چرا دروغ میگوییم؟
قدیمیها معتقد بودند دروغ، دیو است؛ دیوی که وظیفهاش تباهکردن زندگی انسانهاست. اما چرا دروغ، چیزی که دین، عقل و اخلاق آن را ناشایست میدانند، این روزها اینقدر راحت گفته، شنیده و حتی دیده میشود؟
ترسوها
احتمالا ما بیشتر از هر دلیل دیگری از سر ترسمان دروغ میگوییم. خودمان را بر سر دوراهی میبینیم و فکر میکنیم تنها راه خلاصشدن از وضعیتی که در آن گرفتار شدهایم، گفتن یک دروغ ساده یا پیچیده است؛ چون اینگونه یا کسی متوجه دروغمان نمیشود و از این وضعیت جان به درمیبریم و یا متوجه میشوند و دوباره سر جای اولمان باز برمیگردیم. برای همین تصمیم میگیریم که دستکم شانسمان را امتحان کنیم.
دروغگویی کار راحتی نیست؛ چون باید به خودمان مسلط شویم و بعد یک داستان سرهم کنیم و منتظر بمانیم تا ببینیم که آیا داستانمان را باور میکنند یا نه. در تمام آن مدت هم نگرانیم که چیزی دستمان را رو کند. بهجای یک بار ترسیدن و عقوبتکشیدن، تا مدتها میترسیم و ازآنجاییکه آفتاب هم برای همیشه پشت ابر نمیماند، دیر یا زود مچمان باز میشود و آنوقت، هم باید سزای کاری را که کردهایم، بدهیم و هم بابت دروغی که گفتهایم شرمنده باشیم.
بیجهت نیست که میگویند نجات در راستگویی است. دروغها ما را توی تلههای بزرگتر و تودرتوتری میاندازند. بیشتر مواقع یک دروغ کارساز نیست و برای سرهمکردن داستانمان باید بارها و بارها و تا مدتها مدام دروغ بگوییم. گوشهای نشستهایم و با دروغهای کوچک و بزرگمان یک تور میبافیم؛ مثل بندبازهایی که زیرپایشان یک تور میگیرند تا اگر سقوط کردند، در آن بیفتند و نجات پیدا کنند. اما تور نجاتی که با دروغ بافته شود، مثل خانهی عنکبوت سست است و اعتمادکردن به آن کار عاقلانهای نیست، چون بهجای اینکه ما را نجات بدهد، بیشتر گرفتار میکند.
حرفهایها
پیدا میشوند آدمهایی که دروغگویی عادتشان شده است. آنها برای چیزهای کوچک و بزرگ دروغ میگویند. همزمان در چند داستان زندگی میکنند که هیچکدام از آنها شبیه به زندگی واقعیشان نیست. برای هر کسی هم یکی از این داستانها را تعریف میکنند و حتما از این کار هدفی دارند. آنهایی که به دروغگفتن عادت میکنند، به نقطهای میرسند که فکر میکنند دیگر لازم نیست حقیقت خود و زندگیشان را برای کسی بازگو کنند.
گاهی این کار را ناخواسته و بدونفکر انجام میدهند و گاهی هم با طرح و برنامه. کسانی که به دروغگویی عادت میکنند، از بازیدادن دوروبریهایشان لذت میبرند. آنها خودشان را باهوشتر و قدرتمندتر میبینند و فکر میکنند که دروغ برای آنها فضای امنی ایجاد میکند که کسی نمیتواند در آن فضا به آنها دست پیدا کند.
ممکن است آدمهای بیآزار و حتی ترحمبرانگیزی به نظر بیایند که بهخاطر پنهانکردن سختیهای زندگی و کمبودهای که داشتهاند، از دروغ برای خودشان سرپناه ساختهاند. اما همین آدمها میتوانند خیلی خطرناک شوند؛ زمانیکه با استفاده از دروغ، تلاش میکنند چیزی یا کسی را به دست بیاورند یا آن را برای خودشان نگه دارند!!!
آنها به زیرپاگذاشتن اخلاقیات عادت و راه میانبری را برای زندگی پیدا کردهاند. عادت خطرناک این آدمهای خوشخطوخال گاهی هزینههای جبرانناپذیری برای اطرافیانشان دارد. دوستی با این آدمها دویدن بهسمت سرابی است که وجود ندارد و بعضیوقتها تشخیص سراب از آب خیلی دیر و دشوار میشود.
لافزنها
آیا دروغگفتن ما را بامزهتر میکند؟ بعضیها جواب میدهند که بله. اینها آدمهایی هستند که برای خنداندن دوروبریهایشان دروغهای شاخودمدار تعریف میکنند؛ داستانهایی که همه میدانند واقعی نیست و با عقل جور درنمیآید، اما چون بیخطر و بامزهاند به آنها میخندند. دور این آدمها توی مهمانی همیشه شلوغ و صدای قهقهه بلند است. تا اینجای کار به نظر میآید که اشکالی وجود نداشته باشد. دستکم اینها به کسی آزار نمیرسانند و جز جلبتوجه دوست و آشنا نفع دیگری هم نمیبرند. اما کار از جایی خراب میشود که آنها دروغهای خودشان را باور میکنند.
مثلا اول داستانهایی دربارهی پیداشدن گنج توی بیابان تعریف کرده و بعد کمکم خودشان باور میکنند که واقعا میشود توی بیابان گنج پیدا کرد! قدم بعدیشان هم این است که کل زندگیشان را حراج کنند و با پولش وسایلی بخرند که بشود با آنها چند روزی در گرمای 50درجه دوام آورد و زمین را برای یافتن گنج زیرورو کرد. شاید شما فکر کنید که این دیگر خیلی اغراق بوده و بعید است کسی کارش از دروغگویی و لافزنی به حراج زندگی و گنجیابی بکشد؛ ولی واقعیت این است که ماجرا آنقدر پیچیده نیست. تصور کنید این دوست دروغگوی ما میان یک عده نشسته است و دارد شرح سفرهای عجیبوغریبش را میدهد. اگر چند نفر توی این جمع بعد از مدتی به حرفهایش شک کنند و از او بخواهند که ثابت کند، بعید نیست که او هم بیل و کلنگ بردارد و به بیابان بزند. دنیا پر از آدمهایی است که دروغهای خودشان را باور میکنند و برای ثابتکردنش به بقیه، دست به کارهای عجیبوغریب میزنند.
مصلحتبینها
به یک عده هم وقتی میگویی که چرا دروغ میگویند، جواب میدهند که اینکه دروغ واقعی نیست؛ دروغ مصلحتی است و ایرادی ندارد! اما دروغ مصلحتی جا دارد؛ مثلا وقتی جان یا آبروی کسی در خطر باشد. اما بیشتر دروغهای به اصطلاح مصلحتی ما برای حفظ جان یا آبروی کسی و یا جلوگیری از یک دعوا نیست.
آنها فقط دروغهای معمولی هستند که ما مصلحت میدانیم که بگوییم؛ همین. در خیلی از موارد پای هیچ ضرورت یا مصلحتی هم در بین نبوده است. ما فقط دلمان خواسته و دروغ گفتهایم و حالا دنبال وسیلهای میگردیم که بار گناه و عذاب وجدان ما را سبکتر کند. دروغهای مصلحتی ما خیلی وقتها بهجای حل یک مشکل، مشکلات جدیدی به وجود میآورند، مسائل را پیچیدهتر میکنند و بهجای آنکه آدمها را با هم آشتی بدهند، باعث بهوجودآمدن کدورتهای تازه میشوند. چرا؟
چون خیلیوقتها ما درک درستی از اینکه چه چیزی واقعا مصلحت است، نداریم.ما هیچ تصوری از اتفاقاتی که قرار است در آینده بیفتد، نداریم. حتی شناخت درستی از آدمهای دوروبرمان و عمق و پیچیدگی موضوعات اطرافمان نداریم. همین باعث میشود که دروغ مصلحتی ما کارها را خرابتر کند و اگر کوره راهی برای حل مشکل باقیمانده، آن را هم از بین ببرد تا دیگه واقعا نشود برای حل مشکل کاری کرد. گفتن یک دورغ مصلحتی بهظاهر کار سادهای است، ولی دراصل میتواند خیلی خطرناک باشد. دروغ مصلحتی یک استثناست، نه قاعدهی کلی و معمول حل مشکلات.