menu button
سبد خرید شما
در واگویی خاطرات کودکی
موفقیت  |  1403/11/23  | 

پادشاهی بر قلب ها

در واگویی خاطرات کودکی

مطمئن نیستم داستان من در این شرایطی که تو جامعه ی ما خونِواده ها اغلب تک فرزندند هم جذابیتی داشته باشد یا نه؛ چون تصور می کنم خانواده های ایرانی، به خصوص از دهه ی 60 به بعد، بدجوری تو مخمصه ی فرزندسالاری گرفتار شدند، طوری که این وضعیت (خودساخته یا تحمیلی) احتمالاً مثل خیلی چیزای دیگه ویژه ی ما خونِواده های ایرانیه و از قضا بیشتر به یه حکومت توتالیتر با رویکردی آنارشیستی می مونه!


پادشاهی قلب ها رو بیشتر کودکان تجربه می کنند، گیرم در وسعتی کوچکتر یا بزرگتر؛ همچون بسیاری از باورها و سنت ها و ...، اما متاسفانه کودک و کودکی کردن هم دچار استحاله شده؛ انگار نه انگار که کودکی هم دورانی دارد! پادشاهی هم! توگویی عده ای از اون اول تا آخر زندگی کودک بوده اند و مانده اند و رفته اند! گرچه در مقابل، خیل عظیمی هم هر روز سهمشون از دوران طلایی کودکی کم و کمتر می شه.

حدود ده سال تمام حکمرانی بر قلب ها، کشورهای تحت حکمرانی؛ قَلبای پدر، مادر، پایتخت این پادشاهی اما، بدون تردید قلب مادربزرگ ها و پدربزرگ هاست! حتما شما هم دیدید، وقتی بچه ها مادربزرگا یا پدربزرگاشونو می بینند، انگار که تاحالا تو بند اسارت بوده باشند، اصلاً یادشون میره که تا همین یک دقیقه پیش تر هم در حال تاخت و تاز بودند و زمین و زمان رو به هم می دوختن تا به خواسته شون برسن! پایتخت های من به لحاظ جغرافیایی همزمان در دو نقطه ی نه چندان دور از هم قرار داشتند؛ قلب مادرِ مادر و قلب مادرِ پدر!

بالاخره هر پادشاهی ای دوره ای داره و گذرا است؛ گریزی هم نیست، باید کرسی حکمرانی رو به ناگزیر به دیگری سپرد و گذاشت و رفت! احساس می کنم؛ برای ما مردها که حداقل بیشتر این شکلی بوده؛ از پادشاهی به وزارت و وکالت و مرتبه ی مشورت و مراقبت و نگهبانی تنزل مقام پیدا می کنیم و الی تا آخر، تا وقتی که زمانش برسه!

بیش از ده سال تمام یکه تازی در دو پایتخت به صورت همزمان و بدون هر گونه مزاحمی (اگر بخوام صریح تر باشم، سرِ خَری!) و یا حتی یورشی از سوی رقیبی تازه به قدرت رسیده! برای من که این طور بود؛ پادشاه بعدی 8 سالی پشت دروازه های شهر به انتظار نشست! و تازه، وقتی هم به زور وارد شدند، دیگر نه از تاک نشانی بود و نه از تاک نشان! خلاصه؛ دنیا به کام بود! توگویی این دو پایتخت تنها و تنها برای جمشید ساخته و پرداخته شده باشن؛ جانشین یا جانشین های بعدی تا جون بگیرند و توان بر تخت نشستن پیدا کنند، هر دو پایتخت به فاصله ی اندکی از هم، همزمان با پایان دوره سلطنت من، از نقشه ی زمینی پاک شدند!

بلقیس مادربزرگ مادری بود و نجمه، مادربزرگ پدری؛ در نهان، بلقیس پایتخت اول بود و نجمه، دوم، اما؛ در ظاهر، شبیه به همه ی اون بچه هایی بود که بعدِ کلی کِش و قوس فراوون در جواب پرسش مسخره ی کدوم یکی رو بیشتر دوست داری؟ می گن؛ "هر دوتاشونو به یه اندازه دوست دارم!". به رغم فاصله ی زمانی و مکانی و خونی بسیار اندک بین این دو پایتخت؛ حداقل برای من اونها دو سرِ دنیا بودند؛ اولی شرقی غمگین و دومی، غربی مغرور! البته الان که خوب فکر می کنم، ظاهراً مامان و بابا هم این شکلی بودند!

خاطرات من از این دو تا مادربزرگ یا به اصطلاح، پایتخت فرمانروایی، از همان دو تا سه سالگی تا دوازده تا سیزده سالگی رو در بر می گیره. بذارید همون اول کار خیالتون رو از هر جهت راحت کنم، این به اصطلاح فرشته و دیو از نگاه بیرونی، واسه ی من فقط و فقط فرشته بودند! تازه!، اون فرشته و دیوی هم که بهتون گفتم، درست از زمانی افتاد تو مغز و زبون من که با آدم بزرگا دم خور شدم! وگرنه، برای یه بچه، تو اون سن و سال، مادربزرگ و پدربزرگ فقط و فقط ملکِ لایملکِ شش دانگه است و بس!

خوب که به اون روزگار می اندیشم، می بینم برای من این دو تا مادربزرگ، همه ی هستی و نیستی من به عنوان یک کودک بوده اند؛ در واقع، بلقیس و نجمه خدایگان واقعی عشق، نور، گرما، آرامش، قدرت و امنیت بودند. تا سه سالگی رو بیشتر تو دامن مادر و این دو مادربزرگ گذروندم، اما حدود سه سالگی بود که این بندِ مهر بین من و این دو ترک برداشت.

پدر و مادر به ناگزیر از شهر محل تولد مهاجرت کردند، البته بدون کوچکترین مشورتی با من! انگار نه انگار که من پادشاه بودم!، چشم باز کردم، دیدم، موندم تنها، فقط خودم و خودم! چاره ای جز تحمل نبود؛ بیشتر از سالی یکی دو بار نمی شد به وصال دل رسید؛ تابستونا ما می رفتیم دیدن اونا، پاییز و زمستونا، اونا میومدن پیش ما، ولی مگه سالی یکی دو بار یا حتی سه بار، گیریم هر بار هم حالا یه هفته ی تموم می تونست عطش منو سیراب کنه؟! من که همیشه ی خدا ترجیح می دادم ما بریم دیدن اونا، یا حداقل اگه مامان و بابا نمی تونن بیان، ایرادی نداره!، کل تابستونا رو منو بذارن پیش مادربزرگا!




یادم میاد؛ هر وقت قرار بود همو ببینیم؛ البته بیشتر وقتی قرار بود ما بریم پیش اونا، مثل مرغای سر کنده بودم؛ مدام بالا و پایین می پریدم و خودمو به در و دیوار می زدم. حکایت پرنده ای رو داشتم تو اتاقی با پنجره های بسته!

معمولا تا نیشابور رو با اتوبوس می رفتیم و از اونجا تا پایتختا رو، با مینی بوسای بنزی می رفتیم که یا آبی بودن یا قرمز. همین که روی یکی از صندلی های مینی بوس جا خوش می کردم، حال و هوای مادربزرگا رو پیدا می کردم؛ صورتای اغلب گندمگون روستائیان که زیر تیغ آفتابِ تابستون برشته شده بودن. اگرچه به ظاهر زمخت بودند و غیرقابل نفوذ، اما برای من خیلی توفیر نمی کرد، بیشتر اهالی روستا به خصوص هم سن و سالای مامان و بابا  در همون نگاه اول، با یه پرسش ساده تو یه چشم به هم زدنی پی می بردند کِیَم و رو به کدوم قبله دارم!

در طول تمام این سالای پرآشوب، دیگه گاو پیشونی سفید محله شده بودم، پرده ای حایل اسرار نبود! حکم عاشقی مجنون رو داشتم که لیلی ش و تموم ناگفته ها و ناکرده هاشو یه جا روی دایره ریخته باشن. دورترین ها هم دیگه می دونستند من دو تا پایتخت دارم و خلاصه که سیر تا پیاز ماجرای منو انگار بهتر از خودم حفظ بودند! آخه هر دفعه هم یادم می رفت این عشق ویرانگرِ که تا این حد منو پیش همه رسوا کرده!، جایی واسه ی نِک و ناله کردن باقی نمی گذاشت!

خیلی وقتا پیش می اومد که بچه های محله، (هیچگاه پی نبردم چه شکلی) خیلی زودتر از من، خبر از یوسف گم گشته می دادند و مُشتُلُق خودشون رو از مادربزرگا می گرفتند. اصلا نمی فهمیدم مینی بوس کی و چطور به ایستگاه پایانی می رسید، ترمز کرده نکرده، در حالیکه هنوز خاک راه تو تن و جان داشت، من مثل دیوونه ی از قفس پریده بودم.

مقصد مشخص بود؛ نخست، بدون توقف تا پایتخت اول رو می دویدم، انگار بلقیس سالها انتظار کشیده بود! رسیده نرسیده، خودمو تو بغلش می انداختم و تن و جونشو سفتِ سفت می چسبیدم، دلم می خواست زمان متوقف شه! بلقیس اون وقتا شصت و اند سالی داشت، اون برای من بوی تمام چیزایی رو می داد که هنوز بعدِ پنجاه سال با منه.

همچنان که تو آغوشش آرمیده بودم (من لال بودم و اون مویه می کرد) کم کم نگرانی وجودم رو فرا می گرفت که ای وای، مامان بزرگ نجمه! (مادر پدر ، بعدها که بزرگ تر شدم فهمیدم اون موجود تزلزل پذیر من، بانوی اول سرزمینش بوده و حتی مردا هم در حضورش دست به سینه می ایستادن) می دیدمش که شَق و رَق تو چارچوب در ایستاده و چشم به راهِ منه.

با احساسی گناه آلود و عذاب وجدانی کودکانه، به ناچار خودمو از میان سینه اش می کندم و با همان سرعت قبلی، این بار حتی سریع تر، به ایستگاه آخر می رسیدم. به مقصود دوم، انگار انتظار طولانی کلافه اش کرده باشه، به محض چشم تو چشم شدن، صورتش بارانی و خیسِ خیس بود. تصور می کردم اگه تو چشاش نیگاه نکنم، می تونم یه طوری پیش بلقیس بودن رو ازش مخفی کنم،  هیچ وقت نتونستم، نمی دونم چطوری، مثل این که بو می کشید! همیشه از این که معبود دوم بود، ناراحت بود. بعدها که مثلاً بزرگ تر شدم، شاید در کل این دوره ی ده ساله یکی دو بار این روال رو تغییر دادم که ببینم چی می شه! شرقی غمگین همچون اقیانوسی در اشک خود می جوشید ولی غربی مغرور نمی تونست احساس شعف ناشی از پیروزی و شکست رقیب قدیمی رو مخفی کنه.

بعدِ آسمونی شدن هردوشون، فهمیدم کسی جز من (آدم بزرگا که عُمراً) تا حالا اشک نجمه رو ندیده، وقتی از شدت اشکهاش صورتم خیسِ خیس می شد، توگویی شکار بزرگی کرده باشم که تنها و تنها به من اختصاص داره. اما؛ این قصه ی اشک و آه در مورد بلقیس درست برعکس بود؛ همه ی عالم به دل نازکی و مهر او واقف بودند. حتی تو همون سنین سه یا چهار سالگی هم توان مقاومت کردن در مقابل اشکهاشو نداشتم، صدای خرد شدنم را می شنیدم، ولیکن؛ وقتی مامان بزرگ نجمه رو در حال گریه می دیدم، بیشتر سرگشته بودم و کنجکاو (یه جور احساس غرور هم بهم می داد) که این مامان بزرگ نجمه است؟! واقعاً داره گریه می کنه؟! حکم "پیرمردِ دریا" رو داشتم که بزرگترین ماهیِ زندگیشو صید کرده!

و ... .

در پناه خرد

نویسنده : چلیکا داروک

 

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background