هیچ مهاجری فعل رفتن را یکسان صرف نمیکند...
مهاجرت بهخصوص در دوران جوانی، معمولا با یک تصمیم بزرگ و گاه دشوار آغاز میشود. لحظهای که یک جوان تصمیم میگیرد کشور، خانواده و دوستانش را ترک کند و به سرزمینی جدید پای بگذارد، پر از احساسات مختلف است. این تصمیم بهخصوص زمانی دشوارتر میشود که جوان باید میان فرصتهای آینده و دلبستگیهای گذشته یکی را انتخاب کند. از یک سو امید به آیندهای بهتر و دستیابی به فرصتهایی که در کشور مبدا ممکن نیست و از سوی دیگر ترس از ناشناختهها و ازدستدادن پیوندهای عاطفی و فرهنگی با زادگاه مادری او را رها نمیکند! اما این تنها آغاز ماجراست.
وقتی تصمیم گرفت برای ادامهی تحصیل به خارج از کشور برود، پر از انگیزه و امید بود. او باور داشت مهاجرت به معنای بازشدن درهای جدیدی از فرصتهاست. سالها بود که در رویای زندگی و تحصیل در خارج از کشور به سر میبرد و حالا پس از مدتها تلاش و آمادهسازی، در آستانهی تحقق رویای بزرگش است. دانشگاهی معتبر در یکی از کشورهای جهان اول، پذیرش او را تایید کرد و حالا فقط چند روز تا پروازش باقی مانده بود. این سفر نقطهی عطفی در زندگی او به شمار میرفت. اما چیزی که در این مسیر برای او تازگی داشت احساسات پیچیدهای بود که خیلی زود با آنها روبهرو شد: دلتنگی و دلبستگی به خانه و زندگی گذشتهاش.
شب قبل از پرواز، اضطراب و تردید مثل خوره به جانش افتاده بود. در تاریکی اتاقش، در کنار چمدانهای بستهبندیشده، به سقف خیره شده بود و به این فکر میکرد که چطور میتواند با تغییرات بزرگ زندگی جدیدش کنار بیاید. عکسهای یادگاری روی دیوار به یادش آوردند که قرار است برای همیشه خانواده و دوستانش را ترک کند.هر عکس، بخشی از خاطرات شیرین و عمیق زندگیاش را برایش تداعی میکرد. صدای تیکتاک ساعت گواهی میداد که زمان بهسرعت در حال گذر بوده و او در آستانهی ترک بخش بزرگی از زندگیاش است.
باوجوداینکه از موفقیت در رسیدن به هدفش خوشحال بود، اما نمیتوانست احساس دلتنگی عمیقش را نادیده بگیرد. او نمیدانست چگونه باید با این حس ناآشنا کنار بیاید. این اولینبار بود که او باید با چنین احساساتی مواجه میشد. به یاد میآورد که چگونه در گذشته، هر بار که به دلیل تغییراتی در زندگیاش دچار تردید شده بود، همیشه به خانواده و دوستانش پناه میبرد، ولی این بار اینگونه نبود و او بهطورجدی باید بهتنهایی با این چالشها روبهرو میشد.
***
مرد جوان با چند کیف و چمدان و با سری پر ز سودا و رویا در راهروی فرودگاه قدم برمیداشت و به این فکر میکرد که مهاجرت تنها پروازی نیست که با هواپیما آغاز شود؛ بلکه سفری است که در دلش باید با هویت، فرهنگ و ارزشهای جدیدی دستوپنجه نرم کرد.
***
بهرغم هیجانات اولیه، دلتنگی از همان روز اول به سراغش آمد. در کشور جدید، با زبان و فرهنگ متفاوتی روبهرو بود. در میان آدمهایی که به زبان دیگری سخن میگفتند، هر چند که افراد مهربان و مهماننوازی بودند، احساس تنهایی میکرد و همچنان دلتنگ صدای آشنای زبان مادریاش بود. هر چیز در این زندگی جدید، از بوی غذا گرفته تا زبان و فرهنگ جدید، او را به یاد خانه میانداخت. حتی سکوت شبها که با آرامشش آشنا بود، حالا برایش بیگانه و دلتنگکننده به نظر میرسید. روزها گذشت و او به این نتیجه رسید که برای کنارآمدن با این احساسات، باید به خودش اجازه دهد تا دلتنگ باشد و بهجای فرار از این احساسات، آنها را بپذیرد.
پذیرش دلتنگی اولین گام در مسیر تطبیق با زندگی جدید بود. او تصمیم گرفت به این احساسات به چشم بخشی از سفرش نگاه کند و از آنها بهعنوان قسمتی از فرایند رشد فردیاش بهره ببرد. با گذشت زمان، احساس کرد که میان دو دنیای متفاوت قرار گرفته است. از یک سو، بهعنوان مهاجر باید خود را با جامعهی جدید وفق دهد و از سوی دیگر، احساس میکرد که در حال ازدستدادن بخشی از هویت خود است. این جنگ درونی باعث شد تا او دچار بحران هویت شود. او با خودش میگفت: «آیا من هنوز همان آدم هستم؟ یا کسی که اکنون در این کشور جدید زندگی میکند نسخهای دیگر از من است؟»
یکی از بزرگترین چالشهای او، تعریف دوبارهی هویت خود بود. او در محیطی جدید و فرهنگی متفاوت قرار گرفته بود و باید بهسرعت خودش را با آن هماهنگ میکرد. در گذشته، هویت او بهشدت با فرهنگ و محیط زندگیاش مانوس شده بود، حالا اما باید این هویت را بهگونهای جدید بازتعریف میکرد. او تلاش کرد که فرهنگ جدید را درک کند و با زبان جدید کنار بیاید. او میدانست که تنها با پذیرش و ترکیب این دو، میتواند به هویت جدیدی دست یابد که همزمان شامل ارزشها و تجربههای گذشتهاش و ویژگیهای جدیدی باشد که از محیط زندگی تازهاش میآموزد.
در این مسیر او دریافته بود که یکی از مهمترین راههای مقابله با احساسات منفی، ایجاد پیوندهای جدید است. او با وجود تلاشهایی که در ساختن دوستیهای جدید انجام میداد، احساس میکرد که هیچکس نمیتواند جای دوستان قدیمیاش را بگیرد. اما با گذشت زمان و با برقراری ارتباط با همدانشگاهیها و همسایهها، توانست شبکهای از روابط جدید را بسازد. این روابط جدید به او کمک کردند تا احساس تنهایی را به حداقل برساند و حس تعلق به محیط جدید را تجربه کند.
او با تلاش بسیار توانست کار پیدا کند و در جامعهی جدید جا بیفتد. با آدمهای جدیدی آشنا شد و دوستانی پیدا کرد که به او در این مسیر کمک میکردند.
اما همچنان جای چیزی در دلش خالی بود و اینجا بود که فهمید مهاجرت تنها به معنای ترک وطن نیست؛ بلکه سفری است برای یافتن معنای جدیدی از زندگی. او یاد گرفت که هر چند ریشههایش در خاک وطن است، اما میتواند در سرزمین جدید نیز رشد کند و شکوفا شود. همچنین به این نتیجه رسید که تمرکز بر رشد فردی میتواند به او کمک زیادی بکند. مهاجرت، فرصتی بود که او به مهارتهای جدید و تجربههای جدید دست یابد.
با گذشت زمان، او توانست بهتدریج دلبستگیهایش را مدیریت کند. متوجه شد که ترک دلبستگیها به معنای فراموشکردن آنها نیست، بلکه به معنای یادگیری نحوهی مدیریت و پذیرش آنها در زندگی جدید است. دلبستگیهای او به خانواده، دوستان و فرهنگش هنوز هم با او بودند، اما او یاد گرفته بود که چگونه این دلبستگیها را بهعنوان بخشی از زندگی جدیدش بپذیرد و با آنها زندگی کند.
حالا، وقتی به گذشته نگاه میکند، با افتخار به مسیری که طی کرده است مینگرد. او میداند که مهاجرت تنها یک تغییر مکان نبوده؛ بلکه سفری بهسوی خودشناسی و رشد فردیاش بوده است. او توانست بین دو فرهنگ پل بزند و خود را در هر دو جهان بیابد. او فهمید که هویت او تنها وابسته به یک مکان نیست، بلکه مجموعهای از تجربیات و خاطرات است که او را شکل دادهاند. او یاد گرفته که چگونه با تغییرات روبهرو شود و از آنها بهعنوان فرصتی برای پیشرفت استفاده کند.
***
این داستان، داستان دلبستگیها و رهایی است؛ داستانی از مواجهه با چالشهای جدید و یافتن راههای تازه برای ساختن زندگی در محیطی ناشناخته. او از این تجربه آموخت که دلبستگیها میتوانند نقطهی قوتی برای مواجهه با تغییرات باشند و چطور میتواند حتی در مواجهه با بزرگترین چالشها، هویت و دلبستگیهایش را حفظ کرده و با آنها زندگی کند. این اتفاق به او نشان داد که چگونه میتواند با پذیرش تغییرات و یادگیری از آنها، به موفقیت و رشد دست یابد.
او حالا پس از سالها زندگی در غربت، به درکی تازه از خود رسیده است و دیگر آن جوان بیتجربهای نیست که روزی با چمدانی پر از رویا و آرزو کشورش را ترک کرد. مهاجرت به او آموخت که چگونه ارزشهایش را حفظ کند و درعینحال پذیرای تغییرات باشد. او اکنون با اطمینان به زندگی در کشور جدید ادامه میدهد و یاد گرفته که این دلتنگی را به نیرویی برای پیشرفت و شکوفاییاش تبدیل کند؛ هرچند که همیشه دلتنگی برای وطن در قلبش خواهد ماند و زخمی است که هرگز التیام نخواهد یافت.