
«الکام را پس بده»
داستان - پرونده ویژه ازدواج
نامه اول
این پنجمین رابطه شروعنشدهای است که بعد از تو از هم میپاشد. برای هزارمین بار متوالی دفترم را باز میکنم و مینویسم: «بعد از تو/ برای هر که رفت/ عزای تو را گرفتم/ ای عمیق، کاری، فروخورده/ این شکسته زخمی خشمگین/ به چاه افتاده است/ از چالههای کوچک تکرار بیثمرت».
بعد بیآنکه حتی قطرهای اشک چشمانم را خیس کرده باشد، دست میبرم گوشه چشمم و پوست اطرافش را میکشم و درست در گودی شقیقههایم نگهش میدارم. کمی همانجا را دورانی ماساژ میدهم. این کار از زمانی که دیگر اشکم نیامد و بر حسب عادت دستم برای پاککردن چیزی که نبود به سمت چشمم رفت، برایم به یک واکنش ناخودآگاه تبدیل شده است. آرامم میکند. نمیگذارد بفهمم دیگر اعضایم به فرمان قلبم نیستند، خودمختار شدهاند و ساز خودشان را میزنند. ولی نه! اینطورها هم نیست؛ میفهمم. خودم را به نفهمیدن میزنم. مثل پدری که میداند فرزندش سیگار میکشد، اما به رویش نمیآورد، نمیگذارم رویشان باز شود. با این حال دست روی دست هم نگذاشتهام که همینطور سر خود بار بیایند. به پزشک که نه، اما به یک مشاور مراجعه کردهام.
گفت: «معیارهایت را بنویس. بنویس برای ورود به رابطه چه ویژگیهایی را در طرف مقابل انتظار داری». نمیدانم این چیزها چه ربطی به مسئله من دارند، اما تو که میدانی من همیشه در مقابل معلمها و دکترها سربهراه بودهام. لیستی نوشتم و پیش رویش گذاشتم. نگاهی به آن انداخت و گفت: «چقدر سریع و دقیق». به نظرم چندان کار سختی نبود. فقط کافی بود ویژگیهای تو را لیست کنم. این همان چیزی بود که میخواستم. بعد از من خواست تا فهرست دیگری متشکل از دو ستون شامل ویژگیهای مثبت و منفی افرادی که نتوانستم بعد از تو با آنها رابطه بگیرم، بنویسم. این کار به مراتب سختتر بود.
اولین نفر پای سفر نداشت، اهلی کوه نبود، با طبیعت قهر بود و سرش توی حساب و کتاب. هر چند مال و منالی به هم زده و اقتصادش بیست بود. راستش چنین موردی همیشه وسوسهکننده است، اما دست آخر با خودم گفتم که نه! این آدم زندگی من نیست.
دومی آنقدر غرق مدارج علمی و کیفور تقدیرنامهها و مقامش شده بود که پاک یادش رفت آمدهایم دو دقیقه با هم قهوهای بنوشیم و از عشق بگوییم. ورد زبانش شده بود فلان کنفرانس و فلان مقاله.
سومی که یکسره وراجی میکرد و آنقدر ذوقزده بود که برنامههای مراسم عقد و عروسی را پیشپیش چیده بود. با او حتی به روز سوم هم نرسیدم.
با چهارمین نفر موفق شدم سینما هم بروم، اما همین که بعد از تماشای فیلم به تحلیل نشستیم، از نگاه سطحی و سنتیاش دلزده شدم. کمی بعد هم متوجه شخصیت دگم و تکبعدیاش شدم و همه چیز را تمامشده اعلام کردم. اما پنجمی که همین اواخر بعد از مدتها تنهایی و به اصرار خانوده با او به گفتوگو نشستم؛ آدم جذابی به نظر میرسید، تحصیلکرده و موقر بود، فهمیده و باکمالات. بهتازگی با پساندازهایش خانهای خریده بود؛ از آن خانههای قدیمی بازسازیشده که با هم برای عکاسی ازشان تمام کوچه پس کوچههای شهر را قدم میزدیم. یادت هست؟ اهل کتاب بود، مثل خودت. تفریحش سینما و کوهنوردی بود. دوستدار طبیعت و عاشق پیشه بود. مثل تو عقیده داشت آدم باید مدام معیارهایش را بهروز کند، دوستان جدید پیدا کند ولی وفادار بماند. مثل تو...
اما خیالت راحت، او را هم به بهانهای رد کردم. برای مشاور نوشتم: «این آخری همه چیزهایی که مد نظرم بود را داشت، ولی یک چیزی کم داشت. یک جای کار میلنگید. چیزی که نمیدانم چیست. دوستش نداشتم. دلم با او نبود.» وقتی برای خداحافظی دستش را به سمتم دراز کرد، با تعلل دست دادم. دستم را که در دستان گرمش فشرد، احساس انزجار کردم. حالم از خودم بههم میخورد. حالت تهوع و سرگیجه داشتم. میخواستم هر چه سریعتر برود تا بتوانم برگردم خانه و برایت همه داستان را شرح دهم.، برایت بنویسم که من هنوز به تو وفادارم حتی اگر دستانم، چشمانم و زبانم به فرمانم نباشند. حتی اگر تو رفته باشی و تمام این سالها مرا با عشقی که به تو دارم تنها گذاشته باشی. حتی اگر نامههایی که برایت مینویسم و در زیر تختخوابم پنهان میکنم هیچ وقت به دستت نرسد و نخوانیشان.
نامه دوم
امروز جلسه دوم مشاوره را گذراندم. از بیخ گوشمان گذشت. تو را لو دادم. اما نگذاشتم بفهمد که هنوز برایت نامه مینویسم. تلاش میکرد به من بقبولاند که تو رفتهای و من باید این حقیقت را باور کنم. میخواهم اعتراف کنم که داشت موفق میشد اما زیرکی کردم و طوری وانمود کردم که دیگر برایم اهمیتی نداری. مرا ببخش. تو هنوز هم یگانهای در قلبم. من هنوز هم تو را دوست دارم، هر چند یواشکی.
از این حرفها که بگذریم، روز خوبی بود. بسیار از تو حرف شد. به او گفتم که چطور معیارهایم را دستخوش تغییر کردهای. که قبل از تو هر چه بود سوءتفاهمی از عشق بود و بس. خبر خوش اینکه آن وسطها که از رفتنت حرف شد، بغض کردم و در نهایت ناباوری گوشه چشمم کمی خیس شد. با اینکه خیلی زود اثرش محو شد، اما همین هم جای خوشحالی دارد. خودش یک موفقیت محسوب میشود. دارم کمکم به کار این مشاور ایمان میآورم، هر چند که گاهی با چیزهایی که راجع به تو میگوید، حرصم را در میآورد. نگران نباش، من تمام قد ایستادم و از تو دفاع کردم، جوری که اگر خودت هم بودی نمیتوانستی اینگونه به دفاع برآیی.
او را برای دقایقی به سکوت واداشتم. او میخواهد دستم را رو کند، ولی من زرنگتر از این حرفها هستم. بحث را بردم سمت آنها که به خوبی تو نیستند. البته او هم کم زرنگ نیست. با ماژیک قرمزش روی تخته سفیدی که به دیوار اتاقش نصب بود، چیزی شبیه به یک الک کشید و گفت: «ببین این الک توست. آدمهایی که به زندگیات راه میدهی باید از این الک غربال شوند. سوراخهای این الک معیارهای تو هستند. تو آنقدر معیارهایت را تنگ گرفتهای که به کسی اجازه ردشدن نمیدهد.
مثلا همین مورد آخر که خودت هم دلیل مشخصی برای ردکردنش نداشتی. این خیلی خوب است که معیارهای مشخصی داری، اما یادت نرود که نمیتوانی الکات را اختصاصی برای قد و قواره و اندازه آدمی بسازی که دیگر نیست. اینطوری نمیتوانی به هیچ کس دیگری اجازه دهی که خودش را به تو بشناساند. شاید که اتفاقا همان کسی باشد که از الکات غربال میشود.»
اینها دقیقا عین جملاتی بود که گفت؛ جملاتی که از وقتی از پیشش برگشتهام مثل خوره به جانم افتادهاند و مدام توی سرم وول میخورند. نمیخواهم فکر کنی که مرا در وفاداریام به تو به تردید انداختهاند، ولی از آنجا که همیشه با تو صادق بودهام، میگویم که دلم را لرزاندهاند. میترسم. میترسم همین اندک حضور بیوجودت را هم از دست بدهم. میترسم دیگر واقعا نباشی.
نامه سوم
آه ای عزیزم. ای رفته نرفته از جانم. امروز بیشتر از هر روز دیگری نبودنت را حس کردم. دلم برای تو و خیلی بیشتر برای خودم تنگ شد؛ برای خود سرزنده و بانشاطم، خود قوی و صادق و جسورم. خودم که انتخاب میکردم. خودم که تو را نمیشناخت. خودم که تو را شناخت، بعد تو را دوست داشت و گاهی هم نداشت. آری اصلا دقیقا دلم برای خودم که تو را دوست ندارد تنگ شده است. از من ناراحت نباش. روز سخت و تلخی داشتهام.
مشاورم را دیدم. چند دقیقه بیشتر پیشش نبودم. او گفت که دوستم نداری. نداری؟ گفت که اگر هم داشتهای، وقتی که رفتهای یعنی آنقدر دوستم نداشتهای که بمانی. نداشتهای؟ به او نگفتم، خودمانیمهااا! اما نداشتهای!!!
حرفهای تند و تیزی از او شنیدم. دستم را رو کرد. نتوانستم بیشتر از این کتمانت کنم. گفت با خودم روراست نبودهام. به خودم کلک زدهام. خودم را دوست نداشتهام. گفت هیچ کس نمیتواند به من کمک کند تا خودم نخواهم. باورت میشود در اتاقش را به نشانه خروج برایم باز کرد و گفت دیگر مرا نمیپذیرد؟! گفت تا زمانی که الکام را پس نگیرم، برنگردم. گفت الکام را ربودهای. راست میگوید؟! جواب بده، چرا ساکتی؟ چرا هیچ صدایی از تو نمیشنوم؟ چرا نمیبینمت؟ دارم به پهنای صورت اشک میریزم، نمیبینی؟ اصلا تو هیچ وقت در این مدت مرا دیدهای؟ کجایی؟ بیا جواب بده. اگر نمیآیی، اگر آدم ماندن نبودی، اگر رفتهای برای همیشه، لااقل الکام را پس بده.
پیوست نامه آخر
دیشب از فرط بیحالی و با چشمانی خیس سر بر دفترم گذارده و به خواب رفتم. صبح اما با صدای گنجشکها بیدار شدم. جالب است که هر صبح همانجا بر درخت پشت پنجره نغمه سر میدادهاند و گوشهای من انگار که تازه آن را میشنید. ساعتی است در سکوت به تو فکر میکنم، به خودم، به همه روزهای رفته و نرفته از یاد. همه چیز را مرور میکنم. دلم به حال خودم میسوزد و در عین حال از مورد ترحم واقعشدن بیزارم، حتی از سوی خودم.
اکنون آفتاب از پشت پرده و از لابهلای گلهای منقوش بر حریر آن، دفترم را نشانه رفته، اما هواشناسی امروز را بارانی پیشبینی کرده است. میخواهم تا آفتاب نرفته و ابرهای تیره سر بر نیاوردهاند برایت بنویسم. حرفهای دیشبمان نیمهتمام ماند، برای همین در ادامه نامه شب قبل مینویسم. راستش علت دیگری هم دارد که مهمتر از اولی است.
این آخرین نامهای است که برایت مینویسم. آری! درست متوجه شدی؛ آخرین. میخواهم به زندگی برگردم!!! میخواهم از این پس صدای گنجشکها را بشنوم، آفتاب را ببینم که خودش را ولو میکند روی دفتر دیگری و باران را... آخ! باران را متفاوت لمس کنم. میخواهم باور کنم که تو به هر دلیلی رفتهای. دقت کن! به هر دلیلی. ببین دیگر حتی دلایلت هم اهمیتی ندارند. رفتنت را توجیه نمیکنم.
مهم این است که تو نیستی و من باید یاد بگیرم چطور بدون تو زندگی کنم و بدون این نامهها. تو را به روزهای قشنگ گذشته میسپارم و خودم را از روزهای قشنگ نیامده محروم نمیکنم. مثل تو معیارهایم را بهروز میکنم و البته به خودم بیشتر از هر کس دیگری وفادار میمانم. آری! من الکام را از تو پس میگیرم.
نویسنده: سارا سرخیلی