menu button
سبد خرید شما
«از بیکاری تا بیگاری»
موفقیت  |  1403/12/07  | 

«از بیکاری تا بیگاری»

پرونده ویژه‌‌ی بیکاری


پیشنهاد غیر‌منصفانه‌ای را قبول کرده‌ام. بست نشسته‌ام پای تلفن تا اگر از میان خیل متقاضیان انتخاب شدم و خواستند برای دعوت به کار با من تماس بگیرند، بهانه‌ای دستشان نداده باشم. معمولا این‌طور است که چند نفری را کاندیدا می‌کنند تا چنته‌شان پر باشد و اگر کسی به هر دلیلی پاسخگو نبود، بروند سراغ نفر بعدی. شاید هم من نفر بعدی باشم و کسی با قبول دریافت حقوق پایین‌تری، بی‌انصافی را به حد اعلای خود رسانده باشد. باید منتظر بمانم و این تنها کاری است که در حال حاضر از من ساخته است.

ساعت از هشت گذشته و من تمام دیشب را از اضطراب پلک روی هم نگذاشته‌ام. گفته‌اند تا آخر ساعت کاری روز شنبه اگر تماس نگیرند، قضیه استخدام منتفی است. اینکه می‌گویند اگر تماس نگیرند، محض دلخوشی است، برای این است که همان یک نفر مدنظرشان هم به حول و ولا بیافتد و دست به دامن دعا شود و از اینکه بین تعداد زیادی داوطلب انتخاب شده، آن‌ها را شاکر باشد و بعد از شروع به کار هم برایشان جان بکند. آن‌ها در واقع اصلا قصد ندارند تماس بگیرند، مگر در یک مورد، آن هم موردی که آخرش لبخند زده و گفته باشند: «به امید همکاری با شما. منتظر تماس ما باشید.» این را «سهراب» گفته بود.

با سهراب در فرصتی که منتظر نوبت مصاحبه‌ام بودم همکلام شدیم. پسر جوان لاغراندامی که کفپوش سرامیکی سالن انتظار را با یک تی دسته چوبی برق می‌انداخت. به او خسته نباشید گفته بودم و او هم که با این جمله انگار مرا قدرشناس دیده و خواسته باشد حالی بدهد، آهسته و طوری که کسی نشنود گفت: «اگر از تو خوششان بیاید آخرش طوری می‌گویند زنگ می‌زنیم که خودت می‌فهمی زنگ می‌زنند یا نه.» امیدوار بودم که به کسی جز من نگفته باشند: به امید همکاری با شما، منتظر تماس ما باشید.

البته اکنون که فکر می‌کنم می‌بینم بیشتر باید امیدوار باشم که سهراب توقع درستی از فهم من نسبت به بیان آن‌ها داشته باشد وگرنه برای منی که به توانایی‌هایم ایمان دارم و در عین حال از بیکاری جانم به لب رسیده و کفگیرم به ته دیگ پس‌اندازهایم خورده، هر جمله‌ای با هر لحنی می‌تواند چراغ سبزی باشد برای رهایی از این همه بطالت.

نگاهی به ساعت دیواری می‌اندازد. عقربه‌ها روی صفحه مدور مدرج می‌خزند. تنها نیم ساعت گذشته است. با خود فکر می‌کند که اگر تا پنج عصر لازم باشد منتظر بماند، بهترین کار برای پر‌کردن این همه ساعت، نوشتن است. همین که دوباره قلم به دست می‌گیرد، تلفن به صدا در می‌آید. شماره ناشناسی بر نمایشگر دیجیتال تلفن نقش بسته است. به دومین زنگ نرسیده گوشی را برمی‌دارد ولی قبل از آنکه بخواهد چیزی بگوید، با صدای از‌پیش‌ضبط‌شده یک شرکت تبلیغاتی از آن سوی خط، لبخند روی لبش خشک می‌شود. گوشی را گذاشته، دوباره پشت میز کارش برمی‌گردد و آنچه رخ داد را هم عینا به متنش اضافه می‌کند با جزئیات کامل.

بیکاری هر چه کم داشت لااقل یک چیز در این چند ماه برایش به ارمغان آورده بود: ریز‌شدن در جزئیات پیرامونش. چیزهایی که تا قبل از آن بهشان توجهی نمی‌کرد دیگر آن‌قدر پررنگ بودند که اگر هم می‌خواست نبیندشان باز هم نمی‌شد. مثل ترک‌های دیوار که از روز اول ورودش به خانه جدید که چند محله پایین‌تر از خانه قبلی‌اش بود، خودنمایی می‌کردند. روزهای اول می‌دیدشان، دلش را ریش می‌کردند، حتی تصمیم داشت سر فرصت وقتی کمی پول و پله دستش آمد آن را درست کند، ولی سرش گرم کار بود؛ صبح می‌رفت و شب خسته و کوفته برمی‌گشت، نه رمقی برایش می‌ماند که خانه را سامان بدهد و نه شندرغازی که ته جیبش باقی می‌ماند این اجازه را به او می‌داد.

چند وقت بعد هم که دیگر به کل به چشمش نمی‌آمدند و زشتی‌شان عادی می‌نمود. اما درست بعد از چند هفته خانه‌نشینی پس از آنکه عذرش را در محل کار سابقش خواسته بودند، انگار که چشمانش دوباره بُراق و پرسو شده باشند، می‌دیدشان. این بار حتی گاهی بیشتر از یک ترک ساده روی دیوار بودند؛ شکاف بودند؛ شکافی عمیق که او را در خود فرو می‌بردند و می‌بلعیدند.

من در یک شکاف عمیق فرو می‌روم. از فرط بیکاری برای خودم کار تراشیده‌ام، می‌نشینم روی صندلی چرخان پشت میزم و هی خودم را دور می‌دهم. آن‌قدر که سانتریفیوژ می‌شوم. رو به ترک‌ها که صندلی می‌ایستد، پیاده شده‌ام. این تاب گردان تمام بدبختی‌هایی را که احاطه‌ام کرده‌اند نشانم می‌دهد؛ فقر، تنهایی، بیکاری، بیکاری بیکاری... بعد از تن جدایم کرده و پرتابم می‌کند به درون شکاف دیوار. اینجا تنگ و تاریک و سرد است. بر دیواره‌ها که دست می‌کشم می‌فهمم نمناک هم هست. کورمال کورمال که جلو می‌روم راه فراخ می‌شود. کم‌کم از بالای صخره‌ها باریکه‌ای از نور راهم را روشن می‌کند. پا که روی سنگریزه‌‌ها و شن‌ها می‌گذارم دیگر حتم دارم که در یک جزیره‌ام. بوی ساحل می‌آید! صدای آب! کوبیده‌شدن امواج را بر صخره‌ها می‌شنوم. گوش تیز می‌کنم تا شاید صدای مرغان دریایی رویایم را تکمیل کند که ناگهان با صدای گرومبی به خود می‌آیم. فیوز پریده است!

خودش را به آشپزخانه می‌رساند. پشت در چوبی، یک در کوچک فلزی به جعبه کنتور برق باز می‌شود. کلیدها را بالا می‌کشد. چیزی تغییر نمی‌کند. همه جا خاموش است. پنجره را که با برچسب‌های رنگی و مشبک پوشانده شده، باز می‌کند تا نور رخصت پیدا کند، داخل بیاید. با اینکه خانه‌اش در طبقه زیر‌همکف واقع شده و نورگیر نیست، اما همین اندک روشنایی برای نوشتن کفایت می‌کند. پشت میزش که برمی‌گردد، یادش می‌افتد که در عصر دیجیتال زندگی می‌کند و این تلفن لعنتی هم بدون برق کار نمی‌کند. تنها به گفتن یک جمله اکتفا کرده و می‌گوید: «گندش بزنند.» به ساعت نگاهی می‌اندازد، تا ظهر چیزی نمانده. باید خودش را به انباری برساند. هنوز امیدی هست.

چراغ قوه شعاع کمی را روشن می‌کند. اولین چیزی که در پرتو کم‌سوی آن می‌بینم، دوچرخه قدیمی پدرم است. یاد روزهایی می‌افتم که او رکاب می‌زد و من دور حیاط خانه‌مان به دنبالش می‌دویدم. بعد مرا می‌نشاند ترک‌اش و آن‌قدر دور می‌خوردیم تا سرمان گیج برود و ولو شویم گوشه حوض کوچک وسط حیاط. حالا که او نیست تا رکاب بزند و من غرق در لذت زندگی شوم، خانه نیست، حیاط نیست، حوض نیست، نمی‌خواهم دوچرخه هم باشد. همان بهتر که کنج انباری خاک بخورد.

مچم را که می‌گردانم، نور می‌افتد روی بوم نقاشی. همچون کشتی آرامی در لنگرگاه خانه بر ساحل کتاب‌هایم پهلو گرفته است. اینجا هوا خفه است، اما بوی کتاب هنوز می‌تواند ریه‌های مأیوسم را سرشار از زندگی کند. دست می‌برم یکی از کتاب‌ها را بیرون می‌کشم. نور چراغ قوه را که مقابلش می‌گیرم خودش را لو می‌دهد. زیر سنگینی لایه‌ای از غبار اعتراف می‌شناسمش: «در ستایش بطالت».

لُپ‌هایش که پر از بازدم می‌شود، فوتی حواله کتاب می‌کند. سرفه‌اش می‌گیرد. با آستینش باقی‌مانده خاک به‌جان‌نشسته‌اش را گرفته و می‌زندش زیر بغل تا با دست آزاد شده، جعبه‌ها را کنار بزند. چیزی به رنگ سبز از دور چشمک می‌زند. خودش است. تلفن سبز رنگ قدیمی را که به پریز می‌زند مطمئن می‌شود کار می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد اما خیالش کاملا راحت نمی‌شود. هیچ بعید نیست که در این فاصله تماس را از دست داده باشد.

به هر حال باید منتظر باشد و این تنها کاری است که در حال حاضر از او ساخته است. عقربه‌های ساعت در نیمه راست جولان می‌دهند. جوری شتاب گرفته‌اند که گویی عده‌ای از آن سوی میزها دست به دعا برداشته باشند تا هر چه زودتر ساعات باقی‌مانده کاری‌شان تمام شود و خلاص و انگار که خدا با آن‌ها باشد.

خدا با آن‌هاست. با خودم فکر می‌کنم که اگر قرار باشد همین‌طور ملتمسانه به ساعت خیره شوم مثل این می‌ماند که بخواهم چرخ آسیابی را در خلاف جهتی که آسیاب می‌کند، بچرخانم. در‌حالی‌که یک طرف من و طرف دیگر آنانند؛ همه کارمندان، کارگران و شاغلینی که خسته از این همه بیگاری به انتظار فراغتی هر چند کوچک عقربه‌ها را رو به جلو هل می‌دهند. شاید بهترین کار برای زدودن گرد چنین انتظار تحلیل برنده‌ای که هر لحظه از لحظه قبل بیشتر ناامیدم می‌کند، خواندن کتاب باشد؛ کتابی در ستایش فراغت.

بار اولی نیست که این کتاب را می‌خواند اما این‌بار فرق دارد. این‌بار بیشتر از هر زمان دیگری به جانش می‌نشیند. شاید این خاصیت هر کتابی باشد که در وهله دوم که خوانده می‌شود، چیزهای بیشتری از خودش رو می‌کند. شاید هم این انسان است که در گذر زمان از هر چیزی بیشترش را می‌طلبد. «برتراند راسل» نویسنده کتاب، یک سوال اساسی را در ذهن می‌کارد؛ سوالی که هر کسی باید برای یک بار هم که شده از خودش بپرسد؛ «تا کی؟» تا کی قرار است به کار تن بدهیم، آن‌قدر که نه تنی برایمان بماند و نه روانی تا پرداخته شود به آن چه مسبب سلامت است و آرامش؟! سوالی که برای لحظه‌ای هم که شده ترمز آدمی را می‌کشد و او را از این همه جوش‌زدن برای هیچ که همه می‌شود، قدری می‌رهاند.

از خود می‌پرسد و پشت‌بندش سوالی دیگر: «کدام کار؟!» بعد هم جواب خودش را این‌طور می‌دهد: «کار جوهره آدمی است، اما کاری که قرار است وسیله باشد نه هدف، چطور تمام زندگی او را اشغال کرده و مجبورش می‌کند هدف را فدای وسیله کند! کار از یک جایی به بعد بیگاری محسوب می‌شود. حدفاصل کار تا بیگاری همان جایی است که آدم می‌نشیند نقاشی می‌کشد، آواز می‌خواند، با آوازی هم‌صدا می‌شود، قدم می‌زند، دوچرخه‌‌سواری می‌کند، فکر می‌کند، زندگی می‌کند و زندگی دقیقا همان جاست.»        

کمی که از خواندن دست می‌کشم، بیکار نیستم. دارم می‌نویسم. مثل همه ساعاتی که فکر می‌کردم بیکارم، ولی نبوده‌ام. من نویسنده‌ام و تمام لحظاتی که در حال قدم‌زدن، دوش‌گرفتن، پرسه‌زدن، نگاه‌کردن و حتی سماق‌مکیدن بوده‌ام، کار کرده‌ام. بیخیال همه آن‌هایی که فکر می‌کنند نویسنده‌ها بیکارند. بیخیال همه آن‌هایی که ملاکشان برای ارزیابی هر شغلی تنها میزان درآمد حاصله است. من نویسنده‌ام هر چند مجبورم برای نوشتن، به کارهای دیگری هم تن بدهم. من نویسنده‌ام؛ نویسنده‌ای تمام‌وقت که کارش دقیقا عین زندگی‌کردن است.   

آری او یک نویسنده است؛ نویسنده‌ای تمام‌وقت که خودش را نفروخته حتی وقتی که تلفن به صدا در می‌آید: رینگ... رینگ... رینگ.


نویسنده : سارا سرخیلی


آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background