
این نشد یکی دیگه
ورودی پرونده ویژه با موضوع ازدواج
10 سالگی برای من تجربه عجیبی بود. تا آن سال من هیچگونه محدودیتی برای ورود به محافل زنانه نداشتم. گوشه چادر مادرم را میگرفتم و در جمعی مینشستم که هیچ مردی حضور نداشت. اما همین که 10 ساله شدم، انگار که زنها تازه متوجه حضور یک غیرخودی در جمعشان شده باشند، من را هم به دسته ممنوعهها فرستادند. تا پیش از آن در روضهها، آرایشگاهها، عروسیها و خلاصه هر جا که مردان حق ورود نداشتند، به واسطه بچگی مجوز حضور پیدا میکردم.
در این محافل زن زیبایی بود به اسم «معصومه» که هرگز هم نفهمیدم نسبت دقیقش با خانواده ما چه بود؛ اما همیشه کنار مادرم مینشست و حرفهایی میزد که برای من جذاب بود، مخصوصا وقتهایی که در مورد خواستگارهای جورواجورش صحبت میکرد. من آن زمان فکر میکردم معصوصه زیباترین و دستنیافتنیترین زن عالم است. حق هم داشتم، چون او برعکس اغلب زنهای فامیل، لباسهای رنگی میپوشید، عطرهای خوشبو میزد و با ماشین بیامو زرشکی رنگ پدرش این ور و آن ور میرفت و گاهی هم سیگار میکشید! برای همین دلم میخواست بدانم کدام مردی عاقبت دل این زیبارو را خواهد ربود.
دلایل جواب رددادنهای معصومه به هر کدام از خواستگارها هم منحصربهفرد بود. مثلا به یکیشان که از قضا من هم میشناختمش و میدانستم که به واسطه پدر فرشفروشش حسابی پولدار است، فقط به این دلیل که کمتر از پنج سال از خودش بزرگتر بود «جواب بله» نداد.
دیگری پسر دایی خودش بود و عاشق سینهچاک معصومه. او نیز به دلیل اینکه خانهشان در منطقه متمول شهر واقع نشده بود با یک جواب «نه» محکم مواجه شد. معلم، مهندس، وکیل و حتی این اواخر پزشک هم به نوبت ابتدا در گرداب عظیم معیارهای سخت معصومه گرفتار و بعد شکستخورده از دور خارج میشدند. در جواب مادرم هم که به او توصیه میکرد «به فکر آیندهت باش و از سر هوس خواستگارهات رو نپرون»، همیشه میگفت «این نشد یکی دیگه».
همین کارهای او مرا به اقتدار و هیبت زنانهاش علاقهمند کرد. بین خودمان بماند، ولی راستش با هر تعریفی که از معصومه میشنیدم قند در دلم آب میشد و نیمچه رویاپردازیای در ذهن کودکانهام درباره ازدواجم با او در ده، بیست سال بعد شکل میگرفت.
سالها بعد، یک روز که از سربازی مرخصی گرفتم و به خانه آمدم، سر سفره ناهار نام آشنایی میان مکالمه مادر و خواهرم گوشم را تیز کرد. شنیدم که معصومه، این زن سرکش و یکهتاز و تنها، بعد از کلی زخمزبان شنیدن از این و آن، یک روز بدون خداحافظی سوار بر یک بیامو زرشکی کهنه، راهی شهر دوری میشود و برای همیشه خود را از نگاههای سنگین اطرافیانش نجات میدهد. او رفته بود تا با تنهایی خودش تنها باشد. رفته بود تا دیگر الگوی اشتباهی برای بقیه دخترهای فامیل به حساب نیاید.
همان شب وقتی خاطرات یکطرفهام با معصومه را مرور میکردم به این نتیجه رسیدم که اشتباه او در جواب رددادن یا حتی معیارهای سخت و پیچیده داشتنش نبود؛ خطای بزرگ معصومه در جاخالیدادن از مسئولیتی بود که به عهده گرفته بود. او میتوانست بماند، بشنود و ببیند و بعد پا پشت پا بیندازد و به یاد دوران اقتدارش لبخند بزند.


کتابِ خوب بخوانیم

غار موزهی استاد وزیری؛ تنها موزهی خصوصی ایران در لواسان

یک روز در ساحل
