
دو عاشق، دو قاتل
لاوینیا فیشر اولین قاتل زنجیرهای زن در تاریخ ایالات متحدهی آمریکا و جهان
داستان قاتلان زنجیرهای در کنار وحشت و حیرتی که با خودش دارد، همیشه جزو گزارشهای جذاب و شنیدنی بوده است. همین حالا در هالیوود، میلیونها دلار هزینه صرف فیلمها و سریالهایی با همین موضوع میشود و مخاطبان بسیار زیادی تشنهی شنیدن و دیدن داستان زندگی قاتلان زنجیرهای هستند. معمولا هم این نوع جنایات کار یک مرد دیوانه است؛ همانطور که بدنامترین قاتلان زنجیرهای قرن بیستم مردان بودهاند؛ افرادی مثل «تد باندی»، «زودیاک»، «جان وین گیسی» و ... با این حال، چند زن هم بودهاند که از این آمار سرپیچی کردهاند و به جنایات هولناکی دست زدهاند. جنایاتشان هم رکوردی از جنون و وحشت را جابهجا کرده است. مطمئنا مردم فکر میکنند که یک زن نمیتواند دست به چنین جنایاتی بزند، اما واقعیتهای تلخ این جهان را نمیشود انکار کرد.. ما در بخش «نوار زرد» فصل نامه موفقیت به سراغ «لاوینیا فیشر» میرویم؛ کسی که به عنوان اولین قاتل زنجیرهای زن در تاریخ ایالات متحدهی آمریکا و البته جهان شناخته میشود.
لاوینیا فیشر در سال 1792 به دنیا آمد و در سال 1820 به دار آویخته شد. لاوینیا با شخصی به نام «جان فیشر» ازدواج کرد که نقش بسیار مهمی در این داستان دارد.
لاوینیا و همسرش، جان، در اوایل قرن نوزدهم صاحب مسافرخانهای در چارلستون بودند. این مسافرخانه در حاشیهی شهر و در کنار یک جاده قرار داشت و مسافران برای استراحت و غذا خوردن و سر و سامان دادن به اسبهایشان در آن اقامت می کردند تا هم استراحتی کرده باشند و هم بتواندد غذایی بخورند. چون این مسافرخانه در 5-6 مایلی شهر قرار داشت، به نام «خانهی 6 مایلی» شناخته شده بود.
در سال 1819 شهر در حال توسعه بود و مردم در بندرگاهها و شهرها مشغول تجارت بودند. با این گسترش تجارت، مسافران زیادی هم در هتلهای بینشهری اقامت میکردند. داستان از آنجا شروع شد که یکسری افراد در مسافرخانهها، مردم سادهلوح را فریب میدادند و از طریق قمار از آنها کلاهبرداری میکردند و پول و اشیای قیمتی آنها را به جیب میزدند. پس از شکایات این افراد مالباخته، مردی به نام «استیون لاکوست» هم برای اینکه از غافله عقب نماند، گزارش داد که گاو او را از مزرعهاش دزدیدهاند! به نظر میرسید که راهزنی و دزدی به صورت آشکارا در منطقه در حال وقوع و افزایش بود. این شد که شهروندان چارلستون تصمیم گرفتند جلوی این جرایم را بگیرند. آنها برای این کار و جلوگیری از تجاوز بیشتر به حقوق شهروندان دست به دامن قانون شدند و در نهایت هم شخصی نظامی به نام «لاینچ موب» به عنوان نمایندهی قانون کنترل اوضاع را به دست گرفت.
گفته میشود که لاوینیا فیشر زنی جوان، زیبا و جذاب بوده که این ویژگیها قطعا انگیزهی اغفالشدن توسط او را افزایش میداد. او با اغواگری مسافران تنها را به سمت خود جذب میکرد و آنها را به داخل مسافرخانه میکشاند و در کنار یک شام رمانتیک با مردان مشغول گفتوگو می شد و از آنها دربارهی شغل و ثروتشان می پرسید و حرفهایی را به میان میکشید تا متوجه شود که آیا این افراد پول دارند یا خیر. سپس آنها را با یک فنجای چای مسموم میکرد و به اتاقشان میفرستاد. وقتی مردها چایشان را میخوردند احساس خوابآلودگی می کردند و سپس به خوابی عمیق فرو میرفتند. در این حین شوهرش، جان فیشر، به اتاق مسافران میرفت و آنها را تا سرحد مرگ کتک میزد و لاوینیا نیز پول و اشیای قیمتی آنها را میدزدید.
اما این همهی ماجرا نبود. آنطورکه در گزارشها و حکایتهای آن دوره آمده، به نظر میرسد بعد از کتککاری مسافران بختبرگشته، یک اهرم مخفی کشیده میشد که باعث فروریختن تخت شده و فردی را که روی تخت خوابیده بود به درون یک گودال بزرگ که کف آن پر از نیزههای تیز بود، می انداخت! لاوینیا و همسرش مسافران تنها را مورد هدف قرار میدادند تا از توجه ناخواستهی مردم جلوگیری کنند. گزارشهای مکرری هم مبنی بر ناپدیدشدن مسافران به کلانتری محلی ارائه میشد، اما به دلیل کمبود شواهد، تحقیقات به بنبست میرسید. دلیل دیگری که باعث میشد هر گونه گزارش و شکایتی علیه «خانهی 6 مایلی» رد شود و در نهایت این شکایات بینتیجه بماند، محبوبیت این زوج در آن منطقه بود. لاوینیا به دلیل زیبایی و محبوبیتی که داشت، هم در جلب توجه دیگران و هم در فعالیتهای تجاری موفق بود. با چنین رفتار و شخصیتی، جای تعجب نبود که او اوقات زیادی را صرف صحبت با مسافران کند؛ مسافرانی که برای غذا و استراحت به آنجا میآمدند. با این حال، یک انگیزهی پنهانی در پشت این گفتوگوها و سوالات بود. هر مکالمه و تعامل با مشتری راهی برای تعیین ارزش یک هدف بالقوه بود؛ این یعنی جذابیت در خدمت دزدی و جنایت!
در روز 16 فوریه سال 1819 روزنامهی محلی چارلستون گزارشی را چاپ کرد که باعث تعجب و کنجکاوی خیلیها شد: «گروهی از مردم محلی برای پایاندادن به فعالیتهای جنایتکارانهی خانهی 6 مایلی در آنجا جمع شدند».
لینچ موب که قبل از این فهمیدیم به عنوان نمایندهی قانون در این شهر کوچک فعالیت میکرد، همراه با سربازانش به سمت این هتل رفت. جمعیت خشمگین را که دید دستور داد راه را برای مردان قانون باز کنند. سپس به افراد داخل مسافرخانه گفت که پانزده دقیقه فرصت دارند تا آنجا را تخلیه کنند، و گرنه خانه را به آتش خواهد کشید. خدمه و کارکنان مسافرخانه که تا آن لحظه از ترس کشتهشدن توسط محلیهای خشمگین جرات بیرونآمدن از مسافرخانه را نداشتند، با این هشدار جدی آقای لینچ، مجبور به ترک محل شدند.
خانهی 6 مایلی توسط سربازان و فرماندهانشان زیرورو شد ولی اثری از جنایت یا حتی سرقت در آن پیدا نشد. تازه، معلوم هم نبود مردم چگونه شایعهای در مورد این مسافرخانه شنیده بودند که اینگونه عصبانی و هیجانزده در آنجا تجمع کرده بودند.
با این همه، پس از تخلیهی کامل خانهی 6 مایلی، لینچ موب فردی به نام «دیوید راس» را در خانه گذاشت تا مراقب آنجا باشد و در صورت دیدن کوچکترین مورد مشکوک و غیرعادی، به ایستگاه پلیس اطلاع دهد. لاینچ موب با احساس غرور از اینکه توانسته بود با موفقیت عدالت را اجرا و محلیها را آسودهخاطر کند به چارلستون بازگشت. حتی روزنامههای محلی هم گزارشی را دربارهی این عملیات موفقآمیز چاپ کردند! اما دیوید راس بیچاره متوجه نشد که نگهبانی از خانهی 6 مایلی چطور میتواند به موقعیتی خطرناک تبدیل شود.
در واقع وقتی راس جمعیت را به خانههایشان فرستاد، برگشت و وارد مسافرخانه شد که حالا دیگر هیچکس در آن نبود. او تازه فرصت پیدا کرد تا جای جای این محل را بررسی کند. راس مشغول نگهبانی بود که سروصدایی را شنید. ساکنان خانهی 6 مایلی با عصبانیت برگشته بودند و به او حمله کردند. راس به سختی توانست از آنجا فرار کند و جان سالم به در ببرد. او به محض رسیدن به ایستگاه پلیس، پشت میزش نشست و شروع به نوشتن گزارشی عجیب کرد: «چندین نفر به من حمله کردند؛ آن هم وقتی در مسافرخانه تنها بودم. در آن میان، زنی زیبارو سعی کرد بقیه را آرام کند. او مرا از لای دست و پای خدمهی هتل نجات داد و به گوشهی خلوتی برد. نامش را که پرسیدم، گفت من خانم فیشر هستم. از او درخواست کمک کردم، به این امید که او یک زن مهربان است و حتما مرا نجات میدهد. اما او این کار را نکرد و در عوض به گردنم چنگ برد و سعی داشت خفهام کند. من ناچار تقلا کردم، ولی او رهایم نمیکرد و در آخر سرم را محکم به لبهی پنجره کوبید. اما من در نهایت موفق شدم هر طور که شده از دست آنها فرار کنم و از راه جنگل خودم را به چارلستون برسانم».
درحالیکه این گزارش فورا به مقامات رسمی ارسال شد، تقریبا بلافاصله پس از آن، مسافری به نام «جان پپلیز» که به خانهی 6 مایلی» رسیده بود، بیخبر از همه چیز درخواست اتاق کرد. کارکنان که سراسیمه و آشفته بودند، ابتدا به او گفتند که اتاق خالی ندارند، اما لاوینیا از فرصت استفاده کرده و از او دعوت کرد که بنشیند و برای شام بماند. پپلیز پیشنهاد او را پذیرفت و غذای خود را خورد و چندین ساعت هم با خانم فیشر مشغول گفتوگویی شیرین شد. او هرگز متوجه نشد که در تمام مدت این مکالمه، جان فیشر آن طرف اتاق نشسته و با حالتی ناخوشایند به او خیره شده است.
سرانجام لاوینیا برای لحظاتی او را تنها گذاشت و وقتی برگشت به پپلیز اطلاع داد که یک اتاق خالی در دسترس است و او میتواند شب را در آن جا بماند. قبل از رفتن هم یک فنجان چای به او تعارف کرد. پپلیز چای دوست نداشت، ولی برای آنکه بینزاکت به نظر نیاید آن را پذیرفت و به دور از چشم لاوینیا آن را دور ریخت. بعد چمدانش را برداشت و آهسته از پلهها پایین رفت تا وارد اتاقش شود.
پپلیز که به اوضاع مسافرخانه مشکوک شده بود و احساس خطر میکرد، به محض ورود به اتاق تصمیم گرفت که شب را روی صندلی سپری کند. لباسش را عوض کرد، مسواکش را زد و روی کاناپهی گوشهی اتاق جای گرفت. تازه چشمانش گرم شده بود که به یکباره با صدای وحشتناکی از خواب پرید. در تاریک و روشن اتاق، چیزی را که دید باور نمیکرد. زمین زیر تخت خواب ناگهان باز شد و تخت به داخل گودالی سقوط کرد! اینجا بود که دیگر شکش به یقین تبدیل شد. پس با وحشت و به سرعت از پنجرهی اتاق خواب بیرون پرید و به سمت چارلستون پا به فرار گذاشت تا به مقامات اطلاع دهد که چه بر سرش گذشته است.
حالا دیگر مقامات دولتی پس از گزارشهای دیوید راس و جان پپلیز شواهد کافی را برای اقدام داشتند. همان شب پلیس به خانهی 6 مایلی اعزام شد و جان و لاوینیا فیشر به همراه چند عضو دیگر باند فورا دستگیر و روانهی زندان شدند. در برخی از روایتها آمده جان فیشر به دلیل عشقی که نسبت به همسرش داشت از درگیری با پلیس دوری کرد و سریعا تسلیم شد تا از او در برابر هر گونه تیراندازی احتمالی محافظت کند!
پس از دستگیری فیشر، خانهی 6 مایلی به طور کامل توسط پلیس بازرسی شد. به گزارش پلیس، تمام گذرگاههای مخفی در دیوارها و زمین که به قاتلان اجازه میداد بدون اینکه کسی آنها را ببینند در داخل ساختمان تردد کنند، کشف شد. همچنین گفته میشود که تعدادی وسایل شخصی یافته شده بود که با پیگیری آنها توانستند مسافرانی را که در آن منطقه مفقود شده بودند، پیدا کنند. در آنجا پوست یک گاو تازهذبحشده را هم پیدا کردند که پلیس بلافاصله دریافت این همان گاوی است که چند روز قبل گم شده بود! علاوه بر اینها، پلیس منبع چای سمی را که برای قربانیان استفاده میشد پیدا کرد و فهمید که در آن از نوعی مادهی مخدر برای بیهوشکردن قربانیان وجود داشت. بعد از آن نوبت کشف مکانیسم تختههای کف اتاق خواب بود که در زیر تخت باز میشد، اما وحشتناکتر از همهی اینها، کشف زیرزمینی بود که بقایای اجساد بیش از 100 نفر در آن پنهان شده بود.
چند روز بعد، دادگاه با حضور بسیاری از شهروندان چارلستون برگزار شد. در نهایت با تکیه بر گزارش پلیس و شواهد تعدادی از محلیها و شاکیان، جان و لاوینیا فیشر به اعدام محکوم شدند، اما آنها اعتراض کردند و گفتند که بیگناه هستند! اعضای دیگر این باند تبهکار به قید وثیقه آزاد شدند، اما به فیشرها دستور داده شد تا زمان محاکمه در زندان بمانند. سرانجام هیأت منصفه دادگاه ادعای بیگناهی آن ها را رد کرد و جان و لاوینیا «تنها به اتهام دزدی و سرقت» و نه «جنایت» مجرم اعلام شدند و حکم اعدام آنها صادر شد.
بنا به درخواست بعضی اهالی محلی و روحانیون، مهلت چندروزهای به این زوج داده شد تا بتوانند خود را برای ملاقات با خدا آماده کنند. دادگاه با این تقاضا موافقت کرد و در حکمی به آنها دو هفته مهلت داد. لاوینیا معتقد بود اعطای این مهلت دوهفتهای تضمین میکند که او بیگناه است و حتما آزاد خواهد شد.
طی مدت بازداشت در زندان، این دو نفر مشغول تهیهی نقشهای برای فرار از زندان بودند. این زوج در یک سلول هشت در شش فوتی در زندان چارلستون که اکنون به نام «زندان شهر قدیمی» معروف است زندانی بودند. سلول آنها دارای پنجره بود و از زندان هم به خوبی محافظت نمیشد؛ بنابراین آنها در 13 سپتامبر سعی کردند با طنابی که از ملحفههایشان درست کرده بودند از آنجا فرار کنند. ابتدا جان به سختی از پنجره به بیرون پرید و حالا نوبت همسرش بود، اما قبل از اینکه لاوینیا بتواند از پنجره به بیرون فرار کند، طناب پاره شد و او به داخل سلول سقوط کرد. جان که دید لاوینیا دیگر شانس خروج ندارد، از فرار کردن امتناع کرد و همانجا ماند تا پلیس فورا او را دستگیر کند و به زندان برگرداند. بعد از آن، این زوج تحت تدابیر امنیتی شدیدتری قرار گرفتند.
سوالی که در اینجا در به ذهن میرسد این است که آیا لاوینیا نیز مثل همسرش عاشق بود؟ اگر این اتفاق برای او میافتاد و میتوانست از زندان فرار کند، آیا این کار را میکرد یا به خاطر همسرش میماند؟
سرانجام با پایان مهلت دو هفتهای که به آنها داده شده بود، روز موعود فرارسید. قرار بود ابتدا جان اعدام شود. او را از سلول خارج کردند و پای چوبهی دار بردند. دقایقی قبل از اعدام، کشیش «ریچارد فورمن» نامهای را که جان نوشته بود خواند، در آن نامه، جان مسیحیت را پذیرفته بود، اما همچنان خود را بیگناه می پنداشت و از مردم درخواست عفو کرد. پس از قرائت نامه، طلب مغفرت و بخشش گناهانش رد شده و جان فیشر اعدام شد.
در مورد لاوینیا اما داستانهای متفاوتی روایت شده است. برخی ادعا میکنند که او اصرار داشت لباس عروس بپوشد، زیرا میخواست با شیطان ازدواج کند! اما برخی دیگر میگویند که این راهی برای ترغیب مردان به ازدواج با او بود. این مورد دوم، اشاره به این سنت دیرینه دارد که زن شوهردار را نمیتوان اعدام کرد. اما حقیقت این بود که با مرگ جان فیشر، او دیگر یک زن متأهل نبود؛ هرچند که هیچ پیشنهادی نیز به او ارائه نشد.
گفته میشود لاوینیا در لحظات آخر از رفتن به سمت چوبهی دار خودداری میکرد و به هر چیزی چنگ میزد. ماموران به طرز فجیعی او را به سمت چوبهی دار میکشاندند؛ حتی در نهایت مجبور شدند او را بلند کنند تا به پای دار ببرند. در تمام طول مسیر که او را میبردند، او بر سر جمعیت فریاد میزد و میگفت: «اگر پیامی دارید که میخواهید به جهنم بفرستید آن را به من بگویید؛ پیام شما را به شیطان خواهم رساند».
به دستان لاوینیا از پشت سر گره زدند و او را روی چهارپایه نگه داشتند. درست لحظهای قبل از آنکه جلاد زیر چهارپایهاش بزند، او خودش را از روی داربست به پایین انداخت و در مقابل دو هزار نفری که در آنجا حضور داشتند جان باخت. کسانی که شاهد این تصاویر بودند ادعا میکردند که نگاه شیطانی و وحشتناکی را که لحظات آخر روی صورت لاوینیا بود قبلا هرگز ندیده بودند.
پس از مرگ لاوینیا فیشر، گذشت زمان او را بدنامتر هم کرد. او به اولین قاتل زنجیرهای زن در تاریخ آمریکا تبدیل شد و از وی به عنوان یکی از شیطانیترین موجودات روی زمین یاد میکنند. با همهی این القاب و صفات و داستانها، بسیاری از مورخان اما شک دارند که آیا او واقعا کسی را کشته است یا نه؟
واقعیت این است که سوابق تاریخی، این ادعا را که بقایای انسانی زیادی در زیرزمین خانهی 6 مایلی پیدا شده، تأیید نمیکنند. در واقع چندین جسد کشف شده بودند که همگی در بیرون از آن مسافرخانه دفن شده بودند، اما هیچ مدرکی را نمیتوان یافت که آنها را به خانوادهی فیشر مربوط کند! علاوه بر این، زمانی که فیشرها دستگیر شدند، به جرم دزدی محاکمه شدند و نه به خاطر قتل!
در رابطه با داستان دیوید راس، اینکه حین نگهبانی از خانهی شش مایلی به او حمله شده بود حقیقت دارد، اما گزارشهایی که مربوط به جان پپلیز است کاملا دقیق نیست. در حقیقت پپلیز با درشکهی خود در حال بیرون رفتن از شهر بود که در خانهی6 مایلی برای آب دادن به اسبش توقف کرد. در آنجا او توسط راهزنان از جمله لاوینیا مورد حمله قرار گرفت و حدود 40 دلار از او به سرقت رفت؛ همین! پس از این حادثه، او به چارلستون برگشت تا به کلانتری هشدار دهد که فیشر و چندین نفر دیگر را شناسایی کنند. در واقع پپلیز هرگز شب را در مسافرخانه نمانده بود!
با توجه به این تناقضات، لاوینیا در لحظات آخر عمرش توبه نکرد؛ پس این احتمال وجود دارد که آخرین حرفهایش در لحظهی اعدام نشان میدهد که او قاتل بوده است.
مترجم : مینا ملکی