
یک بار برای همیشه
ورودی پرونده ویژه اعتماد به نفس
در زندگی هر کسی روزی یک آدمی پیدا میشود یا اتفاقی رخ میدهد که نقش شیشه منشور را برایش ایفا میکند. این نقش بههیچوجه کماهمیت نیست و میتواند مسیر زندگی آدم را به کلی دگرگون کند. برای من این اتفاق در یک صبح پاییزی و درست وقتی که بیش از هر زمان دیگری به پیداکردن کار مناسب و مورد علاقهام نزدیک شده بودم رخ داد. بعد هفتهها جستوجو و سفارش و درخواست، وقت مصاحبهای با مسئول کارگزینی شرکت نفت مسجد سلیمان برایم تنظیم شد. شب قبلش از هیجان و اضطراب چشم روی هم نگذاشته بودم. صبح وقتی مادرم بالای سرم آمد تا بیدارم کند، با دیدن چشمان قرمزم متوجه بیخوابی دیشبم شد. برای همین تلخترین قهوهای را که تا به حال چشیده بودم، روی سفره صبحانه گذاشت و مجبورم کرد آن را تا ته بنوشم.
دوش آب ولرم بعد از صبحانه هم نیمچه آثار خستگی را شست و با خود برد و نهایتا من راس ساعت 9 با چهرهای بشاش جلوی ساختمان شماره یک شرکت نفت ظاهر شدم. از پلهها بالا رفتم و با هماهنگی وارد سالن انتظار شدم و منتظر بودم نوبتم شود. همزمان با من، چند دختر و پسر جوان دیگر هم در انتظار نشسته بودند. در چهره هر کدام از آنها چند لحظهای دقیق شدم. حال عجیبی داشتم. ابهاماتی که تا آن لحظه اثری از آنها نبود، در ذهنم شروع به رژهرفتن کردند. چیزی مثل خوره درونم بیدار شده بود و دائم میگفت که این افراد از تو آمادهترند و تو شانسی برای ربودن فرصت استخدام از آنها نداری! مخصوصا در چهره یکی دوتایشان بدجور اطمینان خاطر نشسته بود. اعتمادبهنفسم درست سر بزنگاه به پایینترین حد ممکن خود رسید. از اینجا به بعدش دست من نبود.
ناخودآگاه یاد دوران مدرسه افتادم و خاطره آن امتحان نهایی علوم تجربی برایم زنده شد که صرف ترسیدنم از معلم همیشه خشمگین و نداشتن اعتمادبهنفس در طرح پرسش در طول سال تحصیلی، اولین تجدیدی عمرم را برایم به ارمغان آورد. همین اتفاق، البته با شدت و حدت کمتری، در دوران دانشجویی هم چند باری برایم رخ داد.
در ادامه این سفر ذهنی که افسارش در دست من نبود، سری هم به تنها داستان عاشقانه زندگی زدم. در همان سالهای دانشگاه نگاههای خانمانسوز دختری در حیاط دانشگاه آخرین لایههای قلبم را در نوردید و تسخیر کرد. حتی حسادت رفقایم را هم در تمام مدت به چشم دیدم، ولی ترس «نه» شنیدن از این زیبارو مثل زنجیر پایم را بست و اجازه جلورفتن را از من سلب کرد. به خودم که آمدم، دیدم همه عمرم پر بوده است از این دست اتفاقات؛تجربیات به ظاهر کماهمیتی که از من آدمی ترسو ساخته است.
خشم همه وجودم را گرفت. از دست خودم به شدت ناراحت بودم. نمیخواستم قرار مصاحبه امروز را هم به این لیست عذابآور اضافه کنم. باید یک بار برای همیشه کار دیگری میکردم. آن لحظه حس بوکسوری را داشتم که تمام راند آخر و سرنوشتساز را امتیاز داده و به نقطهای رسیده که چیزی برای ازدستدادن ندارد و فقط به مشت نهایی فکر میکند که روی صورت حریف مینشیند و ناک اوتش خواهد کرد. اسمم را که خواندند، بلند شدم و آهسته از میان جمع گذشتم، دستگیره را چرخاندم و وارد رینگ بوکس شدم.


نقش شانس در موفقیت پررنگتر است یا اعتمادبهنفس؟

«از خواستن تا نتوانستن»

معرفی کتاب «جرأت داشته باش»
