فرشتهی رحمت، فرشتهفیلم عسلی مرگ
نقد و بررسی روانشناختی فیلم عسل miele ساختهی والرینا گولینو
یک زن جوان ایتالیایی به نام «ایرنه»، به افراد مبتلا به بیماریهای لاعلاج که در شرف مرگ هستند، کمک میکند زودتر خود را بکشند و از درد و رنج و بیماری خلاص شوند.
فیلمِ «عسل» اولین تجربهی کارگردانیِ «والرینا گولینو» است و بر روی موضوع حساسِ مرگِ خودخواسته یا اُتانازی دست میگذارد. کارگردان در این فیلم هیچ پیامی مبنی بر تایید یا رد اتانازی به مخاطب انتقال نمیدهد و با هنرمندی تمام، در دامِ بحثهای چالشبرانگیز اخلاقی نمیافتد.
درواقع هدف کارگردان این است که مخاطب را به مشاهدهی زندگی «ایرنه» بنشاند و به این سوال پاسخ دهد: «چه میشود که انسانی، تماشای مرگِ انسانهای دیگر را حرفهی خود میسازد؟» بهعبارتی؛ چه چیز در زندگی «ایرنه» او بهسمتِ این شغل سوق میدهد؟ تماشای مرگ با روح و روانِ او چه میکند؟ آیا او خودش از درون مُرده است؟ میتوان گفت که این فیلم دربارهی افسردگیِ ایرنه است. میل ناهشیارِ او به مرگ و خودکشی، در قالبِ میل به کشتنِ دیگری، ظهور میکند.
به شیرینیِ یک قاشق عسل (فیلم عسل)
ایرنه حرفهاش را با لطافت و مهربانی زیادی انجام میدهد. او مثل یک پرستار دلسوز عمل میکند؛ طوری که فرد بیمار، در نهایتِ آرامش و بدون کوچکترین دردی با زندگی وداع میکند. او اسم مستعارِ «عسل» (بهزبان ایتالیایی miele) را برای خود انتخاب کرده است؛ چراکه به عقیدهی خودش، مرگ را برای دردمندان از عسل هم شیرینتر میکند. کارِ او کاملا غیرقانونی است. او سمهایی را که برای کشتنِ حیوانات استفاده میشود، با انواع مشروبات الکلی مخلوط میکند و با احترام و مهربانی به بیمارانش ارائه میدهد. در لحظهی مرگ، قطعهی موسیقیِ مورد علاقهی بیمار را پخش میکند و اجازه میدهد که موسیقی، او را بهسمتِ دروازهی مرگ بدرقه نماید.
بیحسیِ مزمن (فیلم عسل)
ایرنه در لحظهی مرگ بیماران، گوشهای میایستد. هیچ علامتی از غم و همدردی در چهرهی او نمیبینیم. او خونسرد است. نمیگذارد که احساسات حرفهاش را تحتتاثیر قرار دهد. بیمار و اطرافیانِ بیمار، بازیگران اصلیِ نمایشِ خوفانگیز ولی بهظاهر شیرینِ مرگ هستند. ایرنه باید مثل یک روح، کمرنگ باشد. او تنها یک ابزار و تسهیلگر مرگ است و جایی برای احساسات و ابراز حضور در حرفهی او وجود ندارد.
بیرون از فضای شغلی و در زندگیِ شخصی هم آدم خونسردیست. او مثلِ یک تکه سنگ است و بهندرت لبخند میزند. خانهای ساحلی و بهدور از فضای شهر دارد و از ارتباطات و عواطف انسانی فاصله گرفته است.
او درگیرِ رابطهای سطحی و بهدور از صمیمیت با مردی متأهل است. این مرد بیشتر اوقاتش را با همسر و فرزندانش میگذراند و فرصتِ زیادی برای وقتگذرانی با «ایرنه» ندارد و این همان ایدهآلی است که ایرنه در روابطش به دنبالِ آن است: عدم نزدیکی و صمیمیت!
ایرنه همچنین ارتباط غیر صمیمانهای با پدرش دارد و مادرش را در کودکی، درنتیجهی بیماری از دست داده است.
زنانگی: عنصر از دست رفته (فیلم عسل)
فردی که زنانگیِ بالایی دارد، میتواند در لحظهی حال زندگی کند و سهمِ لذتِ خود را از آن بردارد. زنانگی بهمعنای پیوند عمیق با زمانِ حال است. زنانگی عنصری است که ربطی به جنسیت ندارد؛ مردان هم قادر هستند.وجهِ زنانهی وجودشان را رشد دهند. اتفاقی که در بیماریِ افسردگی میافتد این است که فرد ارتباطش را با وجهِ زنانهی وجودش از دست میدهد. درنتیجه، از زمان حال و از لحظهی فعلی جدا میشود.
فرد افسرده دیگر توانایی تمرکز بر حال را ندارد. غم گذشته و اضطرابهای مرضی از آینده، وجودِ او را به تصرفِ خود در میآورند. او دیگر خوشیهای اکنونِ زندگی را نمیبیند. بههمین دلیل است که نمیتوانیم آدم افسرده را دعوت به لذتبردن از لحظه لحظهی زندگی کنیم.
ایرنه هم با وجه زنانهی وجودش بیگانه است. قابها و نماهای درخشانی در فیلم وجود دارند که گسستگیِ او از زنانگیاش را به تصویر میکشند. بهعنوان مثال، در طول فیلم چند بار در خیابانها با دخترانی که لباس باله بر تن دارند مواجه میشویم. ایرنه از میان آنها میگذرد. او با آن دخترها فرق دارد. بسیار جدی است و لباسی پسرانه بر تن دارد؛ درست مثلِ لکهای ناهمگون وسطِ قابِ رنگی و شادِ دخترانه!
نقطه امیدوارکننده
نکتهی امیدوار کنندهی فیلم این است که هنوز زنانگی بهطور کامل در ایرنه نمرده است و راهِ شفایی وجود دارد؛ او از خنده و معاشرتی که چند زن در مترو با هم دارند، لذت میبرد و به آنها لبخند میزند. او با دندانهای نامرتبش، حسی از معصومیتِ کودکانه را به مخاطب انتقال میدهد.
بازآفرینیِ پیوستهی تروماهای کودکی در بزرگسالی
خاطره عشق
تنها خاطرهای که ایرنه از عشق دارد، به رابطهاش با مادرش بر میگردد. کارگردان در طول فیلم بارها ما را به کودکیِ ایرنه میبرد. به صحنههایی پر از شادمانی که او در حضور مادرش تجربه میکرد. گذشتهای بعید که او در آن شاد بود. مادر در همان کودکیِ ایرنه، بعد از تحمل دورهی سختِ بیماری از دنیا میرود و بزرگترین ترومای زندگیِ او را شکل میدهد.
ایرنه در کودکی سیلیِ واقعیت را بر پوست صورتش احساس میکند و به این درکِ دردناک میرسد که هیچ کنترلی بر جهان ندارد. جهان با استبدادِ بیرحمانهی خود پیش میرود و او ناتوان از تاثیرگذاری بر آن است.
شغلِ فعلیاش را میتوانیم شکلی از جنگ یا دهنکجی به این جهان استبدادی درنظر بگیریم. او با این کار نوعی عاملیت و کنترل را بر روند طبیعت اعمال میکند و حسِ قدرت میگیرد.
دلایلِ ناهشیارِ در انتخاب شغل (فیلم عسل)
توجه کنید که ما در اینجا دربارهی دلایلِ ناهشیارِ رفتارهای انسانی حرف میزنیم. قطعا اگر از ایرنه در مورد انگیزههای شغلیاش سوال شود، از دلایلِ انسان دوستانهاش برای کمک به بیماران خواهد گفت. متاسفانه لایههای عمیقِ ناهشیارِ انسان، از دسترس زبان و آگاهی خارج است. ما از ناهشیارِ ایرنه حرف میزنیم؛ نه لزوما آنچه بر زبان میآورد.
شاید هم این شغل، از میلِ ناهشیارِ روانِ آدمی به تکرارِ تروماهای گذشته ناشی میشود. او آنقدر صحنهی دردناکِ گذشتهاش (مرگِ مادر، مرگِ دیگری) را بازآفرینی میکند تا نسبت به آن بیحس شود و دیگر درد نکشد.
بهطور کلی، اینطور میتوان گفت که ایرنه زخمیست. او زخم خود را انکار میکند و وانمود میکند که نسبت به همهچیز بیحس است. او به تماشای مرگ انسانها مینشیند تا حداقل به خودش ثابت کند که آسیبناپذیر و قوی است و این جهان بیرحم دیگر نمیتواند به او صدمهای بزند. او پس از آشنایی با یک مرد مسن بهنام «کارلو گریمالدی»، متوجه میشود که چقدر آسیبپذیر و زخمدیده است و این، شروع فرایند شفای افسردگی است.
شفای افسردگی (فیلم عسل)
گاهی بیمار، مبتلا به وضعیتی بدتر از افسردگی است و آنوقتی است که خودش نمیداند افسرده است. او افسردگی را انکار میکند و وانمود میکند که خوب و قوی است. سپس به دنبالِ راه فرار میرود. خودش را با کار، سفر و روابط سرگرم میکند تا فراموش کند که چقدر غمگین است.
قدم اول در درمانِ افسردگی این است که بیمار به این پذیرش برسد که افسرده است. درمانگر بیمار را تشویق میکند که از تروماهای زندگیاش حرف بزند، برایشان عزاداری کند و بپذیرد که زخمخورده است. او بهجای سرکوبِ درد باید با آن مواجه گردد. «کارلو»، کاملا ناخواسته، ایرنه را به این درک و پذیرش میرساند و آینهای در برابر او میشود.
صمیمیت، زائیدهی اعتراف به آسیبپذیریها است
کارلو کیست؟ او یکی از مشتریانِ ایرنه است. در ابتدا ایرنه فکر میکند که او نیز، مثلِ باقیِ مشتریانش، از بیماری لاعلاج رنج میبرد؛ درنتیجه، داروهای کشنده را در اختیارش میگذارد. اما بعدا میفهمد که کارلو او را فریب داده و مریض نیست و صرفا افسرده است و میل به خودکشی دارد. این بر خلافِ اصولِ شغلیِ ایرنه است. او آدمهایی را که از نظرِ جسمی سالم هستند. نمیکشد. او قاتل نیست! صرفا یک تسهیلگر است؛ بنابراین تلاش میکند تا داروها را از چنگِ کارلو دربیاورد و مانع از خودکشیِ او شود.
بازگشت به زندگی
نقطهی چرخشِ داستان درست همینجا اتفاق میافتد؛ ایرنه که تا به امروز انسانها را بهسمت مرگ هدایت میکرد، حالا دارد نهایت تلاشش را میکند که انسانِ دیگری را به زندگی بازگرداند. کارلو به ایرنه میگوید: «من هم مریض هستم. اما مریضیِ من دیده نمیشود. من در حالِ فروپاشی درونی هستم.» و این میشود که ناگهان ایرنه خودش را در وجودِ کارلو میبیند. او با کارلو احساس همذاتپنداری و شباهت میکند و برای اولینبار به این درک میرسد که خودش هم افسرده و آسیبپذیر است.
تلاشهایی که ایرنه برای بازگرداندنِ کارلو به مسیر زندگی انجام میدهد، نوعی تلاشِ درونی برای بازگرداندنِ خودش به زندگی است. چراکه کارلو خودِ اوست! تصویری از اوست!
پس از آشنایی با کارلو، وقتی به بالینِ بیمارِ دیگری میرود، برای اولینبار درد را احساس میکند. در چشمانِ پسر جوانی که در حالِ مرگ است خیره میشود، چشمانش پر از اشک میشود و برمیگردد و بهدوربین، به ما (بهعنوانِ مخاطبانش) نگاه میکند. پوستهی دفاعی ایرنه ریخته است. او دیگر بیگانه از ما انسانها و عواطف انسانی نیست. او دردآشنا شده است.
او از آسیبپذیریها و احساساتش با کارلو صحبت میکند و برای نخستین بار اعتراف میکند که چقدر کشتنِ انسانها برایش دردناک است و نمیخواهد (نمیتواند) این شغل را ادامه دهد. عجب تحولی! «ایرنه»ای که تا همین چند وقت پیش، فقط میل به مرگ را در چشمانِ بیمارانش میدید، حالا میلِ شدید به زندگی را هم میبیند. چرا؟ چون خودش در مسیرِ شفاست و این میلِ به زندگی در وجودِ خودش هم شروع به جوشش کرده است.
او حس میکند که دیگر نمیتواند به تماشای مرگ دیگران بنشیند؛ چراکه اندکی شوقِ زیستن در وجودِ خودش جا باز کرده است. پادشاهیِ بلامنازعِ مرگ بر وجودِ ایرنه دارد به پایان میرسد؛ چراکه سر و کلهی مدعیِ جدیدی بهنامِ زندگی پیدا شده است.
خستگی از جهان
کارلو ادعا میکند که مبتلا به مرضِ خستگی از جهان است. کسی که در زندگی بسیار موفق بوده و همه کار کرده است و دیگر از همهچیز خسته شده است. در میانهی دههی 60 زندگی، چیزی او را به هیجان نمیآورد. کارلو یک معمار موفق بوده و با شور از خاطرهی سفرش به استانبول و معماری مسجد سلیمانیه برای ایرنه میگوید. این شور و اشتیاق برای ایرنه جذاب است.
ایرنه و کارلو میلی به کاوش در گذشتهی یکدیگر ندارند. آنها بیشتر از احساساتِ فعلیشان حرف میزنند. رابطهی آنها دربردارندهی درسی مهم برای ما در نحوهی رفتار با فرد افسرده است:
ما نباید فرد افسرده را سوال پیچ کنیم و از او بپرسیم که چرا چنین احساساتی دارد. ما فقط باید به او اجازه دهیم از احساساتش حرف بزند. ما باید شنوندهای پذیرا و ساکت باشیم و آغوشمان را به رویش باز کنیم.
راضیه معینی/ منتقد فیلم