روایت تجربهی مادری
تحریریهی موفقیت: مطلب پیشرو سرآغاز نوشتهای دنبالهدار دربارهی تجربههای مادری است. «الهام فلاح»، داستاننویس و منتقد ادبی در این مجموعه نوشتار گزارشی از تعامل با فرزندش و شیرینیها و گاه خستگیهای مادری گزارشهایی بیرتوش را به تالیف درمیآورد.
خستهام و گیج از بیخوابی. طبقهی پایین خانه را کرایه دادهاند به یک ورزشکار نامدار هرمزگانی. باشگاه علم کرده درست زیر خانهی من. از هشت صبح زنها میآیند و با موزیک خیلی بلند و ریتمیک ورزش میکنند. امان نمیدهند شیرهی خواب صبح به جان مادری که تمام شب را بیدار بوده، بنشیند. زنگ میزنم و التماس میکنم: «بهخدا من بچهی کوچیک دارم. تمام شب بیدارم. لااقل از ساعت 9 شروع کنین.»
مربی میخندد: «بچهات رو بذار توی کالسکه و خودتم بیا ورزش. خواب زیاد خوب نیست!»
تا نیمه شب هم مردها تمرین ورزش رزمی دارند. هربار یکی، دیگری را به زمین میکوبد، دکوریهای شیشهایام چیکچیک میلرزد. زندگی نداریم اینجا. خواب... حسرت خواب.
برق ها قطع شده. باشگاه تعطیل است و هیچ صدایی از طبقهی پایین نمی آید. بچهام را تازه از شیر گرفتهام. دردش دارد می کشتم. دراز شده ام کف زمین و برخلاف همیشه پیش از خواباندم طفلکم خواب چشمان مرا میرباید. اصلا نمیفهمم بچه کنارم خوابیده یا نه. گرم است. مادریام ته کشیده. از فرط خستگی جان خودم واجبتر شده. کسی توی سرم میگوید «بچه میخواستی چه کار؟ چه غلطی بود تو کردی؟» خوابوبیدار استغفار میکنم: «خدایا غلط کردم.»
خوابم؛ اما دماغم بیدار است. منتظر بوی گندیدگی کارکردن شکم بچهام. طبق روال هرروز، درست همین ساعت و بعد از خوردن غذای کمکی. باید زودی بشورمش که نسوزد. گناه دارد بچه توی این شهر همیشهتابستان. خوابم؛ خوابِ خواب. کاش هیچوقت برقها را وصل نکنند.
باد خنک کولر بیدارم میکند. نمی فهمم چقدر خوابیده ام. بی آنکه بویی به مشامم خورده باشد یا صدای پاکوفتن و دستزدن و فرمان های مربی و کوبیدهشدن تنها را به کف و دیوار بشنوم. نزدیک پاییز است و اینجا ته ایران. غروب زود رسیده. چقدر خوابیده ام. هراسان پشت پوشک بچه را نگاه می کنم. خشکخشک است؛ «مادر برایت بمیرد، یک امروز را با خستگی هایم راه آمده ای». بغلش میکنم. به چشم هاش نمی خورد خوابیده باشد. بلند می شوم و چهارگوشه ی خانه را سرک می کشم که خرابکاری نکرده باشد. اولین بار است که من خواب بوده ام و او بیدار. همه چیز مرتب است. می بوسم اش. بوی شیر خشک می دهد و عرق نوچ توی خط و چین لای گردن.
کتری را پر می کنم می گذارم روی اجاق. خدایا ممنونم؛ چقدر این خواب چسبید؛ شبیه خواب نوزاد بعد سختی و عسرت به دنیا آمدن. بچه ام آویزانم شده و نق میزند. هنوز ته مانده بوی شیر را از من می شنود. التماس میکند. پای دامنم را گرفته و کوتاه نمی آید. خودم بی قرارترم. شیرش نمی دهم و خیال می کنم حالا دیگر واقعا از من کنده شده و دیگر حیاتش وابسته به حیات من نیست. دیگر بعد این با هر چیزی سیر می شود؛ با غذای سفره که توی هر خانه ای پهن است و یک جا کمتر و یک جا بیشتر. سیب را پوست می گیرم. ریزریزش میکنم. ویفر کاکائویی ساندو را خالی می کنم کنار خرده های سیب. عاشق همین ویفر ایتالیاییست. بشقاب آبی خرگوشیاش را می برم می گذارم روبهروی تلویزیون و تلویزیون را روشن می کنم تا صدای کارتون بشنود و نقزدن را تمام کند. برنامهی عروسکی را می بیند؛ ویفر و سیب را هم. دست از من می کشد. می روم دستورویم را آب بزنم. انگار از خواب هزار ساله برخاسته ام. با خودم می گویم: «ایرادی ندارد. من مادر خوبیام. من از خودم دست می شویم برای بچه ام. من خواب و آسایش خودم را هرگز مقدم بر کودکم ندانسته ام. این یکدفعه را می شود نادیده گرفت.» با خودم فکر میکنم اگر دستش را کرده بود توی سوراخ پریز برق، اگر از جایی افتاده بود، اگر سرش را کوبیده بود به تیزی لبه میز. اصلا اگر پوشک کثیف را دو ساعت به پا میداشت... خدا چه رحمیکرد به من. بعدا جواب خودم را چی می دادم؟! که کف سالن عین آدم خجسته درازبه دراز کف زمین خوابم برده، یک جوری که انگار از دنیا رفته ام. باز نگاهش می کنم. بهنظر سالم است و هیچ بلایی سر خودش نیاورده. خدایا شکرت!
صدای مربی از پایین می آید: «بچه ها به صف. حرف نباشه. گرم می کنیم.» سانس پسربچه های دبستانیست. می دانم باز هم امیرعلی دل بهکار نمی دهد و نمی دود و حرکات را انجام نمی دهد. بچه ام با نمایش موزیکال عروسکی تن کوچکش را تاب تاب می دهد.
می روم تا صورتم را بشویم. حتی آب سرد لوله های بندرعباس همیشه گرم گرم است. صورتم را خشک می کنم و توی آینه خودم را نگاه می کنم. قدر یک فندق درشت از موهای جلوی سرم نیست؛ درست بالای پیشانی. نه که ریخته باشد، بریده شده! کمتر از نیم سانت بعد از ریشه. می دوم توی هال. همان جا که خوابم برده بود. قیچی کوچک ابرو افتاده کف زمین و موهای من. بچه نگاهم می کند و می خندد. نمی دانم بخندم یا گریه کنم. قیچی را نشانش می دهم و می پرسم: «اینو شما برداشتی موهای مامان رو بریدی؟»
با صراحت کلهتکان می دهد که بله. بعد پا می شود و می دود توی اتاق و به میز توالت اشاره می کند: «از اینجا». باز خودم را توی آینهی میز توالت نگاه می کنم. شبیه دیوانه ها شده ام یا آنها که خوره به جانشان افتاده. حالا این دایرهی سفید جلوی پیشانی را چه کنم؟ می پرسم: «حالا مامان باهات چی کار کنه؟»
می گوید: «آنتین گوش مِمِن کند، پرت، کوچه، روباه به به.»
می خواسته گوشم را ببرد، پرت کند توی کوچه که روباه بخورد! چون خوابیده بودم. تنهایش گذاشته بودم. چون بعد قطع کردن شیر حالا فکر کرده بودم چیزی نمی شود اگر دو ساعت عوض خواب بمیرم کف خانه. اما بچه ام تنبیهم کرده یک جوری که تا ابد یادم بماند اول و آخرش مِمِن هستم.
***
نشسته ام روی مبل چرمی مغازه و منتظرم از اتاق پرو بیاید بیرون. می آید. توی آینه هم خودم را می بینم، هم او را. حالا که از من بلندتر و سنگینتر است. حالا که صدایش کلفت شده و صورتش را تیغ می اندازد. به چشم های خودم توی آینه نگاه می کنم؛ به مادری که برای غفلتی هرچند کوتاه، باید تنبیه شود. باید گوشش خوراک روباه توی کوچه شود. دلم برای خودم می سوزد. مادری تجربهی غریبی ست. فکر می کنی داری به کسی دیگر عشق می ورزی، محبت می کنی، ایثار حتی و در خدمتش پیر و مستهلک می شوی. اما این نیست. تو درواقع به خودت خدمت کرده ای؛ به خود ناخودبسنده ات تا دلیلی بتراشی برای زندهبودن. تا فکر کنی در زندگی فشل و بیهوده ات کاری کرده ای؛ تا دلیلی بتراشی برای نوازشکردن روح زخمی خودت: «الهام! آفرین. تو مادر خوبی هستی. تو مادر خیلی خوبی هستی. از بچه ات مراقبت کن. جانت را در این راه بگذار تا من تشویقت کنم. چون اگر از کوتاهی و غفلت تو چیزی که نباید برای بچه ات رقم بخورد، من خودم پوستت را می کنم. اضافه بر گوشات و می دهم روباه بخورد. پس برای اینکه دوستت داشته باشم مادر خوبی باش. از خودت و آرزوهات بگذر.»
توی دلم «و ان یکاد» می خوانم. نمی دانم هنوز دعای مادر برای دفع چشم زخم کار می کند یا نه، اما م دانم تا روزی که زنده ام با مادربودنم کار دارم.