بنابراین...
شیوانا در مدرسهاش مشغول کندن زمین و كاشتن درخت بود. یکی از افسران امپراتور همراه سربازانش سوار بر اسب از آنجا عبور میکرد. شیوانا را دید که در کنار بقیه شاگردانش مثل یک انسان عادی مشغول کار است. نزدیک او رفت و با لودگی گفت: استاد معرفت را میبینم که مانند کارگران حقیر مشغول کارهای عادی است!
شیوانا سرش را بلند کرد و به افسر گفت: ”در نتیجه!؟“
افسر که غافلگیر شده بود و از سوی دیگر نمیخواست در مقابل جمع حاضر شاگردان شیوانا و سربازانش خودش را ببازد، با همان لحن گستاخانه ادامه داد: ”بنابراین میتوان نتیجه گرفت که استاد معرفت ما کارگری معمولی و شخص حقیری بیش نیست و نباید او را جدی گرفت!“
شیوانا سری تکان داد و گفت: ”و بنابراین!؟“
افسر نفسی کوتاه کشید و گفت: ”بنابراین!“ و سپس لختی سکوت کرد و آنگاه گویی با خود حرف میزند گفت: ”و بنابراین! من اینجا بیجهت وقت خودم را به صحبت با یک کارگر معمولی هدر میدهم!؟“
شیوانا بیاعتنا به افسر امپراتور مشغول کارش شد و گفت: ”و در نتیجه!؟“