!
آزادهای که میرزا را میشناخته برای علی و مادرش تعریف کرده بود که میرزا برای اینکه فضای اردوگاه برای بقیه قابلتحمل شود، روی دیوار هر ساختمانی که به آن منتقل میشدند، با هرچه که دستش میرسیده، با زغال، گچ یا ته مداد، یک منظره نقاشی میکرد. آزاده گفته بوده وقتی میرزا شهید شد منظرهی آبشاری جاری از بالای کوه ناقص مانده بود، برای همیشه. مادربزرگم نوشته بود شرم کرده که مژدگانی را بهدست علی برساند. احساس کرده حالا که سهراب آمده و میرزا نه، بردن این جعبهی پازل بهدر خانهی میرزا چه معنیای میتواند داشته باشد جز تازهکردن داغ بچه، جز هزار تکه کردن دل بچه؟
بعدها، علی و مادرش که از تنهایی به تنگ آمدند، کوچ کردند به شهر مادری تا کنار اقوام باشند و پازل، سالها ماند گوشهی کمد مادربزرگ و او هیچوقت دل نکرد آن را بیرون بیاورد و بدهد به یکی از نوههایش یا یکی از بچههای فامیل. حالا او توی وصیتش خواسته بود «علی ملاحت خانم» را پیدا کنیم و «امانتی» را بهدستش برسانیم؛ چون به هر حال «بدهی» را باید داد و اگر ندهیم دِینش بر گردن مادربزرگ میماند.
***
از وصیتنامهی مادربزرگ، هر کدام چیزی را گردن گرفتیم؛ قرار شد یکی لباسهای مادربزرگ را بهدست آن بندهی خدا برساند، یکی مسئول رسیدگی به جعبهی زیر کولر شد و قول داد که مثل خود مادربزرگ هر فصل به جعبه برسد و زائوداری کند! چند نفر مسئولیت سمنوپزان هر ساله را بهعهده گرفتند تا مادربزرگ بعد از فوتش هم به قول خودش با یک کاسه سمنو سر سفرهی هفتسین همه باشد و پیداکردن علی و رساندن امانتی رسید به من، برادرم و یکی از پسرعمهها.
***
چند روز از باز کردن وصیتنامه نگذشته بود که پسرعمه خبر داد که در فضای مجازی علی را پیدا کرده است. او در شهر خودش گویندهی رادیو شده بود. یک روز صبح چهارتایی راه افتادیم؛ من، برادرم، پسرعمه و جعبهی هزارتکهی پازل. برادرم پیش از حرکت با علی حرف زده بود و علی آدرس محل کارش را داده بود.بین راه، صفحهی علی را نگاه کردیم. توی بعضی از عکسها، پسرکی کنارش بود؛ پسرکی که انگار خود علی بود، خود علی چند دههی پیش. وقتی بیرون از ساختمان محل کارش آمد استقبال، بلافاصله او را شناختیم. موهای مشکیاش جوگندمیشده بود، اما نگاهش حجب و مهربانی همان سالها را داشت. ما ایستادیم توی اتاق فرمان و علی آنطرف شیشه، نشست پشت میکروفن و بعد از آهنگی شاد، خبر داد فیلمی از سینمای کشور برندهی یکی از جشنوارههای معتبر خارجی شده است. پسرک خوشخبر آن سالها، راوی خبرهای خوش امروز شده بود.توی خانهی علی، جعبهی پازل را سُراندیم روی میز، کنار سینی چای و ظرف باقلوایی که همسرش با مهربانی برایمان آورده بود و قصه را برایش گفتیم. علی بیصدا اشک ریخت و ما چای را با طعم بغض فرو دادیم.
چند روز بعد از برگشت ما، علی برایمان یک عکس فرستاد؛ عکس سینا، پسرش را که ایستاده بود پشت میز تحریرش و با جدیت درحال جور کردن تکههای پازل و چیدنشان تنگ هم بود.یکی دو هفته بعد هم تصویر پازل کاملشده را گذاشت توی صفحهی مجازیاش و زیرش قصهی این امانتی را نوشته بود. وقتی پست را میدیدم، برادرم کنارم بود. هردو به عکس که از نمای بالا گرفته شده بود، نگاه کردیم. تصویر پازل، یک کلبه بود کنار چند درخت سبز و آنطرفتر یک آبشار بود که از بالای کوهی سرازیر میشد؛ آبشاری که فرصت ریختن تا پایین کوه و شتکزدن قطراتش روی علفهای سبز اطراف را پیدا کرده بود. انگار آبشاری که روزی، پدربزرگ با تکهای زغال روی دیوار اسارت نقاشی کرده بود، سالها بعد، روی میز تحریری، بهدست نوه تکمیل شده بود.
سودابه فرضیپور/ نویسنده و ویراستار ادبی