
برخیز و همه چیز را از نو شروع کن!
شیوانا از شهری میگذشت. مرد غمگینی را دید که مقابل یک مغازه سبزیفروشی نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود. کنارش نشست و احوالش را پرسید. مرد گفت: «چهار سال پیش با هزاران امید به این شهر قدم گذاشتم. این مغازه را به زحمت خریدم و در آن به عرضه میوه و سبزی مشغول شدم. اوایل کاروبارم خوب بود و از شغلم راضی بودم اما از یک سال پیش بهخاطر بازشدن چند مغازه سبزیفروشی در این اطراف، دیگر کسی سراغ من نمیآید».
شیوانا با تبسم گفت: «خب این نشانه آن است که باید تغییری در کسب و کار خود بدهی! چرا شغلت را عوض نمیکنی؟»
مرد لبخند تلخی زد و گفت: «شاید چهار سال پیش این کار برایم راحت بود؛ به هر حال تازهوارد بودم و کسی مرا نمیشناخت؛ به هر شغلی دست میزدم همه مرا با آن شغل میشناختند و در نتیجه در انتخاب شغل آزاد بودم؛ اما حالا نزدیک به چهار سال است که همه مرا بهعنوان میوهفروش میشناسند. تمام زندگیام هم با فروش سبزی و میوه شکلگرفته است. اکنون دیگر برای تغییر شغل خیلی دیر شده است».
شیوانا لبخندی زد و گفت: «شاید برای تغییر شغل دیر باشد اما برای دوباره تازهواردشدن که دیر نیست! همین الان تصور کن برای اولینبار وارد این شهر میشوی. به حرفها و نگاههای مردم اطرافت توجهی نکن. مهم خودت هستی که تازهواردبودن خود را باور کنی. مثل یک تازهوارد در اطراف بازار گشتی بزن و ببین چه شغلی مناسب توست. آن را سبک و سنگین کن و وقتی مناسببودنش برایت اثبات شد مثل یک تازهوارد آن را انتخاب کن. اگر هم دیدی نمیتوانی نسبت به نگاه سنگین دوست و آشنا بیتفاوت باشی، مغازه را بفروش و دست زن و بچههایت را بگیر و برو در شهری جدید بهعنوان تازهوارد مشغولبهکار شو! وقتی تازهواردبودن اینقدر میتواند زندگی و شغل تو را متحول کند چرا این جا نشستهای و زانوی غم بغل گرفتهای! برخیز و همه چیز را از نو شروع کن! فراموش هم نکن که همیشه میتوانی تازهوارد شهر خودت باشی!»


نقش شانس در موفقیت پررنگتر است یا اعتمادبهنفس؟

«از خواستن تا نتوانستن»

معرفی کتاب «جرأت داشته باش»
