menu button
سبد خرید شما
دوست خودت باش۱
شهرزاد هودین شاد  |  1404/01/10  | 

دوست خودت باش!

من و عزیز

رسیدم جلوی در خونه. مثل همیشه می‌دونستم عزیز روزهای سه‌شنبه برام ماکارونی درست کرده و جز اون کسی خونه‌‌ی ما نیست. بوی ماکارونی رو هم می‌تونستم از پنجره‌ی باز آشپزخونه که رو به کوچه بود، استشمام کنم و لذت ببرم. جای مامان و بابا خالی که این موقع از روز معمولا سر کار هستن و نیستن تا ببینن من چقدر خُلقم واسه‌ی ماکارونی روزهای سه‌شنبه سرجاشه. ما فقط شب‌ها همدیگه رو می‌بینیم، اون هم زمانی که سگرمه‌‌های من توی هم گره خورده و اون‌قدر درس خوندم و فیلم دیدم که دیگه نایی واسه‌ی حرف‌زدن ندارم. اما عزیز توی اکثر روزها کنارم بوده. اون فقط مادربزرگم نیست؛ رفیقمه و با اینکه چند دهه اختلاف سنی داریم با همدیگه مثل دو تا دوست ساعت‌ها حرف می‌زنیم. البته عزیز سعی می‌کنه بیشتر شنونده باشه تا گوینده، ولی همون چند تا جمله‌ای که از اشتباهات خودش وقتی همسن من بوده، میگه، مثل آب روی آتیش، دلم رو آروم می‌کنه و می‌فهمم که «نه! اون‌قدرها هم اوضاع فاجعه‌بار نیست و بالاخره درست میشه!»


این مدرسه‌ی جدید و همکلاسی‌هام حسابی روی اعصابم بودن. از روی اولی که من وارد کلاس شدم داستان پشت داستان برام پیش اومده. امروز هم یه لحظه یاد اتفاقات توی مدرسه افتادم و اون لبخند مسرت‌بخشی که به‌دنبال بوی ماکارونی روی چهره‌م سبز شده بود یکدفعه تبدیل شد به یه عالمه نگرانی و اضطراب غیرقابل‌تعریف! دیدم که عزیز از پنجره‌ی آشپزخونه با لبخند سرش رو بیرون آورد تا چهره‌ی ذوق‌زده‌ی من رو ببینه، اما حالت تلخ صورتم متعجبش کرد. در رو که باز کرد، فقط نگاهم کرد؛ بعد دستم رو گرفت و به آرومی گفت: «تا دست و روت رو بشوری، ماکارونی آمادست!»

رفتم جلوی آینه و چند دقیقه به خودم زل زدم. این من بودم ؟ ریملی که یواشکی به چشمام زده بودم تبدیل شده بود به هاله‌ای سیاه زیر چشمم، کرم پودر روی صورتم ماسیده بود و رژ لبم پخش شده بود. دلم نمی‌خواست این چهره رو به عزیز نشون بدم، چون من فقط توی مدرسه سعی می‌کردم آرایش کنم. از همون روزی که وارد این مدرسه شدم و دلم می‌خواست دوست پیدا کنم، بارها و بارها به اسم «بچه‌ی پاستوریزه‌ی کلاس» جوری نگاهم می‌کردن که انگار از مریخ اومده بودم. حتی دختری که کنار دستم نشسته بود و دلم می‌خواست باهاش رفاقت کنم، ‌گاهی به من می‌گفت: «تو همیشه این‌قدر ساده‌ای؟ پس چرا عکس پروفایلت اون‌قدر فرق داره؟»

کم‌کم حس می‌کردم دارم از جمع اکثریت بچه‌های کلاس طرد میشم، چون از آدم‌ها، فیلم‌ها، غذاها و آهنگ‌هایی که اون‌ها درباره‌ش حرف می‌زدن، بی‌اطلاع بودم. از اینکه دورهمی داشتن و دعوتم نمی‌کردن هم حس بدی می‌گرفتم؛ پس کم‌کم تصمیم گرفتم به دنیای علاقه‌مندی‌هاشون پا بذارم. من تا قبل از این، همون زمانی که توی مدرسه قبلی بودم، خیلی اهل دیدن فیلم‌های کره‌ای نبودم و خیلی گروه‌های موسیقی خارجی رو دنبال نمی‌کردم، چون تصور می‌کردم درس از همه چیز مهم‌تره. اما حالا از تنهایی توی مدرسه خسته شده بودم و درسخون بودن من هم برای بقیه جذابیتی نداشت و حتی لحظه‌هایی هم بود که احساس می‌کردم با درس‌خوندن زیادم دارم حرصشون میدم!

کم‌کم بیشتر جلوی آینه می‌رفتم و سعی می‌کردم مثل عکس پروفایلم رنگ و لعاب بهتری به صورتم بدم، اما باز از نظر بقیه کافی نبود و دیده نمی‌شد. موسیقی و فیلم‌های مورد علاقه‌شون رو دنبال می‌کردم، اما هر روز یه ورژن جدید می‌اومد که من ازش بی‌خبر بودم. تا قبل از این فقط فکر می کردم که توی مدرسه فقط در درس‌خوندن مهم بود که از بقیه جا نمونم، اما الان تصور می‌کنم از دنیای متفاوت اون‌ها عقب افتادم. من حتی بلد نبودم مثل اون‌ها برای مدرسه آرایش کنم، لباس بپوشم یا ترانه بخونم، چون تقریبا اغلب زمان‌های من به درخواست مامان و بابام با کلاس‌های تقویتی و آموزشی پر شده بود.

من دوست داشتم با «سارا»، نفر بغل دستی‌م سر کلاس، رفاقت کنم. حتی بارها به عزیز در مورد سارا گفتم که چقدر از نظر همه‌ی بچه ها محبوبه. اکثر بچه‌های کلاس، با اینکه اون اصلا مثل دخترها رفتار نمی‌کنه و درسخون هم نیست، دوستش دارن. اما متاسفانه اون به من روی خوش نشون نمی‌داد.

این روزهای اخیر، بارها به‌دلیل افت درسی پیش معاون، مدیر و مشاور رفتم. مامان و بابام هم شاکی شده بودن و مدام می‌پرسیدن که چرا مثل قبل درس نمی‌خونم! ولی من ناراحت نبودم از اینکه شاگرد زرنگ کلاس نیستم، چون شاگرد زرنگ بودن برای بچه‌ها در اولویت نبود! من دلم می‌خواست مثل سارا مورد توجه باشم.

توی همین فکرها بودم که عزیز ظرف بزرگ ماکارونی رو روی میز غذاخوری گذاشت.

به عزیز گفتم: «میشه این دفعه برام پاستا درست کنین.»

عزیز با میل و رغبت گفت: «حتما! دوست داری؟»

با تردید گفتم: «نه به اندازه‌ی ماکارونی، ولی بدم نیست. سارا میگه تو بیشتر ماکارونی میاری؛ خب یه بارم پاستا بیار، خیلی بهتره!»

عزیز گفت: «مهم اینه که خودت چی دوست داری! می‌خوام ازت یه سوالی بپرسم.»

من: «بپرسین.»

عزیز: «یادمه چند هفته پیش به پیشنهاد همین همکلاسی‌ت، سارا، یه کفشی رو انتخاب کردی که هم طرح متفاوتی از کفش‌های قبلی‌ت داشت و هم قیمت بالاتری. تو هم کلی با مامانت جروبحث کردی که من می‌خوامش. اما ندیدم اون رو پات کنی!»

من: «آخه پام رو می‌زد! سایزم نبود.»

عزیز: «یادمه گفتی فروشنده سایزت رو نداشته، ولی باز پافشاری کردی که همون رو بخری!»

من: «آره، نداشت، ولی من اصرار کردم بخرمش.»

عزیز: «با اینکه خیلی از نظرت قشنگ بود، ولی یه بار هم نشد اون رو بپوشی؛ نه؟»

من: «درسته، ولی آخرش رفتم و یکی دیگه خریدم که ظاهر اون رو نداشت و خیلی هم ساده بود. منم باهاش راحتم.»

عزیز: «پس لزوما چیزی که دوست داری ممکنه برات مفید نباشه. گاهی وقت‌ها مهمه که تو با چی راحتی؛ درسته؟»

من: «آره .. درسته! به این موضوع فکر نکرده بودم.»

عزیز: «مثل رابطه‌ی تو با سارا ... از روزی که سعی کردی باهاش رفیق بشی، حالت خوب نیست. اکثر روزها که میای خونه ناراحتی، چون اون تو رو قضاوت می‌کنه و نادیده‌ می‌گیره، با اینکه خیلی تلاش کردی بهش نزدیک بشی.»

من: «درسته ... یعنی می‌خواین بگین خواستن من کافی نیست؟»

عزیز: «خواستن تو کافی نیست، ولی همیشه سعی کن چیزی رو انتخاب کنی که بتونی به بهترین شکل با اون انتخاب خودت باشی، حتی اگر دیگران بخوان طور دیگه‌ای باشی.»

من: «آخه دلم می‌خواست بیشتر دوستم داشته باشن!»

عزیز: «مهم اینه که در وهله‌ی اول، خودت، خودت رو دوست داشته باشی!»

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background