menu button
سبد خرید شما
داستان مهاجرت
موفقیت  |  1403/12/18  | 

یک تماس بی‌پاسخ


دختربچه در‌حالی‌که چشمانش را می‌مالید، زیر لب گفت:

  • «سلام مامان... صبح به خیر.»

زن قهوه‌ی دم‌کشیده را تا قطره‌ی آخر توی فنجان خالی کرد و به‌تندی به سمت دختر برگشت و گفت:

  • «تو نمی‌خوای یاد بگیری؟ باید بگی «های مامی... گود مورنینگ» واقعا آن‌قدر سخته؟»

دخترک که چشمان نیمه‌بازش حالا کاملا باز شده بود، هاج‌و‌واج مادرش را نگاه ‌کرد و زیر لب گفت:

  • «گود مورنیگ»

زن بلافاصله لبخندی زورکی زد و ادامه داد:

  • «تی اُر کافی؟»

دختر خیره مادر را نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زند. چند لحظه‌ای که گذشت، زن دوباره عصبانی گفت:

  • «چای کوفت می‌کنی یا قهوه؟»
  • «خب مامان خودت گفتی قهوه واسه‌ی سن من خوب نیست!»
  • «من دارم سعی می‌کنم چهار تا کلمه‌ی انگلیسی توی اون کله‌ی پوکت فرو کنم. نازلی، ببین چی دارم بهت می‌گم. خارج آدم خنگ نمی‌خوادها! اونجا مثل اینجا نیست. یه کم از خودت هوش و زرنگی نشون بده. خسته‌م کردی.»

زن این‌ها را گفت و فنجان قهوه‌اش را یک‌نفس سر کشید. کمی دهانش سوخت و چشمانش در هم رفت. ظرف نان و قالب پنیر روی میز را کمی به سمت دختر هُل داد و گفت:

  • «بیا صبحونه‌ت رو بخور. هم تو خسته‌م کردی و هم اون بابای بی‌خیالت! الان کجاست؟»

بعد بدون اینکه منتظر جواب دختر باشد، صدایش را بلند کرد:

  • «محمود! محمود کجایی؟»

جوابی نیامد. زن از آشپزخانه بیرون آمد و همان‌طور‌که باز هم محمود را صدا می‌زد، یکی‌یکی اتاق‌ها را گشت تا رسید به اتاق‌خواب. محمود روی تخت دراز کشیده بود و گوشی همراه کنار گوشش بود.

زن بالای سرش که رسید گفت:

  • «چرا جواب نمی‌دی؟»

محمود دستش را روی دهانه‌ی گوشی گذاشت و آرام گفت:

  • «می‌بینی که دارم حرف می‌زنم!»
  • «اول صبحی با کی حرف می‌زنی؟»
  • «آقاجونه»

محمود صحبتش را با تلفن ادامه داد:

  • «بله آقاجون... بله... چشم... حتما امروز نازلی رو میارم پیشتون... شما لطف دارین... می‌دونم... نازلی هم خیلی شما رو دوست داره... خدا نکنه آقا جون... به امید خدا همیشه زنده باشین... چشم حتما میارمش... باشه آقا جون... فعلا خداحافظ.»

زن تمام مدت بالای سر شوهرش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. حرف محمود که تمام شد گفت:

  • «پاشو بیا صبحونه بخور. روز تعطیل واسه‌ی تا ظهر خوابیدن نیست! پاشو یه کم هم خودت و هم نازلی انگلیسی بخونین!»

بعد همین‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت زیر لب گفت:

  • «پدر و دختر عین هم هستن. من رو باش که با اینا می‌خوام برم خارج!»

هنوز چند قدم نرفته بود که دوباره به اتاق خواب برگشت. محمود که هنوز نگاهش به گوشی بود سرش را به سمت زن چرخاند و پرسید:

  • «باز چی شده؟ الان میام دیگه.»
  • «فقط خواستم بگم به نظر من نازلی رو کمتر پیش پدرت ببر؛ به نفع خودشه! ما نهایتا شیش ماه دیگه بیشتر اینجا نیستیم. بهتره کم‌کم عادت کنه، چون اونجوری واسش سخت میشه.»
  • «می‌دونم. کاش می‌ذاشتی قضیه رو بهش بگم و یواش‌یواش براش جا بندازم.»
  • «نخیر؛ لازم نکرده! پیرمرد بفهمه تلفن رو بر می‌داره و کل ‌فامیل رو خبر می‌کنه. گند می‌زنه توی رفتنمون!»

محمود به پهلو چرخید؛ طوری که پشتش به سمت زن قرار گرفت. زن برای بار چندم قضیه‌ی صبحانه و یاد گرفتن زبان را گفت و در‌حالی‌که از اتاق بیرون می‌رفت صدایش را بلند کرد که:

  • «بِرِک فَست!»

***

حوالی ظهر بود که محمود دست نازلی را گرفته و در آستانه‌ی در ایستاده بود. زن مشغول صحبت با تلفن بود. محمود کمی صدایش را صاف کرد و گفت:

  • «ما داریم میریم. کاری نداری؟»

زن آن‌قدر غرق تلفن بود که انگار نشنید و جوابی نداد.

محمود این بار صدایش را بلندتر کرد که:

  • «میگم کاری نداری؟»

زن دستش را روی گوشی گذاشت و سرش را کمی به عقب خم کرد. نیم‌نگاهی به شوهر و دخترش که چند متر آن طرف‌ترایستاده بودند انداخت و پرسید:

  • «کجا میرین؟»
  • «نازلی رو یه سر می‌برم پیش آقاجون. از اون طرف هم یه چیزی واسه‌ی ناهار می‌گیرم.»

زن دستش را از روی گوشی برداشت و به کسی که آن طرف خط بود گفت:

  • «عزیزم من دو دقیقه‌ی دیگه بهت زنگ می‌زنم. فعلا!»

بعد دوباره رو به پدر و دختر کرد و ادامه داد:

  • «مگه نگفتم نبرش پیش بابات؟»
  • «حالا امروز بذار ببرمش. پیرمرد صبح توی صداش بغض داشت!»
  • «من واسه‌ی خودش میگم. کمتر نازلی رو ببینه بهتره!»

نازلی دستش را از دستان پدر جدا کرد و کمی به سمت مادرش آمد. بعد مکثی کرد و گفت:

  • «مامان، من خودم هم دلم خیلی واسه‌ی بابابزرگ تنگ شده.»

زن جوابی نداد. دختر ادامه داد:

  • «بذار بریم دیگه مامان. قول میدم برگشتم خونه بشینم کلمه‌هایی رو که بهم گفتی حفظ کنم. قول می‌دم!»

زن سرش را از سمت محمود و نازلی برگرداند و گفت:

  • «من اگه چیزی میگم واسه‌ی خود اون پیرمرده. باید عادت کنه خب! شما هم هر کاری دلتون می‌خواد انجام بدین. از من گفتن بود!»

محمود دست دخترش را گرفت و او را به طرف خودش کشید. کمی ریشش را خاراند و همان‌طور‌که به مو‌های یک‌دست طلایی زنش نگاه می‌کرد گفت:

  • «زود میایم. داریم برمی‌گردیم هم کوبیده می‌گیرم. چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟»
  • «واسه‌ی خودتون هر چی می‌خواین بگیرین؛ من استیک می‌خورم!»

این را گفت و سرش رفت توی گوشی. صدای باز شدن دستگیره‌ی در بلند شد. هنوز پدر و دختر پا بیرون نگذاشته بودند که صدای زن آمد که محمود را صدا کرد:

  • «راستی محمود! تا یادم نرفته بگم که فردا صبح دو ساعت دیرتر باید بری سر کار. با سروش قرار داریم. تو هم باید بیای!»
  • «سروش؟ سروش دیگه کیه؟»

زن یک‌دفعه روی صندلی چرخید و رویش را به سمت شوهرش کرد. مِن‌منِی زیر لب کرد و گفت:

  • «سروش دیگه؛ همین آقای تهرانی رو میگم؛ همین وکیله که داره کارای رفتنمون رو می‌کنه!»

محمد دست نازلی را ر‌ها کرد و به داخل خانه برگشت. یکی، دو قدم به زن نزدیک شد و پرسید:

  • «از کی تا حالا بهش می‌گیم سروش؟»
  • «خب اسمش سروشه دیگه! این‌قدر اُمُل بازی در نیار. نا‌سلامتی داری میری اروپا زندگی کنی. اونجا همه همدیگه رو به اسم صدا می‌کنن.»

محمود همان یکی دو قدمی را که آمده بود عقب‌عقب برگشت. دست نازلی را گرفت، زیر لب آهسته چیز نامفهومی گفت و در را بست. صدای قدم‌های دو نفر که از پله‌ها پایین می‌رفتند شنیده می‌شد.

***

محمود و همسرش پشت در اتاق وکیل مهاجرت به انتظار نشسته بودند. آفتاب کم‌رمق اواسط پاییز از پنجره‌ی دفتر داخل می‌آمد. به غیر از آن دو و منشی کس دیگری داخل اتاق انتظار نبود. زن سرش را آرام به محمود نزدیک کرد و آهسته گفت:

  • «می‌خوام امروز بهش اصرار کنم کارمون رو از همون اول واسه‌ی لندن درست کنه. میگن بقیه‌ی شهرهاش خیلی به درد نمی‌خوره.»

محمود سری تکان داد و چیزی نگفت. زن مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:

  • «از ترانه شنیدم. از وقتی رفته خیلی باهاش در ارتباطم. می‌دونی که کی رو میگم؟»
  • «دختر خاله‌ت؟»
  • «آره دیگه. یادته دو سال پیش رفتن ترکیه. الان شیش ماهه رفتن انگلیس. از اولش رفتن لندن! میگه عالیه.»
  • «لندن که می‌گن همش مِه و سرده!»
  • «همینش خوبه دیگه!»
  • «خوبه؟ تو که همیشه عاشق آفتاب بودی!»
  • «مِهِ لندن رو به صد تا آفتاب اینجا نمیدم!»

زن این را گفت و سرش را دوباره از محمود دور کرد. کمی که گذشت درِ اتاق آقای وکیل باز شد. زن و مردی که لبخند بر لب داشتند با همراهی خود آقای وکیل از اتاق بیرون آمدند. نگاه محمود و زنش به سه نفری که در آستانه‌ی در اتاق ایستاده بودند خیره مانده بود. آقای وکیل همان‌طور‌که دست توی مو‌های پر‌پشتش می‌کرد، با آن دو نفر در حال خوش و بش و خداحافظی بود. بعد با هر دو نفرشان دست داد و خداحافظی کرد. به محض رفتن مراجعه‌کننده‌ها نگاه آقای تهرانی به محمود و زنش افتاد و با لبخند به استقبالشان رفت:

  • «به به سلام! آقا محمود. شادی جان. خوش اومدین.»

محمود وقتی اسم زنش را از دهان وکیل شنید، جا خورد اما حرفی نزد. سلام سردی کرد و دستش را جلو برد. وکیل دست محمود را گرفت و باز لبخند زد. شادی هم با صدای بلند و خنده‌ای که تمام صورتش را پر کرده بود گفت:

  • «سلام آقای تهرانی. خوب هستین؟ باز مزاحم شدیم.»
  • «شما که مراحمی! ولی تلفنی هم بهت گفتم که من سروشم! با من راحت باشین.»

و بعد دست محمود را ر‌ها کرد و دستش را به طرف شادی جلو برد. شادی مکثی کرد و نصف‌و‌نیمه دست سروش را گرفت و زود ر‌ها کرد. سپس هر سه نفرشان به سمت اتاق آقای وکیل به راه افتادند. سروش تهرانی جلو می‌رفت و محمود و زنش به دنبال او بودند. محمود حرفی نمی‌زد. صورتش هیچ حالتی نداشت و کوتاه گام بر می‌داشت. اما شادی همچنان خنده روی لبانش بود. یکی دو قدم به اتاق مانده بود که سروش گفت:

  • «پرونده‌تون به جا‌های خیلی خوبی داره می‌رسه. فکر کنم دیگه کم‌کم باید محمود به فکر فروش خونه و ماشین باشه. وقت رفتن نزدیکه!»

این‌ها را گفت و در آستانه‌ی در ایستاد. در را با دست راست باز کرد و با دست دیگر به زن و مرد تعارف کرد که به داخل بروند. شادی که طاقت نداشت همانجا قبل از وارد شدن با همان خنده گفت:

  • «جدی میگی سروش؟ وای عالیه! ترانه می‌گفت که این وکیله مثلِ ماه می‌مونه. حق هم داشت! واقعا ممنونیم.»

آقای وکیل لبخندِ روی صورتش پهن‌تر شد و دو نفر را به داخل هدایت کرد. شادی و سروش روی صندلی‌ها نشستند، اما محمود هنوز ایستاده بود. سروش به محمود با دست تعارف زد که بنشیند. محمود کمی اطرافش را نگاه کرد و در همان حال صدای زنگ موبایلش بلند شد. گوشی را درآورد و نگاه کرد. شادی گفت:

  • «قطعش کن محمود. کار داریم.»
  • «آقا‌جونه!»
  • «لابد می‌خواد بگه نازلی رو بعد مدرسه ببری پیشش. این بابای تو هم که کار دیگه با ما نداره!»

محمود جوابی نداد. زنگ موبایل همچنان ادامه داشت. سروش گفت:

  • «می‌خوای بری بیرون جواب بدی؟»

شادی به جای محمود گفت:

  • «نه بابا؛ مهم نیست! حالا بعدا زنگ می‌زنه.»

محمود روی صندلی روبه‌روی آقای وکیل نشست. صدای زنگ موبایل قطع شد. بی‌اختیار دوباره نگاهش به صفحه گوشی افتاد: «یک تماس بی‌پاسخ از آقاجون»


نویسنده : مرتضی فقیه نصیری


آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background