وقتی همه جا تاریک شد
روایت عجیب دختری که چندبار خود را کشت و زنده ماند
شقایق ۲۳ساله است. سالهای نوجوانی را با دنیایی تاریک، سردرگم و ناامید سپری کرد، خیلی زود به خوردن قرصهای عجیبوغریب گرایش پیدا کرد. اولینبار و وقتی فقط کلاس پنجم ابتدایی بود دست به خودکشی زد و بعد از آن بارها و بارها آن را به شیوههای مختلف تجربه کرد.
حالا البته متفاوت زندگی میکند؛ در حال حاضر مشغول تحصیل در رشتهی تئاتر است و البته به کودکان هم آموزش میدهد. او حتی در یک رستوران مشغول کار است. نقاشی و عروسکسازی هم از دیگر کارهایی است که انجام میدهد. خودش میگوید راه نجاتش را در سالنهای سینما پیدا کرده است طوری که هروقت سر تمرین میرود حالش بهتر میشود. او بازگشتش به زندگی را مدیون مشاوری است که خیلی اتفاقی در مسیرش قرار گرفت، در همان روزهایی که هیچ امیدی به رهایی از فکر خودکشی در ذهن نداشت. روایت عجیب و تکاندهندهی شقایق را بخوانید.
چی شد که به خودکشی فکر کردی؟
خب میتونم بگم همه چیز از اختلافات و تفاوت عقیدهها با خانواده شروع شد، از طرفشون خیلی تحت کنترل و فشار بودم. مجبور بودم اونطور که اونا میخوان عمل کنم و در واقع خود واقعیم نباشم! بنابراین سعی میکردم توی نوشتههام فقط مخالف اونا عمل کنم و حسم رو بیان کنم. از اون دوران یک عالمه دفتر خاطرات با یادداشتهای مربوط به خودکشی دارم و الان که مرورشون میکنم بارزترین ویژگی اون دورانم که توی تک تک نوشتهها، متنها و شعرهام مشخصه، احساس گناه و عذاب وجدان بسیار زیاده.
اولین بار کی اقدام به خودکشی کردی؟
فکر میکنم پنجم دبستان بودم. یه تعداد قرصِ استامینوفن خوردم که خب تنها کاری که با من کرد این بود که ساعت زیادی خوابیدم اما من به قصد خودکشی اونا رو خورده بودم ! دلیلش هم تا اونجایی که یادمه انگار بیرون رفتن با بچهها بود و درگیریهای من با خانواده و در نهایت کتک خوردن از اونها.
دوستانت چطور؟ اصلا دوستی داشتی که بتونی روش حساب کنی؟
من توی دوران راهنمایی هیچ رفیق و دوستی نداشتم و از اجتماع و مدرسه رفتن متنفر بودم. بخاطر همین توی اردوهای مدرسه شرکت نمیکردم. چیزی که باعث میشد من حتی همبازی هم نداشته باشم توی اون دوران، سطح زندگی همهی اون آدمها بود. بخاطر همین نسبت به اون افراد خشم زیادی داشتم. انگار که میدیدم اونا همگی از من خوشبختترن یا توی عاطفه و مهربونی و اهمیت بیشتری رشد کردن. همین مقایسهها بیشتر حال منو بد میکرد، همچنین وضعیت خانوادم رو برام غیر قابل تحملتر میکرد. تا زمانی که وارد دبیرستان شدم و آدمهای خوبی پیدا کردم، همه چیز خوب بود تا اینکه موقع انتخاب رشته نتونستم برم هنرستان و به جبر خانواده، رشتهی انسانی رو انتخاب کردم. همهی بچههای همدورهی خودم یا رفتن هنرستان یا یک رشتهی دیگه خوندن.
از احساسات درونیت در اون زمان برامون تعریف کن:
سوم راهنمایی بودم که متوجه یک سری از علائم روانپریشی شدم. بخاطر همین تصمیم گرفتم که به صورت تدریجی خودکشی کنم و هر روز یه قرص میبردم مدرسه و مثل قرصهای قلب بابام میخوردمشون. البته در مورد قرصها سرچ میکردم و اونایی که مسکن یا مربوط به بیماری خاصی بودن رو میخوردم تا شاید مشکلی برام پیش بیاره !سعی میکردم به هر روشی که شده به خودم آسیب برسونم. تنم رو با تیغ زخمی میکردم، رگمو میزدم، بخاطر همین هنوز از دوران راهنماییم ۳ تا خط عمیق روی مچ دستم دارم که هنوز زخمش خوب نشده.
دورهی دبیرستان خیلی بد نبود، فقط گهگاهی آسیبهای جسمی به خودم میزدم. خیلی نمی تونستم گریه کنم، یادمه اون زمان توجیهم برای گریه نکردن این بود که انگار همهی اشکامو دوران راهنمایی ریختم و دیگه اشکی برام باقی نمونده.
توی اون زمان فرار کردن از مدرسه رو یاد گرفته بودم و شروع کرده بودم به سیگار کشیدن؛ بنابراین با یکی از دوستام قایمکی میرفتیم پارک و سیگار میکشیدیم و این اتفاق باعث شد با یه دختری آشنا بشیم که هر صبح برامون قرص ترامادول بیاره. صبح به صبح توی مدرسه این قرص رو میخوردیم و تمام طول روز میخوابیدیم. کمکم به این نتیجه رسیده بودم که خودکشی راهش نیست، من ضعیفتر از این حرفام که خودکشی کنم و فقط بهش فکر میکنم اما توان عمل ندارم. بهمرور از ساختمونهای بلند میترسیدم، مرتب روشهای خودکشی رو با خودم تصور میکردم و این موضوع شروع کابوسهای من بود. آشفتگی وحشتناکی داشتم، تقریبا هیچ شبی درست نمیخوابیدم.
یادمه حتی اون زمان بازی نهنگ آبی خیلی معروف شده بود، همش دنبال این بودم که حالا که خودم جرات نکردم کاش بتونم این بازی رو پیدا کنم و مجبورم کنن خودکشی کنم. موزیکهای مربوط به نهنگ آبی که توی اینترنت پخش شده بود رو گوش میدادم، حتی صدای جیغ گوش میدادم، فیلمهای خودکشی نگاه میکردم. برنامه ریخته بودم که اگه خودکشی میکنم بهخاطر موزیک یکشنبهی غمانگیز حتما روز یکشنبه باشه، بهخاطر همین یکشنبهها بیشتر دلم میگرفت. اصلا اشتها نداشتم. از تمام جسم و روح و روانم متنفر بودم.
این وسط از خانواده هم بیشتر فاصله گرفته بودم، به بهانهی کتابخونه و درس برای کنکور خونه رو ترک میکردم، هر صبح ترامادول میخوردم و تو کتابخونه میخوابیدم. اما ترامادول خوردنم اونجایی قطع شد که مرگ رو با چشمام دیدم. اون روز توی کتابخونه دوز بیشتری مصرف کرده بودم ! نفسم گرفت، شروع کردم به بالا آوردن خیلی زیاد. توی اون تهوعها انگار که ریهام قفل شد و من چندثانیهای نتونستم نفس بکشم، احساس خفگی بهم دست داد. آخرین تصویری که از خودم یادمه نگاه کردن تو آینهست، زمانی که تغییر رنگ پوستم رو دیدم و به خودم گفتم دیگه تموم شد! بعد این اتفاق دیگه ترامادول نخوردم ! بهش فکر میکردم حالم بد میشد. البته ۲ بار هم گل کشیدم که بهم نساخت و از اونم دیگه استفاده نکردم، بهخاطر همین خودکشیها فقط توی ذهنم اتفاق میفتاد و من روزی هزار بار توسط روشهای گوناگون تو ذهنم میمردم، مغزم تقریبا دیگه هیچ کارکرد مفیدی نداشت.
یادمه توی اون دوره حتی نمی تونستم کتاب بخونم یا حرف بقیه رو متوجه شم. به یک حالت خلسگی و خوابآلودگی مبتلا شده بودم. البته هیچ فعالیتی هم به جز خوابیدن نمیکردم. روزی تقریبا ۱۵_۱۶ ساعت میخوابیدم. اگرم کاری نداشتم که فقط میخوابیدم و کل روزم به خوابیدن میگذشت.
چی شد که تصمیم گرفتی به مشاوره مراجعه کنی؟
مامانم کیفم رو گشته بود، فهمیده بود سیگار میکشم خیلی نگران شده بود و به روشهای مختلف منو برد پیش مشاور. تو این مشاورهها با کسی برخورد کردم که دکتر محبوبِ من در تمام دوران زندگیم شد که هنوز هم وقتی به بنبست میخورم اولین راه نجات منه. اونی که منو به زندگی امیدوار کرد و به چیزی که الان هستم تبدیل کرد. روز اول جلسه بهش گفتم من نیومدم اینجا خوب شم، مجبورم که بیام، فقط میخوام خودکشی کنم دیگه نمیخوام زندگی کنم، هدفی ندارم. نه وقت خودتو تلف کن نه وقت منو، اگه خیلی دکتری کمک کن بدون درد و با آسونترین راه خودکشی کنم. اون دکتر بهم لبخند زد و فقط بهم گفت بهت قول میدم کمک کنم خودکشی کنی!
اولین انگیزهای که بعد مشاوره گرفتی، چه زمانی بود؟
اولین انگیزهی من بعد گذشت اون دوران صبحهای شنبه سر جلسات مشاوره رفتن بود. اما به دلایل مالی مجبور شدم ارتباطم با دکتر رو قطع کنم. دوباره حالم بدتر شد و باز به خودکشی فکر میکردم. هر شب ساعت ۲:۲ یه حالت روانپریشی داشتم که بهسرعت حالات روحیم رو عوض میکرد. مثلا در عرض یک دقیقه عصبی میشدم، میخندیدم و گریه میکردم. به ترانکوپین که قرص خواب و قرص شبم بود بهشدت وابسته شدم. یه شب که شرایط خیلی بد شده بود و همه چیز برام تموم شده بود به دکتر محبوبم پیام دادم و گفتم میخوام با ترانکوپین خودکشی کنم.
اون تا نزدیکی صبح باهام صحبت کرد! فهمیده بود خیلی برام عزیز و قابل احترامه، بهم گفت میدونه وضع مالیم خوب نیست و کار نمیکنم، بهخاطر همین بهم گفت مجانی میتونم باهاش جلسه داشته باشم، ازم خواست در اولین فرصت برم پیشش. یه مدت بعد رفتم مطبش، ازم خواست بنا به شرایطم مرتب برم و قرصامو منظم و به دوز مصرفی که پزشک داده بخورم.
بهترین حرفی که توی اون دوران بهم زد و باعث شد رسما خودکشی به یه قسمت تاریک گوشهی ذهنم تبدیل بشه، قسمت ممنوعهای که هیچوقت سمتش نرم این بود که «اگه تو خودکشی کنی من باختم، تو که نمیخوای یه کاری کنی من ببازم؟ و من خیلی جدی تصمیم گرفتم کاری نکنم که ببازی! تو توی تیم منی. اگه شکست بخوری یعنی هردوی ما شکست خوردیم.»
توی اون دوره بیشتر انجام چه کاری تونست بهت کمک کنه؟
دکتر ازم خواست هنر رو جدی تر ادامه بدم، شمارهی یکی از دوستاش رو بهم داد که منو سر کار ببره،
ازم خواست ورزش کنم. بهم میگفت «تو چیزی درونت داری که باعث پرتاب تو به سمت موفقیتهاست». اون گفت: «تلاش کن به خودت عشق بورزی». خودمو میبردم پارک، سینما و جاهایی که دوست داشتم. کتاب می خوندم، آدمای اشتباه هرچند خیلی نزدیک و صمیمی رو از خودم دور کردم، برای خودم خرج میکردم و به خودم به هر بهونهای کادو میدادم. مهمترین چیزی که دکتر به من داد عمل به قولِ مربوط به خودکشی بود! من واقعا خودم رو کُشتم و یکجور دیگه متولد شدم، حتی اسم شناسنامهام رو عوض کردم و آدمهای تازه من رو به اسم دیگه ای صدا میکردن.
به کسی که تصمیم به خودکشی داشته باشه چه توصیهای داری؟
خودکشی فقط انتقامه ... انتقامی که بهخاطر کارای بقیه از خودمون میخوایم بگیریم، بهخاطر اشتباهاتی که یا از ناآگاهی یا از روی آگاهی در حقمون کردن ... ما میخوایم خودمون رو نابود کنیم تا کاملا قربانی بشیم. ولی باید بدونیم خودمون تنها کسی هستیم که تا ابد داریم، همونی که اگه تمام دنیا بهمون بگن تو بی لیاقتی و به ما حس تنفر بدن میتونه از درون بغلمون کنه و بگه من تواناییهای تو رو میشناسم، من دوستت دارم.
کسایی که تصمیم به خودکشی دارن باید والدهای سرزنشگر درونشون رو کنترل و کودکِ درون شون رو بزرگ کنن. ببین رفیق اگه خانواده برات خانواده نبوده، تو برای خودت بشو ... پدر شو مادر شو. خواهر شو، برادر شو، از همون جنس حمایت کن خودتو. اصلا رفیق شو با خودت. هرچی اشتباه بوده توی زندگی فدای سرت، تو باید اشتباه کنی چون داری زندگی میکنی. به خودت بگو تو فوقالعادهای، تو با لیاقتی، دوستداشتنی هستی ... خودتو بغل کن و بذار از ناامنی تموم جهان، درونت به درونت پناه ببره.
نکته: نام مصاحبهشونده در جهت حفظ حریم شخصی وی، غیرواقعی منتشر شده است.
معصومه دهقان/ روزنامهنگار