
فقط اسمش را صدا بزن!
نانوای دهکده نزد شیوانا آمد و به او گفت که فرزندش دچار افسردگی شده و مدتی است که با هیچکس حرف نمیزند و به شدت در خودش فرو رفته است. نانوا گفت: "ما کاری به کارش نداشتیم به این امید که وضع او بهبود یابد اما اوضاع روحی او هر روز از روز دیگر بدتر ميشود و الان کاملا منزوی شده است. به من بگويید با او چه کنم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "او را از فردا در مدرسه بگذار تا مدتی با شاگردان مدرسه باشد. طوری هم وانمود کن که در مورد افسردگی و انزوایش با کسی صحبت نکردهای."
روز بعد آن شاگرد گوشهگیر به کلاس آمد و در دورترین نقطه نشست و با چشمانی بیفروغ به شیوانا خیره شد.
شیوانا درس را شروع کرد و هنوز چند دقیقهای از درس نگذشته بود که با صدای بلند نام پسر نانوا را صدا زد. شاگرد جدید سراسیمه به خود آمد و پرسید: "بله! با من کاری داشتید!؟"
شیوانا تبسمی کرد و انگشت دستانش را بالا آورد و هیچ نگفت.
شاگرد فکر کرد که چیزی در دستان شیواناست که متوجه نشده است. اما هیچ چیز در دستان او نبود. بقیه شاگردان هم حواسشان را جمع کردند تا ببینند قضیه چیست، اما چیزی دستگیرشان نشد.
مدتی گذشت و دوباره شیوانا به درس ادامه داد. در این حین آن شاگرد پکر و افسرده دوباره در خود فرو رفت و هنوز با خیالات خود گرم نشده بود که صدای شیوانا را شنید که او را با نام میخواند. بلافاصله از جا پرید و با ترس و لرز گفت: "بله! نام مرا گفتید!؟"
شیوانا دوباره دستانش را بالا آورد و هیچ جوابی نداد.
چند بار این کار تکرار شد. سرانجام بعد از ساعتی آن شاگرد افسرده با حواس جمع منتظر بود تا شیوانا اسم او را صدا بزند. اما شیوانا چنین نکرد.
وقتی کلاس تمام شد. مرد نانوا بیرون کلاس منتظر نتیجه بود. پسر نانوا پدرش را نزد شیوانا برد و گفت: "امروز به من خیلی خوش گذشت. برای اولین بار صداهای آدمهای بیرون را واضحتر و روشنتر از قبل میشنیدم و از اینکه دوستان جدیدی یافتم که به من توجه میکنند خیلی خوشحال شدم. میخواهم از فردا باز هم به مدرسه بیایم!"
شیوانا با تبسم قبول کرد و گفت که فردا حتما منتظرش خواهد بود. وقتی پسر نانوا چند قدمی دور شد، نانوا با تعجب پرسید: "در کلاس چه اتفاقی افتاد که او به این سرعت به حالت طبیعیاش برگشت!؟"
شیوانا با خنده گفت: "هیچ! فقط نامش را صدا زدیم و به او توجه کردیم. او هم وقتی دید کسانی در بیرون وجودش به او توجه میکنند از لاک خودش بیرون آمد و حواسش را متوجه اتفاقات بیرون وجودش کرد. مشکل اینجا بود که شما در منزل او را به خود واگذار کرده بودید و اجازه دادید که در خودش فرو رود و بدون شما برای خویش دنیایی وهمی بسازد. شما هم اگر میخواهید دوباره او را شاد و سرزنده ببینید کافی است نامش را صدا کنید و او را به دنیای واقعی بیاورید."
مرد نانوا باحیرت شیوانا را ترک کرد و به سوی پسرش رفت تا همراه او به منزل بازگردد. هنوز از در مدرسه بیرون نرفته بودند که شیوانا نانوا را با صدای بلند به اسم خواند. نانوا سر جایش ایستاد و با تردید به عقب برگشت و متوجه شد که شیوانا هیچ نمیگوید و فقط دستانش را به سمت بالا برده است. او با سردرگمی به پسرش نگاه کرد و گفت: "به نظر تو شیوانا با من کاری داشت؟" و پسر نانوا با لبخند دستانش را بالا گرفت و هیچ نگفت!


کتابِ خوب بخوانیم

غار موزهی استاد وزیری؛ تنها موزهی خصوصی ایران در لواسان

یک روز در ساحل
