menu button
سبد خرید شما
تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مادری
موفقیت  |  1403/11/28  | 
آیا من عاقلانه مادری نمی‌کنم؟

روایت تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مادری

قسمت هفتم

تجربه‌ی مادری درآمیخته با انواع خوشی‌ها و ناخوشی‌هاست؛ روایت‌های بی‌واسطه‌ی یک مادر درباره‌ی تلخ و شیرین تجربه‌ی مادری امکان آن را می‌دهد که مخاطب هم‌زاد پنداری کند و تجربه‌های خویش را در آینه‌ی روایت‌های دیگری ببیند. نوشتار زیر این هدف را به صورت‌دنباله‌دار دنبال می‌کند و در ‌هر شماره، تکه‌ای از قصه‌های مادری در موفقیت ارائه می‌شود.


می‌گوید الان اولویت همه‌ی ما مامان است. همه‌ی ما زندگی‌مان را بنا کرده‌ایم روی بیماری مامان. می‌گوید مامان زخم بستر هم گرفته و بیشتر هذیان می‌گوید تا حرفی که سروته داشته باشد. می‌گوید خسته شده‌ام. دلم می‌خواهد همه چیز را رها کنم و بروم و یک زندگی تازه را شروع کنم. پیله‌ای بکشم دور خودم و بعدش بیرون بیایم و زندگی قبلم یادم نیاید. می‌گوید مثل فلانی که بچه‌هایش را ول کرد و رفت دنبال عشق تازه.

خانم نیاکی که فوق‌دکترای ژنتیک خوانده آن هم در آمریکا، می‌گوید: «من هیچ وقت اولویت زندگی‌ام را بچه‌هایم نگذاشته‌ام. اول خودم، کارم، زندگی‌ام و همسرم. این بچه‌ها هستند که باید خودشان را با زندگی پدر و مادر وفق بدهند، نه اینکه مادر و پدر هر شرایطی را بپذیرند که بچه اقامت راحت‌تری داشته باشد.»

اما خیلی از مردم جبهه گرفته‌اند و شمشیر از رو بسته‌اند و به مدرک فوق دکترا و پست خانم دکتر نیاکی در تنها آزمایشگاه ژنتیک بابل نگاه نمی‌کنند؛ به توان و بار علمی‌اش و به قدرتش در نجات زندگی‌ها. آن‌ها فقط می‌تازند: زن باید مادر که شد فقط مادر باشد! دیگر اسمش هم می‌شود مامان. نام خانوادگی‌اش هم می‌شود مامان و بیخود می‌کند اگر گذشت و ایثارش را ندارد، بچه می‌زاید. زن‌ها به زن‌ها رحم ندارند. برایش می‌نویسم از من پرروتر دیده‌ای؟ که به یک متخصص و جراح زنان نهیب بزند که بچه‌ات را از شیر بگیر تا نمرده‌ای! بچه‌ی بیست‌و‌یک ماهه، شیر مادر نخورد، طوری نمی‌شود! پیام می‌دهد که دلم نمی‌آید و طاقت گریه‌هایش را ندارم. با خودم فکر می‌کنم مادر چهل ساله چه فرقی با مادر بیست‌و‌پنج ساله یا سی ساله دارد! پررویی‌ام را بیشتر می‌کنم و می‌گویم «الان دلت نسوزد! دلت آن روزی بسوزد که بچه‌ات بیست ساله است و تو چهل ساله و استخوان‌های زانو و کمرت اجازه نمی‌دهد چهار قدم همراهش شوی.» استکیر گریه می‌فرستد. با خودم فکر می‌کنم چه بی‌رحمم من! ته دلم می‌گویم خدایا مرگ مادرش را زودتر برسان. زجرکش‌اش نکن. سه سال است خوابیده روی تخت و پمپ مرفین و درد و عفونت و تب! این دیگر چه جور مادری کردن است؟! همه‌اش شد زجر و درد. می‌گوید فلانی دو تا بچه‌هایش را گذاشته و رفته و من نمی‌دانم یک پسر بیست‌و‌پنج ساله چه داشت که بچه‌ی شیرخوره‌اش را از شیر گرفت تا زودتر طلاقش را بگیرد و برود پی عشقش! کاش من هم می‌توانستم مثل فلانی بزنم زیر همه چیز...

می‌دانم، نمی‌تواند. بلوف می‌زند. حتی حالا که به بچه‌ی خودش شیر خشک می‌دهد. به او می‌گویم «برای بچه‌ات یک قصه بساز. یک جوری که پنبه‌ی شیر مادر را از گوشش بکشد بیرون. خودت را کشتی.» می‌گوید «پرستار آمده سرم بزند. بعدا زنگ می‌زنم.» سرم می‌زند و شیر می‌دهد.

یادم می‌افتد به خودم؛ کم سال و جوگیر و متاثر از موج‌موج هورمون‌های مادرانه‌ی پس از زایمان. «نه، گناه دارد طفلکم. باید شیر بخورد. فلان جا خواندم فلان امام توصیه کرده اقلا 21 ماه باید به بچه شیر داد!» مامان شیشه شیر سیصد میلی‌لیتری را تکان‌تکان می‌دهد و می‌گوید آن برای بچه‌های بادیه‌های اعراب بود که جز سینه‌ی خشکیده‌ی مادر، امید دیگری برای سیر شدن نداشتند، نه بچه‌ای که سرلاک و شیر و بیسکوییت و سه وعده غذا را می‌خورد و روزی اقلا چهار وعده شیشه‌ی پر شده‌ی شیر‌خشک آلمانی! بعدا که استخوانت پوک شد، یادت می‌آورم.

***

دستم را می‌گیرم جلوی دست دکتر جوان و شاداب و گرد و تپلی کلینیک. می‌گویم »ببین دستم را چقدر پیر و چروکیده شده. مشتم را که باز می‌کنم، فوری پوستم صاف نمی‌شود. مال پیری است لابد». دکتر می‌خندد و می‌گوید «پیر کدام است بابا! من و تو دقیقا هم‌سن‌ایم. حتی تولدمان توی یک روز است.» می‌گویم «ماشالا. پس چرا دستتان این‌قدر جوان مانده؟ ژن خوب؟» به پرونده‌ام نگاهی می‌اندازد و می‌گوید «خب آخه تو خیلی ساله مامانی. دستت دست مامان‌هاست.» دست‌هایم را نگاه می‌کنم. نمی‌دانم دوستشان دارم یا نه. میگوید از جوانسازی دست، سه جلسه لیزر، نمی‌دانم چی‌چی می‌خواهد و اقلا هزینه‌اش می‌شود ده میلیون و ... می‌گویم «خداحافظ.»

برایش می‌نویسم «خاطرت هست آن موقع که بچه نداشتی، به تو می‌گفتم بچه که بیاید می‌فهمی هیچ چیزی هیچ فرقی نکرده! از یک زن تنهای ملال‌زده تبدیل می‌شوی به یک مادر بچه‌به‌گردن ملال‌زده. به همین سادگی.» پیام می‌دهد «می‌توانم یک سوال خصوصی بپرسم؟» می‌گویم «بپرس، اما اگر نخواستم جواب نمی‌دهم.» می‌گوید «از کارت لذت می‌بری؟ عاشقانه می‌نویسی؟» می‌گویم «بله. عاشق نوشتنم. عاشق کلمات. عاشق صدای کیبورد! وقتی چیزی خلق می‌کنم و می‌نویسم، نوشتن تنها کاری‌ست که عاشقانه انجامش می‌دهم. بعد به چیزی که نوشته‌ام نگاه می‌کنم. پس یعنی من عاقلانه مادری نمی‌کنم؟ عاشق بچه‌ام نیستم؟» جوابی ندارم. از خودم مطمئن نیستم. می‌ترسم ارسالش کنم. پاکش می‌کنم. مثل همه‌ی زنان تازه‌زایمان‌کرده‌ای که وحشت دارند از قضاوت و انگ و برچسب و جرئت نمی‌کنند بگویند دلم می‌خواهد دو روز از مادر بودن مرخصی بگیرم و بشوم همان زن بی‌بچه‌ی قبل و به دل خودم بخوابم و بگردم و وقت بگذرانم. می‌ترسد بگوید و بعدش محکوم شود به بی‌مهری.

دکتر دست به زانوی دردناکم می‌زند و می‌گوید «اگر با ده جلسه خوب نشد، طب سوزنی را امتحان می‌کنیم.» از دوران شیردهی من بیش از شانزده سال گذشته است. دکتر می‌پرسد «الان برگردی به آن سال‌ها، باز مادر شدن را انتخاب ...» نمی‌گذارم جمله‌اش تمام شود و قاطعانه می‌گویم «نه.» می‌گویم چیزی دردناک‌تر از این نیست که به سوال بچه‌ی نوجوانت پاسخی ندهی. جوابی نداشته باشی که بدهی. وقتی می‌پرسد برای چی توی این وضعیت من رو به دنیا آوردی؟ و نمی‌توانی به او بفهمانی که به خدا وقتی تو دنیا آمدی، هر دلار هزار و دویست تومان بود! به خدا وقتی تو دنیا آمدی بنزین سهمیه‌بندی نبود. بلیط هواپیمای تهران تا کیش فقط پنجاه هزار تومان بود و با چند ماه قناعت می‌شد یک ماشین خوب خرید! پس فقط سرت را پایین می‌اندازی و می‌گویی «ببخشید مامان جان. ما نمی‌دانستیم دنیا این‌طور می‌شود. ما نمی‌دانستیم مجبوریم از زور گرانی به یک بچه قناعت کنیم. نمی‌دانستیم مجبور می‌شویم دار و ندارمان را بفروشیم و همان یک‌دانه‌ی دردانه را بفرستیم آن سوی دنیا غربت بکشد، فقط برای اینکه هوا داشته باشد برای نفس کشیدن. ما نمی‌دانستیم یک روزی با پاکت‌های پر از آجیل‌فروشی بیرون آمدن می‌شود رویا. نمی‌دانستیم یک زمانی گوشمان به خبر اختلاس‌های نجومی عادت می‌کند. ما هیچی نمی‌دانستیم» و بعد بچه‌ی نوجوان آدم بگوید «کسی که هیچی نمی‌داند نباید بچه‌دار بشود.»

برایش می‌نویسم که اگر شیر دادن تا پایان دو سالگی باعث می‌شود وجدانت به سر و گوشت دست مهر بکشد، بده. حتی به ضرب سرم زدن هر روز. شب‌ها تا دم صبح بیدار می‌ماند آلمانی بخواند. در چهل و دو سالگی می‌خواهد امتحان بدهد تا به عنوان یک دستیار پزشک برود آلمان. بچه‌هایش را هم ببرد. هول برم می‌دارد. من برای بچه‌ام چه کار کردم؟ یک ایندرال می‌خورم و با موهای چرب و گوریده مهیا می‌شوم از خانه بزنم بیرون. قبل رفتن گودی گردنش را می‌بوسم. خوابیده. خسته از شب‌زنده‌داری وقت امتحانات. دم گوشش می‌گویم «مامان رو ببخش.» خواب خواب است. 


نویسنده : الهام فلاح



آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background