menu button
سبد خرید شما
داستان - پرونده ویژه طلاق
موفقیت  |  1403/08/08  | 

«حال همه ما خوب است» - داستان


این تنها یکی از آن دفعات مکرری بود که اخیرا از پله‌های راهرویی باریک و نیمه‌تاریک پایین می‌آمد. به خودش دلداری داد که حداقل این آخرین بار است که چشمش به آن ساختمان قدیمی و دیوارهای گچی نصفه‌نیمه رنگ شده‌اش می‌افتد. دستش را جلوی بینی و دهان گرفت تا بوی رنگ بیشتر از این آزارش ندهد. اما این همه آن چیزی نبود که در صددش بود. همان‌طور‌که با شست دست و انگشت اشاره تا حدودی راه بینی را مسدود کرده بود، با کف دست گود‌شده و انگشتان کناری به‌هم‌چسبیده، دهان و بخشی از گونه‌اش را پوشاند و زیر لب نجوا کرد: «دوام بیاور لعنتی!»


از در اصلی ساختمان که بیرون زد، سرش را بالا آورد تا بار دیگر به تابلویی که بر سر در ورودی نصب شده بود نگاه کند. آفتاب که به ورودی ساختمان‌های شمالی می‌تابید، به چشمانش هجوم برد و مجبورش کرد تا ساعد دست چپش را به موازات پیشانی بالا آورده و حائل کند. لحظه‌ای بعد همین که چشمش به نور عادت کرد و دستش را پایین آورد، تاکسی زرد رنگی را دید که در آن سوی خیابان منتظرش بود. بی‌معطلی خودش را رساند، سوار شد و به سختی و در حالی که آب دهانش را فرو می‌داد، گفت: «تمام شد. برویم.»

تاکسی که به حرکت درآمد مردمک چشمانش کلمات روی تابلو را از پشت شیشه غبار‌گرفته اتومبیل دنبال کردند. سپیدی کلمات ازدواج و طلاق بر زمینه‌ای به رنگ سبز، لبخند تلخی را گوشه لبش نشاند. این یک رنگی در دو کلمه‌ای که این چنین در تقابل با هم قد علم کرده‌اند، بیشتر به نظرش شبیه به یک شوخی آمد؛ شوخی‌ای که مَثَل با لباس سفید آمدن و با کفن سفید رفتن را به سخره می‌گرفت. با خود فکر کرد که چندان هم بیراه نیست و او تنها یک کفن سفید کم دارد. به این فکر کرد که طلاق چقدر می‌تواند شبیه به مرگ باشد، مرگ یک زندگی، یک عشق و یک احساس. به فروپاشی و بنای دوباره‌ای فکر کرد که رنگ سفید به ذهن می‌پاشد. به اینکه شاید این تابلو را می‌بایست در یک نمایشگاه آثار هنری کانسپچوآل به نمایش بگذارند. بعد چشمانش را بست، خودش را در یک سالن مربعی شکل سراسر سفید تصور کرد و دیگر به هیچ چیز فکر نکرد.   

هنوز آنچنان غرق در این تصور نشده بود که راننده از آیینه جلو نگاهی به عقب انداخت و گفت: «به موقع آمدید خانم و الا مجبور می‌شدم برای سومین بار این خیابان را دور بزنم. در مدتی که منتظر شما بودم پلیس دو بار تذکر داد که توقف ممنوع است و باید حرکت کنم.» کمی بعد در حالی که هیچ صدایی از مسافر جوان بلند نشد و تلاش برای به حرف گرفتن او بی‌ثمر ماند، از هم‌صحبتی در مسیر برگشت ناامید شده، صدای رادیو را زیاد کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد. آهنگ غمگینی که از رادیو پخش می‌شد باقی‌مانده او را از آن فضای توخالی و سفید بیرون کشید و در صندلی عقب تاکسی نشاند و دوباره فکر جای خیال را گرفت. پنداشت وقتی همه چیز در چنین روزی دست به دست هم داده‌اند که اشکش را در بیاورند، حق دارد اگر هر آن بغضش بترکد و های‌های بزند زیر گریه. ولی این کار را نکرد. در عوض شیشه سمت خودش را پایین کشید و اجازه داد تا باد صورتش را بنوازد و حالش را جا بیاورد.




چهار سال از روزی که بغضش را فرو خورد گذشت؛ چهار سال بدون اشک. در این کار ماهر شده بود. هر زمان که توده‌ای متراکم از احساسات سرکوب‌شده گلویش را می‌فشرد، خودش را بر‌می‌داشت می‌برد به نزدیک‌ترین ارتفاع ممکن و به خودش یادآوری می‌کرد که قوی‌تر از این حرف‌هاست. او دیگر اگر هم می‌خواست نمی‌توانست گریه کند. همه می‌گفتند چشمه اشکش خشک شده اما نمی‌دانستند که این خشک شدن از زیاد گریستن نیست. او فراموش کرده بود چطور باید گریست. خودش اذعان می‌داشت که چشمانش از قانون خشک شدن شیر زنی زائو که نمی‌نوشاند و نمی‌دوشندش، تبعیت می‌کند. می‌گفت: «چشمه‌ای که تشنه‌ای را سیراب نمی‌کند، جوشیدنش برای چیست؟! معلوم است که از هر چه کار نکشی کارایی‌اش را از دست می‌دهد.» با این حال می‌دانست که با جاری‌شدن اولین قطره همه چیز یادش خواهد آمد. او تنها به خاطر نمی‌آورد که گریستن از کجا آغاز می‌شود.

از آنجا که هیچ کس از جریان مطلع نبود، برچسب طلاق نه به مثابه طلاق‌گرفته بلکه یک مطلقه بر او زده می‌شد. هر چند که زن بودنش هم در آن بی‌تاثیر نبود. جنگیدن با نگاه‌های سطحی جامعه‌ای که طلاق در آن منحوس است در جایگاه فردی مطرود از ازدواج چه بسا که سخت‌تر باشد اما چون به این حقیقت آگاه بود که همه چیز در نهایت صلح و با توافق طرفین صورت گرفته، هیچ گاه به عنوان یک مطلقه به خود نمی‌نگریست و این نگاه او را تا حدود زیادی از ترکش‌های چنین جنگی در امان می‌داشت. با این حال هنوز یک جنگ اساسی در راه بود. او هنوز نتوانسته بود با خودش روبه‌رو شود.

برگه‌ای که دستش بود و از رویش می‌خواند را از وسط دو بار تا کرد، در جیب گذاشت و گفت: «خب، تا اینجای داستان چطور است؟» بدون هیچ تعللی پاسخ دادم: «خوب پیش رفته‌ای، ادامه بده.» بعد برای اینکه بتوانم پازل‌های ذهنم را کمی مرتب کنم پرسیدم: «می‌دانی قرار است به کجا ببری‌اش؟»

- «آن طور که در نظر دارم از اینجا به بعد قرار است عشق از راه برسد. مردی که او را بلد است. مردی با موهای کم‌پشت و سری پر‌مغز، قدی کوتاه و فکری بلند. مردی که او را از دست و پا زدن در باتلاق انکار و فرار برهاند و در روزهای خشم و اندوه پیش براند و در نهایت به پذیرش برساند. او را مقابل خودش بنشاند، اشکش را دربیاورد و سوگواری‌اش را کامل کند. گره‌نمایی و گره‌گشایی کند. بعد هم شاید به پاس این ناجی‌گری، از عشق متقابل بی‌نصیب نگذارمش. البته اگر بخواهیم به واقعیت نزدیک باشیم بهتر است مرد را قربانی کنیم.»

جمله آخر را با نیشخند و ریز‌کردن یکی از چشمانش طوری ادا کرد که انگار تأیید مرا دارد و فقط منتظر است آن را اعلام کنم. برای اینکه از جایی که مرا گیر انداخته بود در بروم و فرصت پیدا کنم لایه‌های زیرین داستانش را تجزیه و تحلیل کنم، گفتم: «حالا چرا می‌خواهی شخصیت اصلی داستانت را مجبور کنی که بگرید؟»



- «گریستن یک جور مواجه شدن با شکست است. قبول و پذیرش این واقعیت است که طلاق و جدایی هر چقدر هم که بجا و درست بوده و نوعی پیروزی در دور برگشت باشد، اما بالاخره در دور رفت، شکست محسوب می‌شود. مگر نه اینکه پذیرش، اولین قدم برای دوباره برخاستن است؟»  

کمی صدایم را صاف کردم و گفتم: «درست است. در اینکه دستورالعمل‌هایی کلی وجود دارند که می‌توانند راهنمای شخصیت‌های داستان ما باشند، شکی نیست اما یک چیز را فراموش نکن و آن اینکه هر کس مواجهه منحصر به فرد خودش را با مسائل دارد.»

پوزخندی زد، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «پس می‌توانم بپرسم که چرا شما برای من داستان‌نویسی را تجویز کرده‌اید؟! منی که از نوشتن درباره طلاق و هر آن چیزی که مرا یاد گذشته بیندازد بیزارم. هیچ می‌دانید برای نوشتن کلمه به کلمه داستانی که برایتان در کمتر از چند دقیقه خوانده‌ام، چقدر زجر کشیده‌ام؟ از آن روز که قلم به دست گرفته‌ام حالم دگرگون شده است. انگار زخم‌هایم دوباره سر باز کرده‌اند. می‌سوزند. من برای فراموش‌کردن آن روزها جان کنده بودم.»   

سکوت کردم. پاسخی برایش نداشتم. مات شده بودم. باهوش‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردم. مدت‌ها بود مراجعی به این زیرکی نداشتم. مرا برای درمانش به وجد می‌آورد. او آمده بود تا برای کابوس‌هایی که مدتی خواب آرام شبانه‌اش را گرفته بودند از من کمک بگیرد و من هر بار در کنارش چیز تازه‌ای آموختم. این درمانی کاملا دو سویه بود. رشدی متقابل!

 وقتی داشتم به نوعی او را به گریستن وا می‌داشتم غافل از این بودم که وقتی فرد به جزئیات و روند درمانی خودش آگاه است این پیش‌آگاهی شاید نگذارد روش درمانی آن‌طور‌که باید تاثیرش را بگذارد. این‌ها تجربیاتی هستند که به آسانی به دست نمی‌آیند. من خیلی خوش‌شانس بودم که او مراجع‌ام بود و اجازه می‌داد با پیچیدگی‌های روان انسان بیشتر آشنا شده و روش‌های تازه‌تری را به طور عملی تجربه کنم. تصمیم گرفتم قدردانی‌ام را از حضورش با اعتراف به این موضوع به جا بیاورم. بعد با بیان اینکه او چند گام از من جلوتر است، خواستم تا برای از سرگیری جلسات روان‌درمانی با روشی دیگر فرصتی به هم بدهیم.

یک هفته بعد در حالی که در مطبم مشغول مطالعه بودم، پیامکی به دستم رسید. خودش بود. بعد از کلی اظهار خوشحالی و تمایل برای شروع جلساتمان نوشته بود چند شب است که دیگر کابوس نمی‌بیند و افکار پریشان رهایش کرده‌اند. خوب می‌خوابد. خاطرات گذشته‌اش را که مرور می‌کند گاهی می‌گرید اما دیگر حالش خراب نمی‌شود. نوشت: «حالم خوب است. داستانم را تمام کرده‌ام. گذاشته‌ام شخصیت‌ها در جریان داستان، هر طور که می‌خواهند خودشان را پیش ببرند. یک نسخه از آن را برایتان ارسال می‌کنم.»

در کتابفروشی قدم می‌زنم، نام نویسنده‌ای برایم آشناست. کتاب را از قفسه بیرون می‌کشم. روی جلد نوشته است: حال همه ما خوب است. کتاب را روی پیشخوان می‌گذارم و می­گویم: «این را می‌خواهم.»    


نویسنده : سارا سرخیلی

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background