توهم مهاجرت - داستان
امروز سهشنبه است؛ از همان سهشنبههایی که برایت از نزدیکی محل کارم چند شاخهی رز قرمز میخریدم و تو بهرسم همیشگی، بعد از تمامشدن کلاسهای دانشگاهت، پای پیاده تا بلوار کشاورز میآمدی و روی همان صندلی آبیرنگ مینشستی و منتظر من میشدی تا با دستهی گل تازه برسم.
امروز سهشنبه است. من رسیدم بههمان جای همیشگی، اما تو آنقدر از من دوری که اگر ساعتها و روزها هم پیادهروی کنی، رسیدنت به من محال است!
یادم میآید روز آخری که تو را همینجا دیدم، به من گفتی که کارهای مهاجرتت را کردهای. من هم مثل همیشه خندیدم و گفتم: «عه، پس یعنی من را هم در چمدانت میگذاری و با خودت میبری؟» خشم و سردی نگاهت این بار مثل قبل نبود و خیلی جدی به من نگاه کردی و گفتی: «این بار مثل دفعههای قبلی نیست. دیگر منتظر وعدههای تو نمیمانم. من برای آیندهام کلی برنامه ریختهام. اگر خواستی باورت کن و اگر هم که نخواستی، نکن! تو نمیدانی من در خانه چه مشکلاتی دارم» و شروع کردی به گفتن! مثلا آن روز قرار بود لبخند روی لب هردویمان بیاید، اما چنان دعوایی کردیم که با چشمان گریان آنقدر از مقابلم دور و دورتر شدی که قلبم هر لحظه از دورشدنت بیشتر بهدرد میآمد.
با خودم گفتم: «نه، دلش نمیآید... او با من این کار را نمیکند. او مرا دوست دارد و من بخش مهمی از آیندهی دلخواه او هستم!» چندین و چند روز این حرفها را با خودم میزدم تا اینکه یک روز صبح نامش را روی گوشی تلفن همراهم دیدم. با خودم گفتم که احتمالا دلش برایم تنگ شده است. با کمی مکث گفتم: «بفرمایید...» و شنیدم که از آن طرف خط با صدایی گرفته و اندوهبار گفت: «زنگ زدم خداحافظی کنم!»
دیگر صدایش را نشنیدم و گوشی از دستم رها شد. یاد زمانی افتادم که عاجزانه به او میگفتم که الان وقتش نیست، من سرمایهای ندارم، من خانوادهام را آماده نکردم، من هنوز درسم تمام نشده، من تازهکارم را شروع کردهام و... تمام منهایی که حالا برایم بغضی بود که در گلو حبسشان میکردم.
پس از روزها و شبهای سختی که سپری کردم، تصمیم گرفتم برای دورشدن از شهری که خاطرات او را دربرگرفته بود، به شهر دیگری مهاجرت کنم. خشم، دلتنگی، غم و حسرت تمام وجودم را فراگرفته بود و من برای رهایی از این عواطف بیرحم مجبور بودم به دیاری تازه سفر کنم. نمیشود تهران را بدون او قدم زد و نمیشود پاییز بلوار کشاورز را بدون او نفس کشید.
در همین اوضاعواحوال بودم که امیر، رفیق همیشه همراهم، زنگ زد و گفت: «لباست را بپوش و آماده باش. میخواهم بیایم دنبالت!» با شِکوه و ناله گفتم: «امیر، اصلا حوصله ندارم. من را بیخیال شو!» کمی مکث کرد و گفت: «مگر میدانی میخواهم تو را کجا ببرم؟» جواب دادم: «حتما کافه گردی.» جواب داد: «نه دیوانه! میخواهم تو را بهجایی ببرم تا تصمیم درستتری را برای زندگیات بگیری.» و بلافاصله گفت: «آماده باش؛ من نزدیکم.»
در طول مسیر امیر چیزی نمیگفت و من بارها حدس میزدم و او فقط حدسهای مرا رد میکرد. به یک ساختمان اداری در بلوار کشاورز رسیدیم و سوار آسانسور شدیم. بعد از دقیقهای، در آسانسور روبهروی یک دفتر مشاوره باز شد. نگاهی حرصآلود به امیر کردم و وارد شدم. وقتی خانم منشی به داخل اتاق دعوتم کرد، نمیدانستم چهکسی آنجا منتظر من نشسته است. گر چه حدسم این بود که او احتمالا یک روانشناس است، اما شک داشتم آدمی باشد که بتواند رنجهایی را که کشیدهام درک کند. همین که داخل شدم، مردی با نگاهی نافذ و لبخندی بر لب به من خوشامد گفت. من نشستم و پس از احوالپرسی اولیه، او از من خواست که در مورد مشکلم حرف بزنم. وقتی شروع به حرفزدن کردم، با هر جملهای که میگفتم او با مهربانی نگاهم میکرد و سرش که گاهی به نشانهی تایید احساساتم تکان میداد. متوجه شدم که سعی بر فهمیدن من دارد و آدم چندان بدی بهنظر نمیرسد.
در پایان قصهی تلخی که برایش گفتم، او پرسید: «حالا میخواهی چهکار کنی؟» گفتم: «قصد مهاجرت به شهر دیگری را دارم، گرچه که کارم را از دست میدهم و خانوادهام را هم درکنارم نخواهم داشت، ولی دیگر به جاهایی که خاطرات او را برایم زنده میکند برنمیخورم!» منتظر بودم بگوید که فکر خوبی است، اما در جواب حرفم پرسید: «که چه اتفاقی بیفتد؟» پاسخ دادم: «معلوم است خب! میروم تا فراموشش کنم.» کمی مکث کرد و گفت: «میشود یک درخواست از تو داشته باشم؟» بلافاصله جواب دادم: «بله حتما.» پرسید: «میتوانم از تو درخواست کنم که به یک پلنگ صورتی با خالهای قرمز فکر نکنی؟» با تردید جواب دادم: «بله.» آقای روانشناس کمی سرش را به من نزدیک کرد و گفت: «ولی تو همین لحظه به آن فکر کردی!» یکلحظه خندهام گرفت و گفتم: «ایوای!» او هم همراه من خندید.
به او گفتم: «منظور حرفتان را نفهمیدم.» او لبخندی زد و گفت: «تو اکنون به سیارهی مریخ هم که بروی خاطرات این دختر را با خودت همهجا میبری. این موضوع خیلی ربطی به تهران ندارد.» یک لحظه مغزم قفل شد. او پرسید: «چه شد؟ اتفاقی افتاده؟» جواب دادم: «نه... نمیدانم! البته که فکر میکنم او هم بهخاطر سختگیریهای پدرش از اینجا فرار کرد، ولی حالا که آنجاست و احساس دلتنگی و غربت میکند، هر از چند گاهی در صفحهی مجازیاش مینویسد که ای کاش دلم را با آسمان ابری خانهی پدری صاف میکردم و میرفتم!» آقای روانشناس لبخند مهربانانهای زد و گفت: «میدانی... تو هنوز از او جدا نشدهای. پس چه اهمیتی دارد که کجا باشی؟ وقتی هنوز صفحهی مجازیاش را میخوانی و از حالش باخبر میشوی. پدر او هم هنوز بهشکل دردناکی در درون آن دختر زندگی کرده و شکایت میکند؛ پس چه فرقی دارد که او کجا زندگی کند وقتی به رنج میانشان پایان نداده است؟»
پاسخی برای سوالهایش نداشتم. فقط فکر میکردم من هر کاری میکنم که از این واقعیت تلخ فرار کنم تا درد سیلیاش احساس نشود؛ اما آخرش چه؟ هربار این درد با تلخی بیشتری باز میگردد و من گویی با توهم مهاجرت روبهرو شدهام!
آن روز پس از گفتن جملهی «به حرفهایتان فکر میکنم» از دفتر مشاوره بهتنهایی خارج شدم و تمام بلوار کشاورز را با پای پیاده طی کردم؛ اما عجیب بود که برای اولینبار متوجه نشدم که چه زمانی از کنار آن صندلی آبیرنگ خاطرهانگیز گذر کردم! عجیب بود که حتی متوجه چراغهای آن گلفروشی که هر سهشنبه از آن رز قرمزی میخریدم، نشدم، درحالیکه از کنار آن عبور کردم! عجیب بود که تهران برایم جای غیرقابلتحملی نبود! احتمالا فقط داشتم به این موضوع فکر میکردم که تا قبل از این با مهاجرت میخواستم از خاطراتم فرار کنم و مشکلاتم را از جایی بهجای دیگر حمل کنم، اما پس از این چطور باید با واقعیت تلخ موجود کنار بیایم؛ این واقعیت که مشکلات همهجا با من خواهند بود و راه رهایی از آنها فقط رفتن و هجرتکردن نیست!